نامه به هابرماس چرا؟ محمود دلخواسته
[email protected]
آقای آرامش دوستدار به کاری غير معمول و جالبی دست زده اند و آن نوشتن نامه ای سرگشاده به هابر ماس می باشد. ولی به نظر می رسد که خمير مايه مباحث که بر فناتيسم عقيدتی، خود نفرتی و شخصيتی بنا شده و نيز تناقضات موجود در مباحث، و نيز بعضی اطلاعات نا صحيح، سبب شده که از اين ابتکار جالب، نتيجه ای عکس حاصل شود. در اينجا به خلاصه و به يکچند از آنها اشاره می کنم:
۱. اول اينکه مقايسه ای بين سفر ايشان و سفر ميشل فوکو به عمل آورده اند و اينکه چقدر فوکو از اظهارات و نظراتش در مورد انقلاب ايران پشيمان شده بود. البته اصلا لازم نمی بينند که به هيچ مدرکی در اين رابطه اشاره کنند. در اين شک نيست که انقلاب عظيم ۵۷ که در حرکتی، در کل غير خشن، گل را بر گلوله پيروز کرد، موج عظيمی از حمايت در جهان و از جمله در جهان غرب و بخصوص در ميان بسياری از روشنفکران غربی بر انگيخت و نشان داد که می شود ارتشی تا دندان مسلح را بمثابه دوست نگريست و در معنويتی عظيم ذوب کرد. و البته بسياری از اين روشنفکران، وقتی در اثر نقض عهد آقای خمينی، انقلاب را آلوده به اعدام و خشونت ديدند از کرده خود پشيمان شدند و در مصاحبه ها و مقالات بيشماری اظهار و اعلام کردند. ولی فوکو به هيچک از اينکارها دست نزد و تنها در نامه ای به مهدی بازرگان، سخت اعتراض کرد که آن وعده ها چه شد؟ پروفسور ريچارد سنت که در آن سالها از نزديکترين روشنفکران به فوکو بود، در صحبت با نويسنده سخن از بحثهای بسيار گسترده ی خود با فوکو در مورد انقلاب ايران ميکرد و حتی به يک مورد اشاره نکرد که از کرده خود پشيمان بوده است. بلکه قرائن نشان می دهد که تا لحظه مرگ اميد خود را از اينکه انقلاب، منجر به استقرار دموکراسی شود، را از دست نداد.
۲. ديگر اينکه ايشان در توضيح اينکه چرا نامه را با تاخير هفت ساله نوشته اند به تناقض گويی می افتند. توضيح اول ايشان اينست که از سخنان هابر ماس در مورد ايران و روشنفکران دينی، شوکه شده بودند. در توضيح بعد می گويند که اگر آنموقع که اين سخنان را می گفتم شما جدی نمی گرفتيد. خوب سوال اينست که کدام توضيح صحيح است؟ نمی شود گفت که ترکيبی از هر دو، به اين دليل که دليل اول ( شوکه شدن) توان تعقل را از انسان می گيرد و دليل دوم ( منتظر فرصت مناسب بودن) نشان ار تعقلی صبورانه دارد و واضح است که اين دو قابل جمع نمی باشند.
۳. ديگر اينکه نامه انباشته از تحقير هر چه نام ايرانی و مسلمان بر خود دارد. بنظر می رسد که ايشان متوجه نيستند که ايشان با وجودی که از پيشينه اسلامی- تاريخی خود با نفرت هر چه ممکن فرار می کنند، ولی از ايرانی بودن خود نمی توانند فرار کنند و بنا براين با اينکار بيش از هر کس خود را تحقير می کنند و در اين خود تحقيری است که هويت می جويند. نمونه ای با تاخير ولی بارزی می باشند از نخبه های غير غربی در دوران اوج مستعمره داری، که در نفی هر فرهنگی-تاريخی چه بيشتر خود و ذوب شدن در ولايت مطلقه غرب صاحب انديشه بود که هويت می جستند. نمونه های تاريخی نيز کم نداريم. نمونه صاحب ابن عباد که در اوج دوران عربی زدگی علنی سخن از اين می گفت که شرم دارد که در آينه نگاه کند زيرا که در آن چهره يک عجم را خواهد ديد.
۴. ديگر اينکه به هابر ماس می تازد که چرا از دين شناسان و فيلسوفان مسلمان نام برده و تعريف، در حاليکه فلاسفه ديگری نيز وجود داشته اند. در اينجا علت اصلی اين خشم هفت ساله مشخص می شود. ايشان به شدت طالب برسميت شناخته شدن از طرف اين فيلسوف جهاندار! هستند تا مانند فرزندی که محتاج تاييد پدر است، خود را باور کند. البته ايشان دوباره متوجه نمی شود که اگر حق با ايشان است و در ايران اصلا چيزی به نام فلسفه وجود ندارد و هيچ نيست جز ترجمه آثار فلاسفه غربی ( البته امثال اينگونه اهل قلم را اصلا کم نداريم که همانگونه که بارها بحث کرده ام، بدون نقل قول از اين و آن فيلسوف غربی حرف معمول خود را نيز نمی توانند بزنند.) پس اين امر واقع شامل ايشان هم می شود، پس به چه مناسبت از هابر ماس انتقاد می کنند که چرا ايشان را به حساب نياورده است؟ اصلا ايشان به چه علت و با اين شدت احتياج دارند که هابر ماس ايشان را برسميت بشناسد؟ عقده خود کم بينی بد خيمی که خود را بصورت تحقير ايرانيان منعکس می کند چقدر بايد پيشرفته باشد که اينگونه فيلسوف آلمانی را سر زنش می کند که چرا ايشان را جدی نگرفته است؟
۵. اصلا فرض را بر اين بگذاريم که هابر ماس ايشان را می شناخت و تصميم هم گرفته بود که ايشان را نيز در کنار متفکران مسلمان به رسميت بشناسد و اين نياز را در ايشان بر آورده کند. در اينجا ايشان بايد توضيح دهند که به چه مناسبت علمی بايد ايشان را برسميت می شناخت؟ ايشان در فلسفه به چه نو آوری علمی دست زده اند و چه ابتکاری از خود نشان داده اند که خود را مستحق اين برسميت شناختن می دانند؟ آيا تنها ياد گيری فلسفه غربی و مصرف و باز مصرف آن، به تنهايی می تواد دليلی برای اين برسميت شناختن باشد و يا اينکه ايشان توهين و تحقير هر چه ايرانی می باشد را نوع آوری های فلسفی می دانند؟
۶. آخر اينکه و از آنجا که اسلام را به گفتمان قدرت تقليل داده اند و مانند دست راستی های افراطی غرب، دينی ذاتا شرور و شر، فکر می کنند که در حال حاضر در ايران اين اسلام است که دولت را در اختيار گرفته است. در حاليکه اگر قدری از آن فلسفه ای را که آموخته اند بکار می بردند و برای مثال قدری دکارتی می انديشيدند و يا با استفاده از مکتب فرانکفورت، باور خود را به نقد می کشيدند و می پذيرفتنند که شک کردن در باور خود نه گناه کبيره که آزاد کردن باورهای خود از اسطوره ها و جهان مجازی می باشد. آنگاه احتمال آنرا می دادند که امکان دارد که اسلام را به عنوان گفتمان آزادی هم فهميد. (معرفهای چنين اسلامی نيز اصلا کم نيستند و يا حداقل نگاهی به کتاب عقل آزاد بنی صدر می انداختند.) و در اين صورت به نتيجه عکس می رسيدند و متوجه می شدند که اين قدرت است که دين را اسير و عبيد خود کرده و از خود بيگانه و در نتيجه تنها راه رهايی دين از استبداد، با رها شدن از دست دولت است که ممکن می شود. متاسفانه شخصيت و انديشه بس خشن و غير قابل انعطاف ايشان که در چرخ دنده های تبختر و تکبر به تله افتاده، ايشان را از نعمت شک کردن محروم کرده است. حيف است که تواناييهای ايشان با اين ضعفهای شخصيتي، به هرز رود.