Sunday, Sep 5, 2021

صفحه نخست » با طالبان و طالبانیسم چه باید کرد؟ احمد فعال

Ahmad_Faal_2.jpgمقدمه نخست: طالبان و طالبانیسم، داعش، بوکوحرام و جنبش‌هایی از این قسم، پدیده‌های بنیادگرایی هستند که زمینه‌های پیدایش آنها دستکم به نیم قرن گذشته بازمی‌گردد. بنیادگرایی خود یک پدیده جهانی جدید و پسامدرن است. در حقیقت پیشینه جنبش‌های بنیادگرایی به عصر پسامدرن باز می‌گردند. تمام این جنبش‌ها به نوعی سرچشمه هویت‌گرایی دارند. بنیادگرایی و هویت‌گرایی تنها به جهان اسلام و منطقه خاورمیانه اختصاص ندارد، جریان راست افراطی، یا نئوفاشیست‌ها که به شدت در اروپا و آمریکا رشد و گسترش پیدا کرده اند، از جمله پدیده ترامپیسم، همه اینها پدیده‌های بنیادگرا و متعلق به عصر پسامدرن هستند. جنبش‌های زیست محیطی و فمنیسم، اینها نیز جزء پدیده‌های پسامدرن بوده و با جریان بنیادگرایی، تاریخ مشترک دارند. در میان فمنیست‌ها، جریاناتی وجود دارند که به بنیادگرایی و هویت‌گرایی تعلق دارند، مانند فمن‌های افراطی و لسبیانیست‌های سیاسی. لسبیانیست‌های سیاسی، مردان را دشمنان خود می‌پندارند، و فمنیست‌هایی را که تن به ازدواج با مردان می‌دهند، به همخوابگی با دشمنان خود متهم می‌کنند[1]. این توضیح لازم است که هر انسانی و هر جامعه‌ای ناگزیر از هویت و هویت‌یابی است، چون بدون علامت و نشانه و مشخصه که نمادهای هویتی هستند، هیچ انسان و جامعه‌ای وجود ندارد. اما هویت‌گرایی با هویت‌یابی متفاوت است. هویت‌گرایی، اصیل شماردن یک هویت و تقابل با هویت‌های دیگر است. هویت‌گرایی در ذات خود ستیزه‌جوست. هویت‌گرایی در هر کجای جهان و در هر لباسی که باشد، خطرناک است. عقاید و باورهای انسان در هر آئینی که تعریف می‌شوند، نباید به هویت تبدیل شوند، که اگر شدند، خطرناک می‌شوند. هویت‌ها تقریباً تعقییرناپذیر هستند. اما انسان بنا به طبیعت و سرشت خود موجودی است که دائماً در حال تغییر و شدن است. اگر یک مذهب و یا یک آئین به باورها و عقاید انسان و جامعه‌ها تبدیل می‌شود، مغایرتی با اصل تغییرپذیری او ندارند. چون در گذر زمان، تنها پوسته و نامی ‌از آن عقاید و باورها و آئین باقی می‌ماند، محتوای آن به کلی دگرگون می‌شود. خطر از جایی شروع می‌شود که یک امر تغییرپذیر با یک امر تغییرناپذیر با یکدیگر درآمیزند. اگر بخواهیم در یک عبارت ساده بنیاددگرایی را تعریف کنیم، بنیادگرایی زمانی در وجود می‌آید که عقاید و باورهای انسان به هویت تبدیل شوند. یکی از ویژگی‌های بنیادگرایی جهان وطنی است. به دیگر سخن، هویت‌گرایی بی‌وطن است. به وطن اعتنا و اهتمامی ندارد. آبادانی و ویرانی وطن نزد بینادگرایی شأن یکسانی دارند. اگر به آبادنی وطن بیاندیشد، نه از باب وطن دوستی، بلکه از باب ناگزیری و ضرورت‌های بسط قدرت سیاسی در مقاصد جهان وطنی است.

مطالبی که در این مقدمه به فهرست شرح دادم، توضیح و تبیین این واقعیت است که، چون بنیادگرایی یک پدیده جهانی و به دنیای متأخر تعلق دارد، راه حل آن نیز جهانی است. اگر اراده‌ای در جهان برای حل بنیادگرایی وجود نداشته باشد، مسئله طالبان نه تنها حل نمی‌شود، بلکه باید در آینده شاهد باشیم که امارت داعش هم در نقطه دیگری از همین منطقه ظهور پیدا کند. در ورود به مسئله نشان خواهم داد که چنین اراده‌ای وجود ندارد.

مقدمه دوم: قاعده حرمت انسانی این است که وقتی انسان و جامعه در شرایط آزادی و آگاهی کامل قرار دارند، در انتخاب میان بد و خوب، تسلیم بد نشوند، و به انتخاب خوب مبادرت کنند. با این وجود فقدان آزادی و آگاهی سالب حرمت انسانی نمی‌شوند. و الا قاعده عقوبت و مجازات منتفی می شدند. همچنین، به حکم عقل، وقتی جامعه در معرض آزادی و آگاهی کامل قرار ندارد، کنشگران سیاسی و اجتماعی، می باید جامعه را با آگاهی و اطلاع رسانی در شرایط نسبی آزادی و آگاهی قرار دهند، تا میان بد و خوب، انتخابی در خور یک جامعه اخلاقی انجام دهند. اما واقعیت زندگی اجتماعی و سیاسی همیشه از این قواعد تبعیت نمی‌کنند، نه تنها این، بلکه به عکس، همه امور واقع مانند یک زنجیره به هم پیوسته دست به دست می‌دهند تا جامعه در شرایط انتخاب اخلاقی قرار نگیرد. این زنجیره مرکب از یک رشته ضرورت‌ها و الزاماتی است که در همه جوامع وجود دارند. با این وجود هر فرد انسانی، در محدوده زندگی خود می‌تواند و حق دارد تا به حکم قاعده حرمت انسانی، تا پای مرگ انتخاب خود را، تا انتخاب خوب به تعلیق بگذارد.

اما نمی‌توان انتخاب جامعه را تا پای مرگ به انتخاب خوب در تعلیق نگاه داشت. واقعیت‌ها به ویژه در حوزه سیاست و اقتصاد سرسخت‌تر از آن هستند تا جامعه منتظر انتخاب خوب و خوبترین باشد. قاعده انتخاب عقلایی هم که در علوم انسانی مورد استفاده قرار می‌گیرد، ناظر به چنین انتخابی است. واقع این است که خیر و شر، نیک و بد در دنیای امروز آمیخته به هم هستند. در حوزه پزشکی که بنا به قاعده، تجربی‌ترین حوزه زندگی اجتماعی است، مصرف یک دارو قسمتی از بدن را خوب و قسمت دیگری از بدن را مختل می‌کند. انتخاب یک شغل و استخدام در یک سازمان، بخشی از نیازهای معیشتی را تأمین می‌کند، اما بخشی از استقلال فردی و انتخاب‌های فردی را قربانی هدف‌های سازمانی می‌کند. اگر بخواهید در یک سازمان کار، مستقل بمانید و به ابزار کار و سلطه مدیریت تبدیل نشوید، اگر اخراج نشوید، پیشرفت نمی‌کنید. آمیختگی خوب و بد در اغلب داد و ستدهای ما وجود دارند، بدون آن زندگی کردن محال می‌شود. انتخاب و ساخت یک داروی خوب و خالی از هرگونه زیان در پزشکی، مستلزم داشتن علم کامل است. علم کامل وجود ندارد، تمام علوم نسبی و در معرض ابطال قرار دارند. در حوزه زندگی اجتماعی و سیاسی هم وضع به همین قرار است.

یک انتخاب خوب:

الف) مستلزم علم کامل است: این علم نه وجود دارد، و اگر وجود هم داشته باشد، همگانی نیست. علم ما به امور واقع نسبی است.

ب) مستلزم روشنایی است: این در حالی است که رویدادهای سیاسی به شدت در معرض ابهام و تاریکی قرار دارند.

ج) مستلزم اجماع است: در گذشته امکان اجماع وجود داشت. اما در دوران امروز که تمام زندگی و افکار جامعه آمیخته به روایت‌های پست مدرن است، امکان اجماع از میان رفته است. دیگر هیچ روایت کلانی وجود ندارد که پاسخگوی تمام خواست‌ها و اندیشه‌ها در جامعه باشد.

د) انتخاب خوب، مستلزم فقدان گروه‌بندی‌هایی است که هر یک برای خود نقش هژمونی برتر قائل نشود.

نویسنده به این موضوع آگاه است که نقش کنشگران سیاسی و روشنفکران، همگانی کردن علم نسبی، روشنگری، ابهام‌زادیی و اجماع‌سازی ایده‌ها و راه حل‌ها، و پرهیز از رابطه زور و قدرت است، به ترتیبی که بازدارنده سیاست مطلق‌العنان گردد. اما در شلوغی زندگی سیاسی، و ابهام‌ها و تکثر فزاینده ایده‌ها و راه حل‌ها، عملاً نقش روشنفکران به مثابه قطره‌ای است که در دریای خروشان سیاست محو می‌شود. در گذشته این نقش می‌توانست موج ایجاد کند، اما امروز دریا خود متلاطم است، و ایجاد موج در دریای متلاطم، تنها با یک سونامی ممکن است. جریان روشنفکری هیچگاه سونامی نبوده است.

ورود به مسئله

در سال 2001 دولت افراطی و بنیادگرای طالبان سقوط کرد. طرفداران طالبان از همان زمان بیکار ننشستند و عملیات انتحاری خود را شروع کردند. نقطه هدف عملیات ان

تحاری هیچ محدوده‌ای نداشت. از سربازان آمریکایی تا نیروهای دولتی افغانستان گرفته تا خبرنگاران، اتباع خارجی، و افرادی که به هدف‌های بشردوستانه به افغانستان سفر کردند تا مدارس، مساجد، بیمارستان‌ها، خیابان‌ها و حمله به جمعیت‌های خیابانی، و کشتن زنان و کودکان. نکته بسیار با اهمیتی که همیشه برای نگارنده این سطور مسئله بوده، و نتوانسته است جوابی برای آن بیابد، این است که چرا تا کنون از دهها و صدها تن از افرادی که در عملیات انتحاری (اعم از داعشی یا طالبانی)، دستگیر شده‌اند، اما هنوز یک مصاحبه جدی و حتی بحث و جدل جدی، با آنها منتشر نشده است؟ طرح این پرسش‌های اساسی که، چرا کودکان را به قتل می‌رساندید؟ کدام آئین می‌گوید، کودکان گناهکار هستند؟ چرا به بیمارستان‌ها حمله می‌کنید و بیماران را به قتل می‌رسانید؟ چرا در خیابانها و در معابر عمومی، و در میان جمعیت، افرادی را به قتل می‌رسانید، که معلوم نیست آنها کیستند، چیستند، چه گناهی مرتکب شده‌اند، داری چه عقیده و آئینی هستند؟ شاید عقاید آنها با فرد انتحاری همراه باشد، گناه او چیست؟ اگر در گوگل فارسی و انگلیسی عناوینی مثل مصاحبه یا گفتگو، بحث یا پرسش و پاسخ با افراد انتحاری، را جستجو کنید، عملا چیزی نمی‌یابید. در گوگل فارسی دو مصاحبه در سایت آپارات وجود دارد، اما هیچ محتوایی را نشان نمی‌دهد. تنها یک مصاحبه با طراح عملیات انتحاری در زندان‌های بغداد صورت گرفته، تنها پاسخی که او می‌دهد، این است که، شیعیان کافر هستند و باید کشته شوند. هیچ بحث و گفتگو و پرسش‌های جدی‌ای که عرض کردم در میان نیست[2]. یک مصاحبه هم با یک بمب‌گذار داعشی در تریبون زمانه منتشر شده است، او بر کافر بودن شیعیان تأکید می‌کند، و حداکثر حرفی که از زبان او می‌شنوید این پرسش و پاسخ است:

«آن‌جا [در قلمرو دولت اسلامی داعش] صحنه سر بریدن هم دیدید؟

پاسخ: بله آن‌جا صحنه سر بریدن هم دیدیم، آن‌ها روی مموری کارت آورده بودند و خودشان تماشا می‌کردند.

دلت برای آن‌هایی که سرشان را می‌بریدند نمی‌سوخت؟

پاسخ: نخیر

مطمئنی که دلت برایشان نمی‌سوخت؟

پاسخ: (پس از مدتی سکوت) نه»[3]

به سادگی می‌توان مدعی شد، انتحاری‌ها افراد ناآگاهی هستند، اما نمی‌توان مدعی شد، همه کسانی که عملیات انتحاری انجام می‌دهند، افراد مزدوری باشند. دهها ویدئویی که از انتحاری‌ها وجود دارد به خوبی روشن می‌کند که اغلب آنها به خاطر عقاید و باورهای خود، عملیات انتحاری انجام می‌دهند. اما صرف داشتن عقیده همه واقعیت نیست. واقعیت دیگر که مهمتر است، بازماندگی از جریان توسعه ، فقر اقتصادی و فرهنگی، و تضادهای اجتماعی است. علاوه بر این، نمی‌توان از تضادهای جهان فقیر و جهان غنی چشم پوشی کرد. در دو مقاله جامعه شناسی تروریسم به تفصیل این تضادها را شرح داده‌ام[4].

اما واقعیت این است که تضادهای جهان فقیر و جهان غنی در دهه‌های پیشین، و افزایش سطح آگاهی‌های اجتماعی و آگاهی از وضعیت طبقاتی به موجب گسترش شبکه‌های اجتماعی و انتشار اطلاعات، وضعیتی نیست که دیگر برای مردمان محروم و ستمدیده در این کشورها قابل قبول باشند. آنها به حق و به درستی بخشی از این محرومیت‌ها و تضادها را ناشی از بهره‌کشی‌های جهان غنی نسبت به جهان فقیر می‌شناسند.

ایدئولوژی‌پردازان افراط‌گرایی و تروریسم بر بستر این تضادها، شرایط مساعدی برای فریب و جذب طبقات محروم می‌یابند. مصادره آیات قرآن و روایات، ابزار خوبی برای جذب این طبقات، و ایجاد یک ارتش ذخیره تروریستی است. واقعیت این است که دو کشور افغانستان و پاکستان کانون پرورش افراط‌گرایی و تروریسم هستند. در این دو کشور مدارس و حوزه‌های علمی وجود دارند که افراد فقیر و فرودست را جذب می‌کنند، و به آنان آموزش‌های مذهبی و ایدئولوژیک می‌دهند. آموزش‌هایی برخاسته از اسلام سیاسی عقب‌مانده و متحجر. دانش‌آموختگان این مدارس، هر یک مانند یک بمب اعتقادی می‌مانند که در سرتاسر دو کشور افغانستان و پاکستان، عقاید متحجر مذهبی خود را در سینه محرومان می‌ترکانند. پیدا کردن بودجه این مدارس که از سوی دولت‌های خارجی صورت می‌گیرد، کار چندان دشواری نیست. استفاده از تضادهای اجتماعی و فقر، بهترین و مناسب‌ترین محمل جذب نیروها و افراطی کردن عقاید آنهاست. نادیده گرفتن این واقعیت‌ها و پیدا نکردن یک راه حل اساسی، از عوامل مهم وضعیت امروز افغانستان و سیطره مجدد طالبان بر این سرزمین است.

حاصل چنین وضعیتی جنگ داخلی بیست ساله افغانستان، پس از سقوط طالبان در سال 2001 است. روزی نبود که گزارشی از عملیات انتحاری و کشته شدن صدها نفر در افغانستان به گوش نرسد. در این بیست سال چندین کشور در وضعیت داخلی افغانستان حضور مستقیم داشتند. کمک‌های بین المللی با وجود دولت‌های فاسد و ناکارآمد، حاصلی جز افزودن بر تضادهای اجتماعی دربرنداشته است. دموکراسی تنها به رقابت نخبگان و دجاله‌های سیاسی و گروه‌بندی‌های زور‌پرست، محدود شده بود. مردم در این دموکراسی هیچ مشارکتی نداشتند. در آخرین انتخابات ریاست جمهوری از مجموع 9 میلیون و ششصدهزار نفر کسانی که واجد شرایط رأی بودند، تنها یک میلیون و هشتصدهزار نفر رأی دادند، یعنی تنها 19 درصد از مردم در انتخابات شرکت کردند. از میان این تعداد اشرف غنی با احتساب تقلب، تنها 920 هزار رأی، یعنی با کمتر از 10 درصد جمعیت رأی دهندگان، به ریاست جمهوری انتخاب شد. روشن است که این دموکراسی نبود، فساد آشکار در پوشش دموکراسی بود. به همین دلیل است که وقتی با مردم مصاحبه می‌کنند، می‌گویند از دموکراسی خسته شده‌اند، و طالبان فرصت را مغتنم می‌شمارد و علیه دموکراسی سخن می‌گوید. بیست سال جنگ، فساد دستگاه دیوانسالاری، فقر، توسعه نیافتگی، به سُخره گرفتن دموکراسی، وضعیتی نبود که قابل دوام باشد. وقتی دولت دست نشانده نتوانست مشارکت مردم را در سرنوشت کشور جلب کند، بستر مناسبی برای جذب در گروهای تروریستی فراهم می‌شود. به همین دلیل است که وقتی طالبان حرکت خود را شروع کرد، با هیچ مقاومتی مواجه نشد، و گزارشی از جنگ و درگیری جدی میان طالبان، نه با مردم و نه با ارتش ارائه نشده است.

چه باید کرد؟

جامعه امروز افغانستان تغییر پیدا کرده است. طالبان هم بنا به گزارش‌ها تا حدودی تغییر پیدا کرده اند. گفته می‌شود : «اگر امروز طالبان نمی‌تواند بی‌درنگ همه چیز را از ریشه درآورد، اتفاقاً به این دلیل نیست که تغییر کرده است: نه! چیزی که طالبان می‌خواهد آن را از ریشه درآورد، ریشه‌دارتر شده و دیگر نمی‌تواند به سادگی آن را ریشه‌کن کند. ویژگی‌های زیست مدرن (از مسائل فرهنگی تا امور زنان) در این سال‌ها در افغانستان به سرعت رشد کرده و ریشه دوانده و دیگر نمی‌توان همه چیز را به سادگی خراب کرد. در واقع طالبان تغییر نکرده، جامعۀ افغانستان تغییر کرده و طالبان برای ریشه‌کن کردن مدنیت و مدرنیتۀ این جامعه به زمان و برنامه‌ریزی بلندمدت نیاز دارد[5]». اگر جامعه امروز افغانستان تغییر کرده است، نتیجه گسترش زندگی اطلاعاتی و شبکه‌های اجتماعی است. طالبان نیز خواهی نخواهی در معرض این تغییرات بوده است. و الا یک گروه بنیادگرا و سرسخت، به ترتیبی که در دوران حاکمیت اولیه آنان شاهد بودیم، اعتنایی به تغییر جامعه مدنی افغانستان ندارد.

گفته می‌شود، یکی از دلایل تحجر و عقب‌ماندگی و سرسختی طالبان، فقدان زندگی شهری است. حرف درستی است، اما در همین سالهای اخیر، زندگی در قطر و کشورهای هم‌جوار عربی، ارتباط با دیپلمات‌ها و دول خارجی، چندین سال مذاکرات طولانی در دوحه قطر با مقامات آمریکایی، تجربه شکست طالبان در جنگ 2001 و متحد شدن جهان علیه آنها، بازگشت مجدد با آگاهی از وضعیت بین‌الملل، و نیاز آنها به کسب مشروعیت، چیزی نیست که بگوئیم طالبان تغییر نکرده است. ارتش ذخیره آنها نیز، کم یا بیش از این تجربه‌ها برخوردارند. رهبران طالبان تجربه زیست خود را به طبقات پایین‌تر انتقال خواهند داد. تغییر طالبان، تغییری نیست که انتظارات دموکراتیک را تأمین کند. این تغییر فاصله گرفتن از طالبانیسم بیست سال پیش است.

تردیدی نیست که هرنوع تحلیل و استدلالی برای توجیه یک جریان بنیادگرا و عقب‌ماند و خشونت‌گرا، کار شایسته‌ای نیست، اما باید دید که با واقعیت چه باید کرد؟ باید همه واقعیت را آنچنان که هست بازگفت، تا بتوان راه حلی برای آن پیدا کرد.

واقعیت این است که طالبان با تکیه به زمینه‌های اجتماعی و سیاسی در افغانستان، و با تکیه بر تضادهای اقتصادی و فقر و مدار بسته توسعه و عقب‌ماندگی، پس از بیست سال و برای بار دوم توانسته است خود را بر ویرانه‌های یک دیوانسالاری فاسد و ناکارآمد، به ظهور برساند، چه باید کرد؟ در اینجا سه راه حل ممکن را شرح خواهم داد. شاید راه حل چهارم و پنجمی وجود داشته باشد، که از دید نگارنده پنهان مانده باشد. اما آنچه که به ظاهر می‌نماید این راه حل‌هاست:

1- تشکیل یک جبهه متحد نظامی مرکب از نیروهای بین المللی، و شکست طالبان برای بار دوم

2- انتظار برای قیام سراسری و شکست طالبان به وسیله مردم

3- به رسمیت شناختن طالبان و عادی‌سازی روابط با جهان

نقد راه حل نخست: تشکیل یک جبهه متحد نظامی و شکست طالبان برای بار دوم، یعنی بازگشت به بیست سال قبل، یعنی بازگشت به نقطه صفر. چه تضمینی هست که بیست سال بعد، برای بار سوم طالبان ظهور پیدا نکند؟ چه کسی می‌توانست ده سال یا پنج سال پیش در مخیله خود بگنجاند، که بار دیگر طالبان بر تمامیت سرزمین افغانستان حاکم می‌شود، و امارت اسلامی را تشکیل می‌دهد؟ وقتی بن لادن و ملاعمر به قتل رسیدند، مرگ طالبان و طالبانیسم را قطعی شماردند، هیچکس نمی‌توانست حتی در خواب تصور کند، بار دیگر طالبان با اقتدار بیشتر افغانستان را تصرف کند. کدام عقل سلیم می‌پذیرد، بار دیگر یک جنگ بر افغانستان تحمیل شود، و صرفاً با این هدف که افغانستان به نقطه صفر بازگشت کند؟ که چه اتفاقی بعد بیافتد؟ با چه امیدی؟ چه رویکردی؟ کدام ساختار سیاسی و اقتصادی؟ آیا همچنانکه محبوبه سراج نماینده پارلمان افغانستان می‌گوید، شرمگینانه نیست؟ این راه حل بسیار خطرناک هم هست، از این جهت که با منزوی کردن طالبان، افغانستان را به کانون تکثیر و پرورش تروریسم در جهان تبدیل خواهیم کرد. بعید نیست که گروه‌های القاعده، داعش و بوکوحرام، خود را در افغانستان بازسازی نکنند، و از آنجا زمینه تحرک عملیات تروریستی در منطقه و با هدف شکل‌گیری و گسترش امارت اسلامی، تدارک دیده نشود؟ به علاوه این خطر هم وجود دارد که با انزوای طالبان، و ناتوانی در اداره کشور، به کشت خشخاش روی بیاورند، و جامعه بین‌الملل را محل ترانزیت قاچاق محصولات مخدر بسازند. طالبان با پول حاصل از کشت و تولید خشخاش، اگرچه نمی‌تواند جامعه افغانستان را ادره کند، اما هزینه کنترل آن را بدست می‌آورد.

نقد راه حل دوم: اگر جامعه جهانی بخواهد در انتظار قیام سراسری و شکست طالبان به وسیله مردم باشد، گمان می‌کنم، یک توهم بیش نباشد. به خاطر عشق به افاغنه، قصد اهانت به مردم افغان را ندارم. از سال 1919 یعنی حدود 102 سال پیش، که افغانستان استقلال خود را از انگلستان بدست آورد، تا کنون شاهد هیچ قیام و انقلاب مدنی نبوده‌ایم. گفته می‌شود در مدت 40 سال حکومت محمد ظاهر شاه، هیچ خدمتی به توسعه و عمران و آبادی افغانستان صورت نگرفت. از سال 1357 دولت‌های وابسته به روسیه بر این کشور حاکم شدند، و از آن زمان تا امروز، افغانستان به مدت 43 سال درگیر جنگ داخلی است. هیچ زمینه مدنی برای یک قیام سراسری وجود ندارد، خاصه آنکه طالبان طرفداران زیادی دارد، و ای بسا بخش اعظمی از مردم افغانستان با رویه شریعتمدار کردن کشور با طالبان همراه هستند. خاصه آنکه می‌دانیم یک گروه مسلح و راسخ نیازی به اکثریت مردم ندارد، با یک اقلیت مسلح و با انگیزه هم می‌توان کشور را کنترل کرد. طالبان در اجرای شریعت بسیار بسیار سرسخت هستند. انتظار قیام در افغانستان جز انتظار تداوم یک جنگ داخلی نیست. سرانجام این جامعه افغانی و مردم ستمدیده آن دیار است که قربانی این انتظار خواهند شد. اگر بخواهیم قیام مردم را محدود به اقدامات مسلحانه احمد شاه مسعود در قلعه پنچشر کنیم، همه چیز در ابهام است. چون نه زمان آن معلوم است، نه وسعت درگیری آن معلوم است، و نه پیامدهای آن. به علاوه وضعیت بخشی از جامعه که به لحاظ اعتقادی جزو ارتش گسترده طالبان هستند، در آینده این قیام و حتی در صورت پیروزی معلوم نیست. جنگ داخلی، محتمل‌تر به نظر می‌رسد. اولاً چه کسی و کدام دولت قرار است احمد شاه مسعود را تجهیز کند؟ اینگونه سرسپرده‌سازی، نه آینده خوبی برای این قیام قابل تصور است، و نه آینده خوبی برای قیام‌کنندگانی که به یمن سرسپردگی کار خود را شروع می‌کنند. فردای پس از پیروزی بر طالبان، با بمب‌گذاری‌ها، زمینه‌های آموزشی و فرهنگی و مذهبی طالبانیسم، چه می‌کنند؟ به علاوه خود احمد شاه مسعود، قصد براندازی امارت طالبان را ندارد. او همواره بر گفتگو و جستجوی یک راه حل برای مصالحه با طالبان سخن می‌راند. او واقعیت طالبان را پذیرفته است، نیک می‌داند، انکار واقعیت مانع دست یافتن با یک راه حل جدی است. اساساً چرا از چند سال قبل مذاکره با طالبان شروع شد؟ چون کسی نمی‌توانست واقعیت طالبان و نفوذ و اقتدار او را در افغانستان انکار کند.

نقد راه حل سوم: باور نگارنده این است که امروز چه بخواهیم و چه نخواهیم، باید طالبان را به عنوان یک واقعیت به رسمیت شناخت. راه حل خوبی نیست، انتخاب خوبی نیست، اما انتخاب دیگری وجود ندارد. راه حل‌های اول و دوم، یکی بدتر و یکی ناممکن به نظر می‌رسد. از این نظر، جامعه جهانی ناگزیر به تسلیم شدن در برابر ضرورت‌های جامعه افغانستانی، و به رسمیت شناختن امارت اسلامی است. زین پس با تصمیم‌های درست و اندیشیده شده، می‌توان انتخاب بد را به انتخاب خوب برگرداند. معتقدم جامعه جهانی نه تنها باید طالبان را به رسمیت بشناسد، بلکه با کمک‌های مادی و معنوی به طالبان، آنها را به سمت عادی‌سازی روابط با آمریکا و اروپا هدایت کنند. هر چند قرائن می‌گویند، و هزینه‌سازی بیش از صدها میلیارد دلار در افغانستان (و شاید هزاران میلیارد دلار) به روشنی می‌گویند، دول غرب و آمریکا به دلایلی از جمله حفظ "مدار بسته تروریسم و مبارزه با تروریسم"، تمایل جدی‌ای برای حل مسئله افغانستان نداشتند. اما آگاهان سیاسی که مسئولیت اخلاقی در برابر جامعه جهانی دارند، باید بدانند هر نوع جبهه‌گیری علیه طالبان، اندیشه غرب‌ستیزی را تقویت و امارت بنیادگرایی را به سمت یک دولت غیرنرمال هدایت می‌کند. کمک مادی و معنوی به طالبان، حداکثر امارت اسلامی افغانستان را به یک دولت دیکتاتوری مانند عربستان تبدیل می‌کند. با کمک‌های بیشتر و بسترسازی برای توسعه و آبادانی افغانستان، این قسم از دیکتاتوری هم در زمانه امروز خیلی دوام نخواهد آورد. به تدریج این طالبان است که تسلیم واقعیت‌های ناشی از توسعه خواهد شد. عادی‌سازی، دشمن بنیادگرایی افراطی است. عادی‌سازی مرگ بنیادگرایی افراطی است. بنیادگراها برای فرار از فراگرد عادی‌سازی، دو قطبی "ستیز و وابستگی" را تبلیغ می‌کنند. فکر می‌کنند، اگر با دول آمریکا و غرب روابط عادی داشته باشند، به منزله وابستگی با این کشورهاست. از خود نمی‌پرسند، مگر کشورهای چین و روسیه و ژاپن و دهها کشور دیگر، که روابط عادی با آمریکا و اسرائیل و غرب دارند، وابسته و سرسپرده آنها هستند؟ خاصه آنکه امروز دوران سرسپردگی به سررسیده است. حتی سرسپرده‌ترین کشورها از استقلال نسبی برخوردار هستند. گذشت آن زمانی که در کاخ سفید تصمیم می‌گرفتند، و کشورهای سرسپرده گوش به فرمان می‌ایستادند. گذشت آن زمانی که با یک عطسه آمریکائیان، سکته به جان کشورها سرسپرده می‌افتاد. با عادی‌سازی کردن روابط خارجی با طالبان، طالبانیسم از میان خواهد رفت.

7/6/1400

https://t.me/BayaneAzadi

www.ahmadfaal.com

[email protected]

منابع:



[1] - برای مطالعه لسبیانیسم سیاسی به کتاب روش و نظریه در علوم سیاسی نوشته دیوید مارش و جری استوکر، ترجمه دکتر امیر محمد حاجی یوسفی، انتشارات پژوهشکده مطالعات راهبردی، صفحه 169

[4] - احمد فعال مقاله ماهیت مبارزه با ترویسم، مجله بازتاب اندیشه شماره 54 سال 1383 همچنین به پرتال جامع علوم انسانی مراجعه شود.

[5] - برگرفته از کانال تاریخ اندیشی مهدی تدینی tarikhandishi@



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy