Friday, Mar 11, 2022

صفحه نخست » ملکیان هفت‌صد سال دیر آمده است، اکبر کرمی

Akbar_Karami.jpgنوشته‌ها‌ی (مصطفی) ملکیان را خواندن چندان آسان نیست؛ و حوصله‌ی بسیار می‌طلبد. دست‌کم برای من گاهی همانند سوهانی است که رو‌ی جان و‌ جهان‌ام بالا و پایین می‌رود. این سوهان‌کشی بی‌پروا نه تنها زخم‌هایت را تازه می‌کند، که صدا‌ی دیوانه‌کننده‌ای دارد و با پرت‌وپلاهایی که پیش‌تر شنیده‌ای تشدید (منظور پدیده‌ی رزونانس است) می‌‌شود و حال‌ات را خراب می‌کند. او همیشه به موضوع مورد علاقه‌ی تو نزدیک می‌شود اما در نهایت با یک مشت حرف‌ها کلی و دسته‌بندی‌ها بی‌سرانجام، تشنه و ناکام در برهوت اندیشه رهایت می‌کند.

به متن زیر از ایشان نگاه کنید.
«آدم‌های دیکتاتورسازسه دسته آدم هستند که باعث پیدایش دیکتاتورها می‌شوند و یک انسان عادی را به دیکتاتور تبدیل می‌کنند:
۱- انسان‌هایی که ظاهر و باطن‌شان متفاوت است (می‌توانیم آن‌ها را چاپلوس بنامیم.)
۲- کسانی‌که می‌خواهند کارناکرده، به مزد برسند؛ طالبان گنج بی‌رنج. چنین کسانی مجبورند به آنان که همه‌ی مزدها نزد ایشان است نزدیک شوند و
۳- کسانی‌که دچار خلاء درونی‌ هستند و لذا مجبورند خود را به مرکزی متصل کنند. آن‌ها احساس می‌کنند که هم‌چون قایقی متزلزل‌اند و به عروة‌الوثقایی نیاز دارند.
هر سه مشکل مذکور، فرهنگی است. اگر در جامعه‌ای این سه دسته افراد موجود نباشند، هیچ‌کس مجالی برای دیکتاتور شدن نمی‌یابد؛ اگر هم کسی هوس دیکتاتوری داشته باشد، بی‌آن‌که قهر و غلبه‌ای در کار باشد می‌پژمرد و به نوعی دیکتاتوری دن کیشوت‌وار تبدیل می‌شود: کسی‌که فکر می‌کند سیطره دارد ولی در واقع فاقد سیطره است.» (۱)

این تحلیل آشکارا نادرست و خام است و برای کسی انگاره‌ها‌ی انحطاط را در ایران می‌کاود همانند سوهانی عمل می‌کند، که پیش‌تر شرح آن آمد. نه این که ادعا‌ها‌ی او به تمامی نادرست است؛ که نیست! اما آن‌ها آن‌قدر کلی - و در نتیجه پوچ هستند - که گفت و نگفت‌شان چندان اهمیت ندارد.

همانند پدری که به فرزندش بگویید زبان فلان را بیاموز. (این نمونه البته بسیار مشخص‌تر و معنادارتر است.) با این همه آشکار است که برای آموختن یک زبان آسان‌ترین کار آن است که خانواده به آن زبان حرف بزند؛ یا فرد مهاجرت کند. دست آخر اگر این راه‌ها مقدور نبود باید برای آموزش آن زبان سرمایه‌گذاری و برنامه داشت. به ایران خودمان نگاه کنید. چند دهه است که برای آموزش زبان انگلیسی سرمایه‌گذاری کلان و برنامه‌ریزی شده است، اما نتایج چندان قابل قبول نیست. یعنی تغییر حتا در حد یادگیری یک زبان دیگر کاری بسیار دش‌وار است.

اگر به جای زبان، رفتار و فرهنگ را بگذاریم (که زبانی دیگر و پیچیده‌تر هستند) پیچیده‌گی‌ها و دش‌واری‌ها‌ی کار آشکارتر می‌شود. حرف‌ها‌ی مصطفا ملکیان در بالا همانند آن‌چه به زرتشت منتصب است (پندار، گفتار و کردار ‌نیک) آن‌قدر کلی است که بی‌معنا است. خوب باید بود، بحثی نیست؛ اما خوب چیست؟ مساله این است.

با این دست آسیب‌شناسی‌ها آبکی باید پذیرفت که سنت، تاریخ، جامعه، فلسفه، و سیاست کشک است! مساله تنها آن نیست که این نوع انسان‌شناسی و جهان‌شناسی در اساس کلی‌گویی و بی‌معناست، که هست و چیزی بیش از تکرار پیشینیان در عباراتی کمی ‌تا‌ قسمتی نو‌ نیست. اگر ملکیان می‌خواهد روان‌شناسی درس بدهد باید بسیار بیش‌تر مطالعه کند و کم‌تر حرف بزند. اگر می‌خواهد سیاست‌ورزی کند، باید آستین‌ها ی‌اش را کمی بالاتر بزند. او به جای الهی‌نامه‌نویسی باید مشق دمکراسی و آزادی کند و از گیرها و بندها‌ی آن‌ها در این خراب‌آباد بنویسد. او به جای این حرف‌ها‌ی بهداشتی اما بی‌هزینه باید به هراس از آزادی در این فرهنگ ترس‌زده و سیلی‌خورده بپردازد و مثلن بگویید آزادی جنسی سیری چند؟

مساله‌ی مهم‌تر آن است که این انسان‌ها (حتا اگر به این انسان‌شناسی عجیب و غریب توجه کنیم) در خلا برنیامده‌اند! آن‌ها برآمد فرایند چندوجهی یک سنت، تاریخ، جامعه و سیاست ورشکسته‌اند. اگر با این حرف‌ها کاری درست می‌شد، به قول آمریکایی‌ها ما -در جای‌گاه نخستین- این‌جا نبودیم. وقتی پا‌ی آسیب‌شناسی و تحلیل و باز کردن گره‌ها در میان است، درک ریشه‌ها اهمیت دارد و نه شاخ‌ و برگ‌ها‌ی کوچک و بزرگ! جزییات مهم هستند نه کلیات. واقعیت بزرگ آن است که آدم‌ها همه جا آدم هستند با کمی‌ بالاوپایین! آدمیت (یعنی مدنیت و مدرنیت و توسعه) است که آدم‌ها را بالا و پایین می‌کند. آدم‌ها همه جا دنبال منافع خود هستند، در مورد منابع با هم تنازع دارند؛ به قدرت چشم دوخته‌اند و به صاحبان قدرت دوتا می‌شوند. توضیح هزارباره‌ی این انسان‌شناسی سترون کمکی به تغییر ماجرا نمی‌کند. اساسن در این سطح، نه ما‌جرا عوض می‌شود و نه می‌تواند عوض شود. ما نیچر و طبیعت آدمی را نمی‌توانیم به آسانی تغییر دهیم، اما نرچر و فرایند توسعه را چرا.
آن‌چه باید عوض شود این چیزها نیست! که نمی‌شود و نشده است. فرایند پردازش و محاسبه‌ی سود و زیان باید تغییر کند. باید با تولید و توزیع اطلاعات مناسب، نهادها‌ی جدید و امکانات کافی آدم‌ها را در تخمین و تشخیص منافع خود کارآمدتر و تواناتر کرد. و این همه یعنی توسعه، یعنی بیرون آمدن از سنت. یعنی حرف و هوا‌ی تازه. یعنی درک قدرت و توسعه و موانع توزیع و کاربست آن‌ها. (که البته خود این موضوع هم وقتی به جزییات -چرا؟ وچگونه؟ - می‌رسد با یک دنیا ریزه‌کاری هم‌راه است.)
خوانشی افراطی‌تر از همین دریافت را در عرفان شرقی به طور عام و در عرفان اسلامی ایرانی به طور ویژه می‌بینیم که در خیال از میان برداشتن کل "نیاز" و گاهی خود آدمی است. آن‌ها با طبیعت آدمی و فرایند رقابت در طبیعت مساله دارند. به عنوان نمونه مولانا هنگامی که به نفی خود و رنگ‌ها خطر می‌کند و به ذوب شدن در خدا افاده و مباهات می‌برد؛ می‌خواهد نیاز را بکشد. در این چشم‌انداز اساسن هیچ زنده‌ و زبانی و رنگی تحمل نمی‌شود. در این انسان‌شناسی و جهان‌شناسی توسعه و پیش‌رفت در اساس بی‌معنا است. در این یوتوپیا راه حل همه‌ی دش‌واری‌ها و مساله‌ها پاک کردن صورت مساله یعنی انسان و خواست‌ها‌ی او است. «چون که بی‌‌رنگی اسیر رنگ شد/ موسیی با موسیی در جنگ شد/ چون به بی‌‌رنگی رسی کان داشتی/ موسی و فرعون دارند آشتی.»
این چشم‌انداز آشکارا هپروتی، هیچ‌ستانی و ناانسانی است و در به‌ترین حالت آدمی را به بی‌رنگی و خالی و خام شدن مطلق حواله می‌دهد؛ یعنی هیچ شدن. یعنی کور و کر و لال شدن. مولانا همانند ابراهیم انسان را و اسماعیل جان ما یا اسحاق جهان ما را به قربان‌گاه می‌برد؛ و برده است. دیستوپیایی که در ایران ام‌روز شاهد هستیم دست‌کم تا حدی ادامه‌ی همان یوتوپیا است.

مولانا به درستی می‌گوید رنگ‌ها به جنگ‌ها می‌رسند! (همان که افلاطون نزدیک به دو هزاره پیش‌تر از او گفته بود.) (۲) زیرا رنگ‌ها است‌بنیاد هستند و چون در "است‌ها" امکان هم‌سخنی و هم‌سویی و‌ تفاهم کامل فراهم نیست، برون‌شد و صلح و کام‌یابی را به خالی شدن از همه‌ی است‌ها حواله می‌دهد. الان اما هفتصد سال از آن جان و جهان ناآرام سپری شده است! او نمی‌دانست که سازش‌ها‌ی ما می‌توانند ما را از است‌ها ی‌مان فراتر ببرند! او‌ نمی‌دانست حق‌‌داشتن مهم‌تر از حق بودن است؛ اما ما می‌دانیم. (دست‌کم امکان آن را داریم که بدانیم.)

در ادبیات ملکیان و کلی‌گویی‌ها‌ی او این حرف‌ها‌ی نو و هواها‌ی تازه دیده نمی‌شود. او ادامه‌ی سنت آخوندی و آخوندی‌گری است. او گرفتار است‌ها‌ی خود است که ممکن از است‌ها‌ی پیشنیان کمی پیش‌تر آمده باشد. اما این پیش‌آمده‌گی آن‌قدر نیست که به خودبنیادی آدمی و مرگ برادر بزرگ‌تر و خدا برسد و زنجیره‌ی برهان لطف را به تمامی را پاره کند و آدمیان را سر سفره‌ی اضطراب آدمی زاده‌گی و سازش برای رهایی و صلح‌ بنشاند. او هنوز انگار آرامش را روی پاها‌ی خودمان نمی‌جوید. اگر با این حرف‌ها و اخلاق‌ها و آدب‌آموزی‌ها راهی به دهی گشوده می‌شد اعتبار آن باید به شیخ‌سخن سعدی شیرازی می‌رسید. سعدی بسیار دقیق‌تر و عمیق‌تر این حرف‌ها را هفتصد سال پیش زده است! ملکیان در خوش‌بیانه‌ترین حالت انگار هفتصد سال دیر آمده است.

ملکیان خامنه‌ای و خراب‌آباد استبداد و نکبت توسعه‌نایافته‌گی را ول کرده و به خامه و خم کوچه‌ی نخستین چسبیده است.

پانویس‌ها
۱- برگرفته از ص فیس بوک عیسا سحرخیز.
۲- کارل ریموند پوپر در جامعه باز و دشمنان‌اش می‌گوید دو هزار سال طول کشید تا تمدن غربی توانست از زیر بار سنگینی که افلاطون با انگاره جهان مثل خود روی دوش آینده‌گان گذاشته بود، شانه خالی و خود را رها کند. افلاطونیان ایران هنوز نمی‌خواهند و نمی‌توانند.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy