یکم. سنت همیشه ادامهی عصبیت قومی است.
ورژنهای گونهگونهای از انگارهی «عصبیت قومی» ابنخلدون پیشگذاشته شده است؛ فشرده انگاره آن است که بدویت و زندهگی قبیلگهگی به جهاتی از مدنیت، یکجانشینی و شهرنشینی عصبیتر، سلحشورتر، پرزورتر و در برانداختن یا برساختن حکومتها و دولتها (دستکم در اشکال ابتدایی آن) اصیلتر است.
ابنخلدون که به باور بسیاری از مورخین اندیشه در غرب، بزرگترین فیلسوف قرون میانه بود، حدود هفت سده پیش بهگونهای پدیدارشناسانه (پیش از ظهور پدیدارشناسی) توضیح میدهد که چهگونه این «عصبیت» موتور محرک اقوام بدوی و قبایل ابتدایی است و میتواند آنان را به شورش بر نظام مستقر که به جهت گسترش تجملات، محافظهکاری، رفاه و... فرتوت و شکننده شده است، بکشد؛ و در نتیجه یک قبیله (که هنوز از عصبیت قومی، خشم، شجاعت، مناعت، سختگوشی و خودپایی بهرهی بیشتری دارد) را جایگزین قبیلهی پیشین (که به جهت شهرنشینی همهی آن ویژهگیهای نیکو را با ویژهگیهای وارونه همچون دوستی، ترس، جبن، محافظهکاری، وابستهگی جایگزین کرده است) کند. (چنین دریافتی تا چه حد برآمد واقعیت شگفت استیلای اسلام و مسلمانان بیابانگرد بر دو تمدن بزرگ و شناخته شدهی زمانه یعنی ایران و روم بود، چندان مورد توجه من نیست؛ اگرچه بسیار دور از ذهن است که صاحب انگارهی عصبیت قومی برای توضیح آن رخدادها انگارهای را دیگر پیشبگذارد.)
ابنخلدون این چرخه را که با انرژی عصبیت قومی میچرخد، حرف آخر در توضیح تحولات اجتماعی میدانست؛ هرچند برخلاف تصور وی پس از رونسانس، صنعتی شدن و ظهور مدرنیته انرژی بزرگتری از عصبیت قومی در اجتماعات انسانی آزاد شده است، که هیچ عصبیتی به پای آن نمیرسد. این انرژی هرچند گاهی به جهت گرایشات یوتوپیایی با انواعی از عصبیتهای قومی پیوند میخورد و به خلق فجایع دیستوپیایی میانجامد، اما این انرژی به هیچ روی با قبیلهگی، بدویت و مناسبات آن در درازمدت هماهنگ و همسو نیست. این انرژی با مدنیت و دستکم با لوازم نخستین آن پیوند خورده است؛ یکجانشینی، شهرنشینی، قانونگرایی، تخصصگرایی، حقوق، برنامهریزی، صلح، سازش، گفتوگو و به رسمیت شناختن منتقدان و حتا دشمنان نمونههایی هستند که به بنیادهای اجتماعات جدید اشاره دارند که کمتر میتوان رد آنها را در قبیله و سنت و عصبیتهای آنها گرفت!
با این همه درآمدن به این اجتماعات جدید و ایستادن در آستانهی آنها چندان هم ساده نیست و از بخت و عهدهی هر جماعت و تاریخی نمیآید! و عجیب نیست اگر در بسیاری از اجتماعات امروز که از نوعی ناهمزمانی رنج میبرند، همچنان چرخهی عصبیت قومی در سایهی مفاهیمی سنتی همانند خون، نژاد، مذهب و غرور ملی ادامه مییابد؛ و شکلی از بدویت را به اجتماعات جدید و مناسبات تازه تحمیل میکند. هرچند این اجتماعات بیشتر در حاشیه ی جهانها جدید رشد میکنند؛ اما رد آنها را در بسیاری از فجایع جاری در جهان میتوان دید.
اگر به منحنی توزیع نرمال عنایتی داشته باشید، آشکار است که هیچ اجتماعی استثنایی و خارق عادت نیست! همه چیز با منحنی زنگوله شکل توزیع نرمال هماهنگ است و تنها برخی پبشتر هستند و برخی پستر؛ یعنی حلبیآبادهای فرهنگی هرچند بیشتر در کشورهای درحال توسعه دیده میشودند، اما به آنجا محدود نمیشوند؛ نابرابری در توزیع ثروت و دانش به پیدایش و حتا گسترش این نوع خوشنشینی در حاشیهی شهرهای بزرگ در کشورهای توسعهیافته هم، انجامیده است. جریانهای مخالف مهاجران، مخالف واکسیناسیون، مخالف اقدامات پیشگیرانه برای محافظت از کرهی زمین، مخالف علم و بسیاری از صورتبندیهای دینی و مذهبی از این پندارها نمونههایی از حلبیآبادهای فرهنگی هستند که گاهی خود را سراپا در ابزارها و ادعاهای مدرن هم پنهان میکنند. به زبان دیگر گسست از سنت همیشه و همه جا به یک صورت اتفاق نمیافتد! ترکیبهای گوناگونی از سنت و مدرنیته در اجتماعاتی که سنت به سنگرهای واپسین رانده شده است، پیشگذاشته میشود.
درک این ترکیبها در دوران گذار بهویژه برای ما ایرانیها که بیش از دو سده آن را تجربه میکنیم، بسیار حیاتی است! برخی به فرایند گذار کمک میکند و هزینههای از جاکندهشدهگی اجتماعات را پایین میآود، و برخی چنین ادعاهایی دارند، اما در عمل به بازتولید سنت در اشکالی تازهتر میانجاماند.
در پهنهی سیاست برای ما ایرانیها (و حتا کشورهای دیگر در منطقه) چندان عجیب نیست اگر پاندول خشم و تسلیم همه چیز را هرزگاهی زیروزبر کند؛ و به نقطهی مطلوب (ستپوینت) سنت بازگرداند؛ چه، عصبیت قومی (گرایشات دینی را هم ادامهی عصبیتهای قومی و صورتبندی مردمی و پاپیولار از آنها تلقی کنید) هنوز در این خاک چاکچاک آنقدر پرزور است که بتواند در شکافهای اجتماعی، یک جماعت بدوی را جایگزین جماعت بدوی پیشین کند! هزینهی آن هم چند دهه خاک و خون و خاطره است که از جیب آنها که مدنیتر هستند پرداخته میشود، تا بدویها کمی مدنیتر شوند! جمهوری اسلامی را بگذارید جای حکومت پادشاهی پهلوی تا روشن شود چه میگویم. اما داستان به همین سادهگی نیست و لایههای دیگری هم دارد. انقلابیهای جدید و انقلابندیده را که مجلس و کابینه را اشغال کردهاند بگذارید جای اصولگراها، و آنها را جای اصلاحطلبها و آنها را جای محافظهکاران و آنها را جای خطامامیها (که انقلابی های قدیمی هستند.) تا تصویر کاملتر شود. ایرانیهایی که مدنیتر بودند بیش از چهار دهه است، دارند هزینه میکنند، تا آنها که از روستا به شهر آمدهاند شهرنشینی بیاموزند!
اشتباه نشود! قصد من به هیچ روی توهین به روستاییان محترم و تحقیر آنان نیست؛ چه، من و خانوادهام کموبیش به همان طبقه تعلق داریم. ما حدود ۵۵ سال پیش از یکی از روستاهای منطقهی فریدن اصفهان (که در کتب یونانی پرتیکان نامیده شده است) کنده شدیم و به شهرقم (شهری که در آن زمان تنها یک روستای بزرگتر بود) مهاجرت کردیم. آنچه بر خانوادهی ما و خانوادههای همانند گذشت، کموبیش همان داستان پراشکوآبی است که بر جمهوری اسلامی هم گذشته است.
و تازه فاجعه به این جا ختم نمیشود. ما نهتنها حافظهی تاریخی نداریم؛ که ملتی بیتاریخ هم هستیم (این ادعا را در جایی توضیح دادهام و در اینجا رودهدرازی نمیکنم) و به همین خاطر وقتی هم شهرنشین میشویم باید همه چیز را دوباره اختراع کنیم! هیچ کس اهمیت نمیدهد (به عنوان نمونه) اصلاحطلبی، محافظهکاری و انقلاب از کجا آمده است و داستان آنها به کجا میرسد! همه میخواهند خودشان آن را تجربه کنند. برای بسیاری از اصلاحطلبها هم انگار اصلاحطلبی بیتاریخ است؛ با آنها شروع شده است؛ و هیچ روایت دیگری از اصلاحات در هیچ خاکی نرویده است! و برای انقلابیها و محافظهکاران هم همینطور. با آن که در تولید سادهترین اسباب زندهگی درماندهایم، اما برای پیچیدهترین مشکلات جهان یک بافه جواب حاضروآماده زیر بغل هرکداممان است. همه هم خدای سنت را میخواهند و هم خرمای مدرنیته را! همه میخواهند استبدا دست از سر آنها بردارد، اما هیچکس حاضر نیست در حیاتخلوت خود (خانه و خانواده و محل کار) به پایان استبداد بیاندیشد و حقوحقوق اطرافیان خود را محترم بدارد. همه آبادی و توسعهی ایران را میخواهند، اما هیچکس حاضر نیست به مبانی توسعهنایافتهگی بیاندیشد و از سهم خود و باوهای خود در آن سراغ بگیرد؛ همه مشکل را «دیگری» و در دیگری میدانند. همه میخواهند راهی برای دور زدن مدرنیته یا میانبر کردن آن بجویند. گاهی «افول تمدن غرب» از اشپینگلر مد روز است و ورژنهای رنگارنگ «غربزدهگی» بیرون میآید و گاهی «شرقشناسی وارونه» از ادوارد سعید و ورژنهایی گونهگونه از مدرنیتهی ایرانی! به قول فروغ، ما «...در میان تودهٔ سازندهای قدم به عرصهٔ هستی نهاده»ایم «که گرچه نان ندارد، اما بجای آن میدان دید باز و وسیعی دارد».
انگار مغز پارههایی از ما همانند برخی از اذهان ابتدایی توان انتزاع، ابسترکت، استقرا و ادامهی ذهنی داستانهای حتا تکراری را ندارد. به جای آموختن از دیگران و تاریخ، همه میخواهند برای تاریخ یک داستان شکست دیگر به جا بگذرند. انگار هنوز ما همان ملت سلحشوری هستیم که به آسانی و با آسودهگی میتوانیم قربانی چندبارهی نادانیهای خود شویم و از چاهی به چاهی دیگر هجرت کنیم و تنها از عهدهی آن برمیآییم که چرخهی عصبیت قومی را یکبار دیگر بچرخانیم! انگار ما همه کمدین به دنیا آمدهایم؛ و عجیب نیست اگر رهبران ما سودای هدایت جهان و حومه را در سر میپرورانند.
تعجب نکنید! این کمدی الهی پیشااسلامی است؛ یعنی بدشانسیهای ما تنها محدود به یورش اعراب به این سرزمین کهن نیست. از این مانسترهای مذهبی و دیوهای دینی هم خیلی دلچرکین نباشید؛ آنها با همهی یالوکوپالشان چیزی بیش از بارکشان نادانتر سنت نیستند! آنها تنها بیشتر از ما از خراجات شاه توسعه و مدرنیته گریزان هستند و به غول سنت آویزان.
باید خیلی به عقبتر برگردیم. باید تا مانویت به عقب برگشت و استورههای گونهگونهی خیر و شر را که هستهی سخت سنت جانسخت ماست کاوید و درید. آن استورههای پرزور و سحرآمیز هستند که نمیگذارند نهال حقوق و قانون در معنای مدرن خود که به خودبسندهگی آدمی میرسد، در این خاک ریشه بدواند. آدمیت و توسعه در جایی بههم میرسند؛ منادیان توسعه، مدرنیته، دمکراسی و حقوق بشر بیگانه نیستند، که بخواهیم از آنها بههراسیم و بهگریزیم؛ آنها کاشفان فروتن شوکران هستند؛ آنها آدم اند؛ برادران و خواهران ما هستند و تنها در سرزمینی دیگر و زمان فرهنگی دیگری رستهاند.
هیچ انسانی در زمین زیبای ما بیگانه نیست و «آنچه خود داشت» تنها یک ابزار دیگر از زرادخانهی عظیم سنت است که از نادانی و نزدیکبینی گزینشی تغذیه میکند و یک ماشین بیگانهساز تمامعیار است. سنتی که سر پیشرفتن ندارد؛ سنتی که با شدن بیگانه است. سنتی که اگر نتوانیم از آن کنده شویم، همهی ما را و داشتهها و بافتههای مان را با خود بهگور خواهد برد.
سنت در اشکال گوناگون خود همیشه ادامهی عصبیت قومی است. عصبیتی که گاهی با ادعاهای قومی و دینی و مذهبی و گاهی با اداهای فرهنگی و تاریخی، نواندیشانه و حتا روشنفکرانه آراسته میشود.
عصبیتی که با حق خطا کردن بیگانه است و در جایی به گونهای از "عصمت" و "برهان لطف" میرسد؛ و جا را برای "دیگری بزرگ" و برادران بزرگتر باز میکند.
دوم. دیروز ما امروز افغانستان است.
چه خوشمان بیاید و چه نه؛ چه درست باشد و چه نباشد ما ایرانیها در آیینه افغانستان خود را به تماشا نشستهایم! و مگر میتوان از این آینهی معظم (تاریخ) و فرصت مغتنم (تاریخی) چشم گرفت؟
آنچه در این روزها در افغانستان رخ میدهد برای ما ایرانیان بسیار آشناست و ما به آسانی میتوانیم خود را در جایی در آواری که طالبان روی دست مردم افغانستان گذاشته است بازیابیم و عجیب نیست اگر با آسودهگی میتوانیم برای خود و مردم افغانستان گریه ساز کنیم. چهار دهه پیش همین اتفاق برای ما ایرانیها افتاد؛ سنت و آدمهایی که از غار سنت و خواب زمستانی خارج شده بودند بر مدرنیته و محصولات دستچندم، ناقص و حتا گاهی ناکارامد (یا بدکارآمد) آنشوریدند و مثل برق و باد بساط پهلویها را که چیزی بیش یک بساط تازه (با همهی دشواریهای آن نبود) واژگون کردند.
آنها (از جمله خودم) که از به زانودرآمدن برقآسای کابل (امروز) و تهران (دیروز) و شهرهای دیگر در برابر طالبان و آخوندها تعجب کردهاند و در آن زلزلهها چیزی عجیب یافتهاند، باید یکبار دیگر به تاریخ مدرنیته و دشواریهای آن سرک بکشند و درک خود را از گسلهای فعال و موجود میان سنت و مدرنیته تازه کنند. برای آنها که ماندهاند و میمانند ممکن است عجیب باشد (و اگر هنوز نیست در آینده عجیب خواهد بود) که چهگونه ممکن است یک ملت بتواند حکومت پهلوی را با جمهوری اسلامی و یا حکومت جمهوری اسلامی افغانستان را با حکومت طالبان تاخت بزند؟ اما برای آنان که از اصطکاک سنت و مدرنیته خبری گرفتهاند توضیح این مساله (دستکم در کلیات) نباید چندان دشوار باشد؛ سنت و مناسبات آن جانسختتر از آن هستند که به تغییرات روبنایی و تحمیلی و خارجی (برونزا) به آسانی تن دهند. عجیب نیست اگر فنری که در طی بیست یا پنجاه سال فشرده شده است، در طی چند روز یا چند ماه آزاد شود و همه چیز را به باد دهد. دیروز ما امروز افغانستان است.
در سطح انسانشناختی انسان سنتی هنوز گرفتار غلبه بر آنتروپی است؛ او از تغییر و گسست هراسان است؛ او به هر تغییری مشکوک است؛ او به ثباتی که سنت و مناسبات آن بر اجتماع سوار کرده است وابسته و بسته است؛ هر چیزی که این بستهگی و وابستهکی را مختل (شل و آزاد) کند برای او اضطرابآفرین و حتا کشنده است؛ برای او همیشه مردن آسانتر از رهاشدهگی و سرگردانی است.
سنت و مناسبات آن (فرهنگ) در اجتماعات پیشامدرن ادامهی فرایند زیستی تکامل و سازوکاری برای چیرهگی بر آنتروپی و فروپاشی است. انسان در طبیعت همانند یاخته در دریای خروشان ماده (آنتروپی) است؛ و سنت برای آدمی همانند هموستازی (خودایستایی) و امکانات بازخوردی آن حیاتی. سنت صورتی چیره از زیستمان ماست و راهی است که به مدد هزاران سال چکشخوردن سفت و سخت و سنگی شده است و آدمی را به نوعی از ثبات و آرامش (آشنایی) میرساند. هر انحرافی از سنت انحراف از ستپوینتها (نقطههای تنظیمشده)ی آن است و به آسانی میتواند انسان آرمیده در غار سنت را بیقرار کند.
رابطهی سنت و آزادی همانند رابطهی جن و بسمالله است؛ هیچ چیز همانند آزادی خواب مردمان سنتی را آشفته نمیکند! و آزادی جنسی از همه ویرانگرتر است. درک این بیقراری و اضطراب توضیح زلزلهای است که دیروز در ایران و امروز در افغانستان اجتماع پریشان ما را به ستپوینتهای خود بازگردانده است.
فرایند بریدن از سنت و رهیدن از این بندها و ستپوینتها «مدرنیته» نامیده میشود. مدرنیته پایان بدویت شهربندی (و مناسباتی است که به کمک عناصر مرکزی سنت همانند استوره، دین، اخلاق، مناسک و حتا علم تلطیف شده است) و آغار شهروندی و مخاطرات بیپایان آن است. در غیبت درک عمیق از جهانهای جدید و مدرن همیشه احتمال آن هست که غم شیرین غربت گذشته به جان ما بیفتد و سنت را که از در رانده شده است با صورتی دیگر از پنجره به خانه باز گرداند. در غیبت درک دقیق این ازجاکندهشدهگی، خودبسندهگی و خدایگانی ایستادن بر فراز پاهای شکنندهی آدمیزادهگان چندان آسان نیست و از عهدهی کسانی که به خوشنشینی در تاریخ عادت کردهاند و در حلبیآبادهای فرهنگی (۳) جهان جا خوش کردهاند نمیآید.
سوم. سنت ما سنت استبداد است.
ما ایرانیها بیش از دو سده است که با مدرنیته آشنا شدهایم و در تکاپوی آن بودهایم که راهی به رهایی بگشاییم و ایران را مدرن کنیم؛ شوربختانه اما کارنامهی کامیابی از خود به جا نگذاشتهایم. در آسیبشناسی این ناکامیها و توضیح شوند (دلیل)های آنها سخن بسیار است، که در این فشرده نمیتوان به همهی آنها پرداخت. در داوری من مهمترین آسیب نادانی ما نسبت به سنت است.
درک ما از سنت بسیار معصومانه و حتا میتوان گفت کودکانه است؛ سنت برای ما که از ترکیب دردناک احساس حقارت (به واسطه ناکامیهای انبوه در جهانهای جدید) و خودبزرگبینی (به واسطه خاطرهی قومی که از شکوه سپریشده در ایران باستان داریم) رنج میبریم، تنها یک گذشتهی نوستالژیک یا فانتزیک نیست! و تنها به فردوسی، حافظ، سعدی، مولوی، و اشعار خلسهآور آنها ختم نمیشود؛ سنت سایهی سیاه و ستبر نادانی هم هست که گاهی هم چون خورهای از لابهلای همین اشعار پرکشش و تصاویر زیبای زبانی به جان همهی ما میافتد. سنت تاریخ شکست و استبداد طولانی هم هست، که در ادبیات این غولهای جهانهای سپریشده نهادینه شده است! سنت تاریخ انقلابها بیحاصل و ادعاهای گزاف همانند «آنچه خود داشت» هم هست. سنت همانند دوالپایی بر شانههای تک تک ایرانیان نشسته است و ما را از هرگونه پیشرفتنی باز میدارد. سنت، سنت تکرار و باززایی در امتداد سقطهای مکرر نوزایی در ایران هم هست.
اگر در افتادن با سطحیترین روایت سنت که غالبن از طریق نهادها، شخصیتها و مناسبات مذهبی بازتولید میشود، بسیار دشوار است، از آن روست که این صورت از سنت از صورتهای دیگر که در ادبیات و اشعار ما به وفور دیده میشود تغذیه میکند. اگر کارنامهی ما در همآوردی با سپاه سیاه استبداد پس از دو سده خاک و خون و خاطره چندان چنگی به دل نمیزند، از آن روست که ما هنوز آویزان سنت هستیم و هراسان از مدرنیته! فریب شعارها و حرافیهای آزادیخواهانه وبرابریطلبانهی خود و تاریخ خودمان را نباید بخوریم؛ ما گرفتار هراس از آزادی هستیم و هر راهی که به رهایی میرسد، در تاریخانههای ذهنمان و تاریخمان رنجمان میدهد و به بنبست میافتد. بیترس و بیتعارف باید اعتراف کرد سنت ما سنت استبداد است؛ سنت ستیز با آزادی و خودبسندهگی آدمی است؛ سنت ما زرادخانهی سرکوب آزادی است.
اگر ایرانی آزاد و آباد میخواهیم؛ اگر رویای توسعهی ایران را در سر داریم و اگر برآنیم که ایران مدرن شود، باید سنت را بشناسیم. باید سنت را دقیق و عمیق هم بشناسیم؛ نه برای آنکه از سنت گلچینی یا آلبالوچینی کنیم، بلکه برای آنکه هوشیار باشیم و نگذاریم آنچه از در رانده میشود، دوباره با نامی تازه و صورتی دیگر از پنجره به خانه باز گردد.
آزادی و توزیع آن جان جهانهای جدید و مدرنیته است؛ سنت به طور عام و سنت ایرانی اسلامی به طور ویژه، با آزادی و مبانی آن بیگانه و دشمن است و بهآسانی به آزادی و صورتهای گوناگون آن تن نخواهد داد.
سنت بسیار جان سخت و بدخیم است؛ سنت را باید شناخت و با عناصر بدخیم و مهاجم آن همانند سلولهای سرطانی برخورد کرد. یکبار و برای همیشه همهی ما باید همهی باورها و همهی داوریهای خود را به هرمنوتیک صلح تسلیم کنیم. اهمیت ندارد این سلولهای بدخیم از کجا آمدهاند؛ چه نام یا سرنامی دارند و به چه آبشخوری میرسند، آنها را باید شناخت، نشاخت (نشاند) و برانداخت.