فیلسوف کیست؟
آرامش دوستدار، به اساتید فلسفه، از جمله به این دلیل می تازد که در ایران چیزی به نام فلسفه وجود ندارد و فلسفه در ایران چیزی نیست جز ترجمه و تدریس فلاسفه غرب. از این بحث می گذریم که غرب قرون وسطی از طریق فلاسفه مسلمان بود که با فلسفه یونان آشنا شد و فیلسوفان مذهبی چون توماس آکویناس، از افلاطون، که سنت اگوستین بگونه ای غیر مستقیم با آن آشنا بود، عبور کرده و نظریات ارسطو را وارد مسیحیت کرده واروپا وارد دوران اسکولاستیک شد. (11)
ولی سوال اینجاست که فیلسوف کیست؟ آیا تنها کسانی را می توان فیلسوف دانست که از خود نظریه و تئوری های جدیدی را به جهان فلسفه عرضه کرده باشند، آنگونه که دوستدار می فهمد و اینگونه بر تاریخ اندیشه در ایران تاخته و هم دانشگاهی های سابق خود را به سخره می گیرد؟ اگر اینگونه هست که نه تنها ایشان ندانسته خود را هم در کنار همکاران سابق به تمسخر گرفتند چرا که هیچ نظریه فلسفی بدیعی را به جهان عرضه نکرده است. بیشتر اکثریت مطلق اساتید فلسفه در آلمان آرامش دوستدار که در18 دانشگاه آلمان به تدریس مشغول هستند را نیز نباید فیلسوف دانست، چرا که جز انگشت شماری که کوشش در ایجاد نظریات جدید می باشند، شغل اصلی بقیه تدریس نظرات فلسفی دیگر فلاسفه می باشد و ترجمه آثار فرانسوی، انگیسی و.. به آن آلمانی و بر عکس می باشد. این مانند این است که بگوییم در جهان جز انگشت شماری <پزشک> وجود ندارد، چرا که اکثریت مطلق پزشکان، آموخته ها و یافته های یافته های معدودی از محققان در علم پزشکی آموخته اند و بنا بر این نمی توان آنها را پزشک خواند.
ولی واقعیت این است که اینگونه نیست و در آلمان هم هر کسی را که فقط فلسفه بداند و تدریس را فیلسوف می دانند. از جمله به این جهت است که هابر ماس، در یاداشت خود به آرامش دوستدار، ایشان را که به جهان فلسفه هیچ نظریه جدیدی را عرضه نکرده است، عنوان همکار خود را می دهد و اینگونه او را مورد خطاب.
حال به دو وجه دیگر در نامه دکتر آرامش دوستدار می پردازم:
آیا میشل فوکواز انقلاب ایران پشیمان بود؟
دوستدار در آغاز نامه اول خود اشاره به پشیمانی فوکوازحمایت خود از انقلاب ایران می کند و از جمله می نویسد:
» آنچه بسیار کمتر معروف است این است که وی (فوکو) پس از آخرین بازگشت خود به فرانسه دیگرنمیخواسته اسم ایران و ایرانی را هم بشنود، و با ایرانیانی که در دو سفر او به تهران هم میزبان و هم رابط و راهنمای او در تماس با گردانندگان انقلاب بودهاند قطع رابطه میکند«.
این درست است که بسیاری از روشنفکران غربی که از انقلاب ایران دفاع کردند، بعد از آنکه انقلابی که گل را بر گلوله پیروز کرده و جهانی و از جمله فوکو را جذب خود کرده بود، با کوشش روحانیت ارسطو زده، که درواقع و به قول بنی صدر، غرب زدگان قدیم بودند، برای انحصارقدرت وحذف مخالفان به خشونت متوسل شد، ازحمایتهای اولیه خود تبری جسته واظهار پشیمانی. ولی فوکو هیچگاه به فوج پشیمانان پیوست. ازجمله به این دلیل است که کسانی چون ژانت آفاری و کوین اندرسون، در نقد فوکو، کتاب «فوکو و انقلاب ایران: جنسیت و اغواگری های اسلام گرایی» (12) به قلم آوردند، چرا که فوکو هیچگاه به جمع پشیمانان نپیوست.
در واکنش این انتقاد به فوکو بود که بهروز قمری تبریزی تحقیق خود در کتاب <فوکو در ایران> (13) را منتشر و مستند نشان داد که نه تنها فوکو هیچگاه از مواضع حمایتی خود از انقلاب ایران دست نکشید، بلکه تجربه انقلاب ایران نقشی مهم در تحول فکری او ایفا کرد.
تجربه شخصی نویسنده نیز این یافته را تایید می کند. توضیح اینکه، در زمانی که در دانشگاه اقتصاد و علوم سیاسی لندن مشغول تحصیل بودم با پروفسور ریچارد سنت، که یکی ازمعتبرترین جامعه شناسان شهری آمریکایی می باشد آشنا شدم. ایشان در 14 سال آخر عمر فوکو همراه و همکار همیشگی فوکو بود. در گفتگوهایی که با ایشان در مورد فوکو و ایران داشتم، ایشان علاقه شدید فوکو به انقلاب ایران و تحت تاثیر قرار گرفتن آن سخن می گفت و، از جمله، اینکه بیشتر شبها بعد از شام از تجربیات و نظراتش در مورد انقلاب ایران سخن می گفت و او از آن سخنان یاداشت بر می داشت. در تمامی خاطراتی را که از فوکو نقل می کرد، نه تنها هیچ نشانه ای از پشیمانی نبود که همه نشانه از علاقه و امیدش به انقلاب بود.
بنا براین و در زمانی که حتی یک خط و یک جمله و یک کلمه از اظهار پشیمانی فوکو از دفاعش از انقلاب ایران وجود ندارد، چگونه ایشان به این نتیجه رسیده بودند که میشل فوکو از نظراتش در مورد انقلاب ایران پشیمان شده بود. ناراستی کردن با حقیقت چرا؟
شخصیت اقتدار گرای آرامش دوستدار:
آرامش دوستداردرنامه خود از جمله به هابر ماس، باور و روانشناسی اقتدار گرای خود را بروز می دهد. اینگونه که به دفاع از دیکتاتوری رضا شاه و پسرش با این توجیه که ایرانی ها را به <آستانه زندگی شهروندی متمدنانه رساندند.> می پردازد. اینگونه، دفاع خود از دیکتاتوری و کار برد زور، که در بطن خود تحقیر سیستماتیک مردم و کرامت و حقوق آنها را دارد، را توجیه می کند:
»پنجاه سال طول کشید تا شاه، با وجود خطاهای بزرگ سیاسی، که قطعا به بزرگی خطاهای سیاسی ما انتلکتوئلها نبودند، وپدر او بنیادگذار ایران نوین، کشور ما را به آستانهی زندگی شهروندی متمدنانه رساندند. «
در اینجا فیلسوف اقتدار گرای ما نشان می دهد که نه تنها برای او، هدف وسیله را توجیه می کند، بلکه، در باورهایش جایی برای مقولاتی مانند حقوق انسان و حقوق شهروندی وجود ندارد و حتی معنای شهروند را نمی دانند و اگر هم دارد و می داند با پایمال کردن آنها بوسیله دیکتاتوری که می خواهد مردم را بزور و خشونت و سرکوب "متمدن" کند نه تنها مخالف نیست که آن را خدمت به تمدن می داند. باز مطابق معمول، ذهنیت و شخصیت قدرتمدار ایشان سبب شده است که هیچ متوجه تناقض گویی خود نشود.
همانگونه که در مقالات قبلی خود از جمله مقاله «شهروند درجه صفر و تبار شناسی گفتمان اصلاح طلبی» ( 14)
آن اشاره کرده ام، می دانیم که کاربرد مدرن مقوله «شهروند» با انقلاب فرانسه بود که وارد ادبیات سیاسی شد. اصطلاحی که نتیجه تحولات عظیم دوران روشنگری می بود. تحولاتی که در نتیجه آن به انسان دیگر نه به عنوان برده و سرف و رعیت شاهان و دیگر اربابان قدرت، که به عنوان موجودی که ذاتا دارای حقوق طبیعی بود وارد ادبیات سیاسی شد. در این تحول عظیم، انسان دیگر نه به عنوان موجودی تکلیف مدار در برابر قدرت سیاسی و دینی که به انسان صاحب حق تبدیل می شد و حقوق مدار که حق بر آزادی از اصلی ترین این حقوق بودند. مقوله شهروند، اینگونه بود که متولد شد:
»انديشمندانی مانند مونتسکيو و روسو که در پی مردم سالار کردن سيستم حکومتی می بودند، و اولی برای جلوگيری از ظهور استبداد، نظريه تقسيم قوا به سه قوه مجريه و مقننه و قضاييه را مطرح کرد و دومی، با سلب قداست و مشروعيت از سلطنت و حکومت و ادعای منشاء خداوندی آن، دولت را در شکل جمهوری در خدمت مردم می خواند. در اين حالت، قرار داد اجتماعی، رابطه بين دولت و مردم را تشکيل می داد که منشاء مشروعيت و قانونيت دولت می بود و دولت اين مشروعيت وقانونيت را تنها از طريق برسميت شناختن و ضمانت کردن اين حقوق طبيعی شهروندان بود که بدست می آورد«.
در اینجا می بینیم که کاربرد «شهروند» در رابطه با دیکتاتوری سرکوبگررضا شاه که تجربه در حال انجام انقلاب مشروطه را، در کودتایی انگیسی، سقط جنین کرده بود و پسرش که مانند دیگر مستبدان و دیکتاتورها، مردم را به پشیزی به حساب نمی آوردند، در بهترین حالت به این معنی است که ایشان معنی و تاریخ ظهور مقوله ای به نام شهروند را نمی دانند و در هر صورت، عبارتی کاملا بی ربط را بکار گرفته اند. چرا که دیکتاتوری و شهروند، در رابطه تضاد با یکیدگر قرار دارند و وجود یکی ناقض دیگری است و نشان از نبود دیگری. ولی واضح است که آرامش دوستدار، بگونه ای جدی سخن خود را باور داشته است. اینگونه نشان داده است که ایشان هم در خیل عظیم نخبگان سیاسی وطن ما قرار دارند که هنوز با وجودی که بیش از یک قرن از انقلاب مشروطه می گذرد با اینکه سخن گفتن از آزادی و حقوق، لقلقه زبانشان است، هنوز مقوله ای به نام حقوق و حکومت قانون در ذهنیت و باور و رفتار آنها جا نیافتاده است و هنوز متوجه نیستند که بدون تحلیل و نگاه و قضاوت از منظر حقوق و قانون، همانگونه که در مقاله دیگر تحت عنوان: «رضا شاه چکاره بود که خدمت بکند؟» ( 15) آورده بودم:
» تا نوع نگاه ما تغییرنکند و قضاوت های ما از منظر حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی و حکومت قانونی که منعکس کننده این حقوق است، انجام نگیرند، سرنوشت وطن و مردم جز این نخواهد بود که مانند آونگی از روحت شاد یک دیکتاتور» تا به « روحت شاد به دیکتاتوری دیگر> حرکت کنند، مستبدها باز هم خواهند آمد و دمار از روزگار مردم در خواهند آورد و در کنار آن چند ساختمان و سد ودانشگاه خواهند ساخت و بعد فرزندان کسانی که دمار از روزگارشان در آورده شده بود خواهند گفت « دیکتاتور روحت شاد» و اینکه دیکتاتور خدمت هم کرد. جامعه سرنوشتی جز حرکت از استبداد به استبدادی دیگر را تصور نمی تواند بکند. «
به سخن دیگر، اگر در ذهن و باور آرامش دوستدار، مقولاتی مانند مدرنیته، حکومت قانون، حقوق مداری و حقوند شدن وجود داشت و در رفتار و شخصیت او ساری و جاری بود، محال ممکن بود که دچار ناستالژی رضا شاهی و فرزندش که تجربه مردمسالاری انقلاب مشروطه را سقط جنین کرده و سبب ساز انقلاب بهمن شدند، شود.
نتیجه گیری:
از دو نامه آرامش دوستدار به هابرماس به عنوان 'مطالعه موردی ' استفاده کردم تا به مقوله ای روانی که بسیاری از نخبگان وطن، در درجات متفاوت رنج می برند اشاره کنم. مشکلی که تا از ضمیر ناخود آگاه و نیمه آگاه وارد ضمیر آگاه نشود و پذیرفته نشود و به چالش کشیده نشود، مانع استفاده کامل از استعداد خلق و آفرینش در انسان می شود و آن حضور و عمل عقده حقارت و خود کم بینی می باشد. عقده خود کم بینی که در جمله معروف سپهبد رزم آرا در تیر ماه 1329 در رابطه با عدم توانایی ایرانی برای اداره صنعت نفت گفته بود:
>"ملتی كه لیاقت لولهنگ سازی ندارد چگونه میتواند صنعت نفت را اداره كند." (16)
خود را اظهار کرد و "روشنفکرانی" که ژان پل سارتر، در مقدمه کتاب <دوزخیان روی زمین> فرانتس فانون وظیفه آنها را در نقش بلندگوی غرب توصیف و چنان در اسطوره غرب ذوب شده که باور کرده بودند که برای آدم شدن باید از درون خود را از تاریخ و فرهنگ خود تهی کرده تا آن را از فرهنگ غرب پر کنند. شاید بشود گفت که معادل تقی زاده ها و ملکم خانها در تمامی کشورهای غیر غربی ایجاد شدند.
چرا که خلق و آفرینش همیشه در لبه و تیزی مرزهای خلق و آفرینش و نو آوری است که صورت می گیرد و خالق، همچون آرش، استعدادهای خود را در تیر خلاقیت گذاشته تا با رها کردن آن، آینده نانوشته را نوشته کرده و مرزهای خلاقیت را هر چه دور تر و دورتر برد و بر درخت گردویی بنشاند که مظهر مستحکمی و استقامت است.
البته چنین کوششی نیازی عمیق به شجاعت و اعتماد به نفس دارد. یعنی همان چیزی که دارنده عقده حقارت فاقد آن است و وحشت از آن دارد تا فکری بکند و خلقی بکند و هنری بیافریند که مبادا مورد تمسخر کسانی که به نوبه خود از <عقده خود بزرگ بینی> (17) رنج می برند قرار گیرد. در واقع عقده حقارت در یکی و عقده خود بزرگ بینی در دیگری یکدیگر را ایجاب و باز تولید می کنند و یکی نمی تواند بدون دیگری وجود داشته باشد. بنا بر این در ارضای هر عقده خود کمتر بینی باید در جستجوی ارضا عقده خوب بزرگ بینی طرف دیگر بود و بر عکس.
آخر اینکه که دارنده عقده حقارت، به همان نسبت که از این عقده رنج می برد، نیاز به برسمیت شناخته شدن از طرف ایجاد کننده عقده حقارت دارد و این یعنی عقیم شدن و عقیم کردن استعدادهایی است که همه انسانها با آنها آفریده شده اند.
در واقع وضعیت نخبگان جوامع زیر سلطه بسیار شبیه زنان در فرهنگهای مرد سالار است و زنانی که موقعیت فروتر خود را درونی خود کرده اند (فرهنگ ضد انسان و ضد رشد مردسالار، بدون همراهی و همکاری بخش بزرگی از زنان قابلیت باز تولید کردن خود را نمی یابد.) و از چشمان مرد مردسالار خود را نگریستن و برای خود ارزش/بی ارزش قائل شدن و بخود نمره دادن است. چنین زنانی البته از آنجا که نیازی دائم به برسمیت شناخته شدن از نگاه مرد دارند، آنگونه زندگی می کنند که او می خواهد و در نتیجه فاقد شجاعت و اعتماد به نفس برای فعال کردن تمامی استعدادهای خود می باشند. شدت سرکوب تاریخی زنان و دون انسان شمردن آنها که حتی تا قرن قبل و بعد از دوران روشنگری، هنوز فاقد بیشترحقوق انسانی بودند و با ازدواج کردن مایملکشان در اختیار همسر قرار می گرفت و کتک زدنشان از حقوق شوهر محسوب می شد،( 18) آنگونه است که با وجود جنبشهای عظیم زنان برای حقوق برابر یافتن و پیشرفتهای بسیار گسترده در غرب، هنوز عده نه چندان کمی از زنان که به مراتب بالای علمی و هنری و کاری رسیده اند، دچار وضعیت روانی می شوند که به آن <imposter syndrome> سندروم متقلب> گفته می شود. به این معنی که فکر می کنند با تقلب و دغل صاحب آن مقام و موقعیت شده اند و از آنجا که لیاقت آن مقام و موقعیت را ندارند، بزودی دستشان رو خواهد شد.
جامعه ایران در کلیت خود و بخصوص در میان بخش تحصیلکرده از چنین وضعیتی رنج می برد. بطوری که برای مثال، تا اواخر سالهای 50، حتی استفاده از سازهای ایرانی در میان طبقات اعیان! نشان از عقب ماندگی و امل بودن داشت. اینگونه بود که تا دهها سال، تمامی آهنگهای ماندنی ایرانی با سازهای غربی نواخته می شد (در حالیکه در بدنه جامعه هنوز استفاده از تمبک و دهل و طبل و تار رواج داشت). یا اینکه زمانی که شاه مملکت تصمیم گرفت غرور ملی را اظهار و تاریخ خود را، در غیاب مردم ایران، به رخ جهان بکشد و جشنهای 2500 ساله را ترتیب داد. غذای مهمانان خود را از پاریس سفارش داد و در پاریس آماده و با هواپیما به شیراز فرستاده می شد. چرا که از منظر شاه و نخبگان سلطنتی او غذاهای ایرانی دون شآن مهمانان عالیقدر اعلیحضرت همایونی می بود. به بیان دیگر، حتی در اظهار غرور ملی، حقارت ملی به نمایش گذاشته شد.
آخر اینکه، تا حضور و عمل این عقده، بخصوص در بخش تحصیلکرده جامعه مورد پذیرش قرار نگیرد و در حد امکان به ضمیر خود آگاه منتقل نشود، فرهنگ نقد گسترش نیافته و همانطور که در مورد آرامش دوستدار دیدیم، تحقیر و تمسخر و اتهام و خود نفرتی و خود زنی، روش برخورد با فرهنگ و تاریخ یکی از کهن ترین تمدنهای جهان خواهد بود. آیا کسانی که برای این نوع از برخورد با مردم و فرهنگ و تاریخ خود کف میزنند و هورا می کشند، هیچ می دانند که انگیزه پنهان آن هورا کشیدنها در ضمیر آنها از کجا سر چشمه می گیرد و با خود و هویت و شخصیت خود چه می کنند؟
(1)
https://news.gooya.com/politics/archives/2010/10/112075.php
(2)
https://www.zeitoons.com/83683?fbclid=IwAR2LevzIYnQbS5f1504sjePgByHWVe15j8-QvIl3ONaGaK8571IC3S3bWVo
(3)
https://news.gooya.com/politics/archives/2010/10/112075.php
(4)
https://news.gooya.com/politics/archives/2010/10/111817.php
(5)
https://www.tribunezamaneh.com/archives/186377
(6)
شدت نیاز به کاربرد کلمات انگیسی آنقدر گسترده شده است که در برنامه ای ادبی، استاد ادبیات در درس تاریخ ادبیات خود، در تلویزیون، بجای بکار گیری کلمه معمول <زمان> یا <وقت> بدون هیچگونه نیازی و فقط برای خودنمایی! مرتب از معادل انگیسی آن یعنی <تایم> استفاده می کرد. لازم به تذکر است که نویسنده هیچ بر این نظر نیست که دروازه زبان فارسی باید بروی زبانهای دیگر بست. که بستن همان و خفه کردن زبان همان. زبان، مانند موجود زنده ای است که برای ادامه زندگی نیاز به ارتباط با فضای خارج و درونی کردن فضای خارجی در حد مورد نیاز و متناسب خود دارد. به همین علت است که کوششها در "پاک زبانی" که در واقع <عربی زدایی> و حذف کلماتی که وارد زبان فارسی و فرهنگ جامعه در طول قرون شده را و حتی در بسیاری از موارد تغییر معنی داده است را نه تنها کاری عبث که کاری پر ضرر می داند. از جمله خسارتهای آن ضعیف شدن حافظه تاریخی و فرهنگ ایرانی که در طی بیش از هزار سال، بخصوص در شکل ادبیات و شعر فارسی که بسیار کلمات عربی را در خود جذب کرده است و خود را حفظ و توسعه داده است می باشد. بدون علم داشتن بر این کلمات، کوشش خداوندن شعر و اندیشه و عشق مانند عطار و حافظ و مولوی قابل فهم نخواهد بود.
ولی مشکل زمانی شروع می شود که کلمه ای بیگانه را فقط به قصد تبختری که ناشی از ارضای عقده حقارت را و بدون هیچ نیازی است بکار گرفته شود. در واقع نوع کاربرد زبان نشان از اعتماد و عدم اعتماد به نفس جامعه می باشد. برای مثال از آنجا که فرهنگ انگیسی دارای اعتماد به نفس است، براحتی کلمات خارجی را که برای آنها کاربرد می یابد بکار می گیرد و از جمله به این دلیل است که بیشترین کلمات را در میان زبانهای جهان دارا می باشد. ولی در مقابل آن، زبان فرانسه را که از آنجا که مسابقه در جهانی کردن زبان خود را به انگیسی باخته است و به اعتماد به نفس آن ضربه وارد شده است، فرهنگ سرا تشکیل داده تا در برابر یورش زبان انگیسی مقاومت کند. البته معادل سازی برای کلمات خارجی، اگر درست انجام شود، کاریست بجا، ولی در آخر کار باید پذیرفت که این جامعه است که انتخاب می کند که از چه کلماتی استفاده کند. در واقع چه درجه رشد فرهنگی و در نتیجه، اعتماد به نفس در جامعه بالاتر رود، جامعه تصمیمات خود را متفکرانه تر خواهد گرفت.
(7)
https://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-27832.html
(8)
همان
(9)
https://refugeesmigrants.un.org/definitions
(11)
https://www.britannica.com/topic/Scholasticism
یکبار با یکی از فلاسفه اتریشی دانشگاه وین گفتگویی داشتم و ایشان اشاره به آشنایی اروپا با فلسفه یونانی از طریق فلاسفه مسلمان و ترجمه آثار آنها کرد و اظهار قدردانی. پاسخ دادم که فکر می کند که نقش فلاسفه مسلمان فقط این بوده که فلسفه یونان را گرفته و به اروپایی ها برسانند؟! هنوز در حوزه های اسلامی ما نظریات ارسطو و دیگر فلاسفه تدریس و نظرات آنها در رابطه با مقولاتی مانند سیاست، قدرت، جامعه و زن حضور دارد و عمل می کند و ارسطو به عنوان معلم اول شناخته می شود و این یکی از اصلی ترین دلایل سرکوب زنان و عقب ماندگی جوامع اسلامی می باشد.
(12)
https://www.amazon.co.uk/Foucault-Iranian-Revolution-Seductions-Islamism/dp/0226007863
(13)
Foucault in Iran
https://www.upress.umn.edu/book-division/books/foucault-in-iran
(14)
https://news.gooya.com/politics/archives/2011/07/124473.php
(15)
https://news.gooya.com/2021/09/post-55845.php
(16)
http://pahlaviha.pchi.ir/show.php?page=contents&id=18312
(17)
https://www.egmontinstitute.be/can-corona-cure-our-superiority-complex/
(18)
برای مثال در زبان انگیسی عبارت Rule of thumb/ (قاعده انگشت شصت.) مبدا آن به قرن 18 انگستان باز می گردد که بر اساس آن کتک زدن معمول و رایج زن شکل قانونی بخود گرفت و مردی که زنش را کتک می زند از حمایت قانون بر خوردار شد. به این شرط که چوب یا ترکه ای را که برای کتک زدن زن از آن استفاده می کند از انگشت شصت ضخیمتر نباشد.