مجموعه رویدادهایی که در دهههای ۱۹۸۰ تا ۲۰۱۰ میلادی در کشورهای اروپای شرقی و مرکزی منجر به گذارهای دموکراتیک شد و سمبل آن را میتوان فروپاشی دیوار برلین دانست، همراه با تحولات دموکراتیک در برخی کشورهای آسیای شرقی، آفریقا و آمریکای لاتین، امروزه به موج سوم دموکراسیسازی معروف شدهاند. این تحولات را، از آنجا که با معیارهای شناخته شدهی انقلاب منطبق نبودند، نمیشد انقلاب نامید. عدم مولفههای بنیادین انقلاب در این رویدادها، به لحاظ علمی اجازه نمیداد که آنها را ذیل مفهوم انقلاب قرار داد. لذا تلاش شد برای نامیدن این تحولات با افزودن برخی واژگان لطیف به پس و پیش انقلاب، این تحولات عمیق اما غیر انقلابی را به شکلی بیان کنند که لطافت و ظرافت آنها در سایهی زمختی و خشونت انقلاب قرار نگیرد و واقعیت اصیلشان نمایان باشد. بنابراین از عناوینی ترکیبی چون انقلاب رنگی، انقلاب مخملی، انقلاب گل (رز و میخک و...)، انقلاب خودمهار، انقلاب صلحآمیز، انقلاب انتخاباتی و... استفاده شد. گارتناش برای نامیدن کلیت این تحولات از اصلاح رفولوشن (refolution) استفاده کرد که ترکیبی از واژگان انقلاب (revolution) و اصلاح (reform) است.
دو محقق آفریقای جنوبی، هریبرت آدام و کاجیلا مودلی، برای بیان تحولات آفریقای جنوبی که گذار از رژیم آپارتاید به دموکراسی بود از ترکیب «انقلاب توافقی» استفاده کردند. گوستاو تیکس نیز از همین ترکیب برای نامیدن تحولات مجارستان استفاده کرد. اما این رویدادها واقعاً انقلاب نبودند و نمیشد با هیچ واژهی لطیفی در کنار انقلاب ویژگی واقعی آنها را توصیف کرد. هم کنشگرانی که در متن آن تحولات حضور فعال داشتند و هم ناظرین، نیک میدانستند که این رویدادها نه انقلاباند و نه اصلاح، اما عنوانی درخور نیز برای نامیدن آنها نداشتند. اکنون اما رویدادهایی از این دست را میتوان با عنوان تحول (transformation) و مشی معطوف به آنها را با مفهوم تحولخواهی (transformationism) معرفی کرد. در واقع تحولخواهی مفهوم توسعه یافتهی نوتکاملگرایی است که در دههی ۱۹۶۰ میلادی در حوزهی انسانشناسی با تمرکز بر تغییرات بلندمدت فرهنگی و یافتن الگوهای مشابه توسعه در فرهنگهای مختلف و غیر مرتبط با هم مطرح شد. امروزه تحول اجتماعی (social transformation) که یکی از مشتقات ترکیبی در حوزهی مفهومی تحولخواهی است وارد بسیاری از متون تخصصی و کارشناسی، برنامهها، سیاستها و سیاستگذاریها شده است. به طوری که از سال ۲۰۱۰ بدینسو تحول اجتماعی به یکی از مفاهیم کلیدی در تئوریهای توسعه تبدیل شده است. در این نسل از تئوریهای توسعه با بیان اینکه با اصلاحات جزئی و تعدیلات محدود نمیتوان وارد مدارهای توسعهی پایدار شد، تحول اجتماعی به معنای تغییرات ساختاری عمیق، پایدار و غیر خطی به عنوان مطمئنترین راه برای گذار کشورهای در حال توسعه به مدارهای توسعهی پایدار مطرح شد. یونسکو نیز بر ارتقای کیفیت زندگی در کشورهای در حال توسعه از مسیر تحول اجتماعی تاکید کرد و آن را تمایل به راهحلهایی دانست که منجر به ارزشهای جهانی صلح، کرامت انسانی، برابری جنسیتی، عدم خشونت و عدم تبعیض میشوند. تحولخواهی همچنین به عنوان یکی از فرآیندهای جدی و موثر دموکراسیسازی مطرح شده و در مطالعات گذارشناسی از جمله گذارهای مطمئن و پایدار دانسته میشود. در سنخشناسی جنبشهای اجتماعی نیز، جنبشهایی که بر تحولات نهادی و ساختاری متمرکزاند (transformative movement) به عنوان یکی از انواع اصلی جنبشهای اجتماعی طبقهبندی میشوند. به طور کلی تحولخواهی با تمرکز بر نهادها، روابط نهادی، عادات فرهنگی، ارزشها و هنجارها، در مطالعات و پژوهشهای علمی جدید جایگاهی ویژه یافته است.
با عنایت به این توضیح مختصر، حال میتوانیم تحولات مربوط به موج سوم دموکراسیسازی را ذیل مفهوم تحولخواهی بازخوانی کنیم و در مقام باورمندان به این مشی از آن تجارب در کنش دموکراسیخواهی خود بهره گیریم. در ادامه با تمرکز بر تجربهی اروپای شرقی نگاهی کوتاه به آن تحولات میاندازیم.
تحولخواهی در اروپای شرقی، از نظر تحلیل عینیت اجتماعی، نتیجهی نقد مشیهای انقلابی و اصلاحی بود. نیروهای دموکراسیخواه به واسطهی تجارب متعدد انقلابی در سراسر جهان، و از جمله تجربهی انقلاب اکتبر، نتیجهی انقلاب را استقرار رژیم اقتدارگرای دیگری میدانستند که در اعمال زور و استفاده از قوهی قهریه چه بسا وحشیتر و بیمحاباتر از رژیم کنونی باشد. آنها به این باور رسیده بودند که تغییر سیاسی خشونتگرایانه یا براندازی نه تنها ظهور یک نظم دموکراتیک را به خطر میاندازد که امکان رعایت حقوق بشر را نیز ضعیفتر میکند. آنها همچنین بنابر تجربهی زیستهشان به این دریافت وجودی رسیده بودند که نظامهای اقتدارگرا از ظرفیت لازم برای اصلاح از درون برخوردار نیستند و اصلاحناپذیرند. شکست سوسیالیسم اصلاحطلب در این کشورها رهنمود و رهنمونی تجربی به این درک بود. واسلاف هاول اصلاحطلبی در نظامهای اقتدارگرا را رقص دیالکتیکی عجیب و غریب حقیقت و دروغها در دل جامعه و ذهن آدمهایش میدانست که یک پایش حقیقت بیگانه شده با دروغها و پای دیگرش سوءاستفادهی فریبکارانه از امیدهاست.
درواقع تحولخواهان به این نتیجه رسیده بودند که انقلاب چیزی غیر از سرنگونی حکومت به روشهای خشونتگرایانه و انتقامجویانه نیست و ره به دموکراسی نخواهد برد. اصلاحطلبی هم تنها فریب جامعه و نابودی امیدهاست و اصلاحطلبان نیز در بهترین حالت بخش میانهرو نظام اقتدارگرا هستند که نسبتی عمیق با دموکراسی و حقوق انسانی ندارند. پس برای دموکراسیسازی به صرافت درانداختن طرحی نو افتادند. طرحی که آدام میچنیک آن را نوتکاملگرایی میگفت و در نوشتهای به همین نام (A new evolutionism) آن را چنین بیان کرد: «تنها مسیری که نیروهای مخالف در اروپای شرقی میتوانند طی کنند مبارزهای بیوقفه برای تحولات تدریجی است که خواست آن توسعهی آزادیهای مدنی و حقوق بشر باشد». میچنیک در این مقاله به نقد و رد دو گروه اصلاحطلب میپردازد؛ گروهی که تجدیدنظرطلب مینامدشان؛ کسانی که باورمند به ایدئولوژی مارکسیسماند و تلاش میکنند این ایدئولوژی را با هنرها و فنون و علوم اجتماعی روز همساز نمایند و فهمی به روز از آن ارائه دهند تا از این طریق بتوانند حکومت اقتدارگرای کمونیستی را کمی نرم و باز کنند. گروه دیگر را نوپوزیتیویست مینامد؛ کاتولیکهایی که اگرچه کمونیسم را به طور کلی رد میکنند اما از موضعی پراگماتیستی نظام موجود را پذیرفتهاند. اینها با رویکردی رئالپولتیکی نسبت به حکومت، آن را به عنوان یک واقعیت پذیرفتهاند و کنش اصلاحی خود را درون همین واقعیت موجود سامان دادهاند و منتظراند تا در فرصتی مناسب برای بهبود وضعیت کاری درخور کنند. هر دو گروه با این تصور که از درون حکومت میتوان اصلاحاتی انجام داد به همکاری با آن پرداخته و موجب تقویت اقتدارگرایی شدهاند. میچنیک تاکید میکند اگرچه اصلاحطلبان در برهههایی خاص موفقیتهای مقطعی و موقتی، بخصوص در حوزهی نشر کتاب و مجله و روزنامه، و به طور کلی فضای بازتر روشنفکری داشتهاند، اما در گذر زمان، به واسطهی قطع ارتباط با جامعه و نیروهای دموکراسیخواه، و محدود کردن روابط و ارتباطات خود در حاکمیت، بهای سنگینی پرداخته، هم آن دستآوردها و هم اعتماد مردم را از دست دادهاند.
میچنیک یکی از تفاوتهای اصلی تحولخواهی با اصلاحطلبی را این میداند که در اولی مخاطب به طور مستقیم مردم و افکار عمومی است؛ ایدهها و برنامهها برای اجرا به مردم پیشنهاد میشوند، اینکه چگونه رفتار کنند تا حکومت خودکامه را مجبور به عقبنشینی کنند. در دومی اما مخاطب حکومت است، مردم در حاشیهاند و جامعه از رسمیت سیاسی برخوردار نیست. آنها که در چارچوب نهادهای رسمی و در مسیر همکاری با حکومت عمل میکنند، خود را محدود در ساختار غیر دموکراتیک، و وابسته به احکام حکومتی کردهاند، اما آنها که فراخنای جامعه را بستر کنش خویش قرار دادهاند و در مسیر همراهی با مردم قرار گرفتهاند هیچ محدودیت حکومت فرمودهای برای خود قائل نیستند و آزادانه به فعالیتهای خود میپردازند، و این حکومت است که باید واکنش نشان دهد. البته که این واکنش ممکن است قهری و مبتنی بر اعمال زور و سرکوب هم باشد اما در نهایت این حکومت است که تبدیل به واکنش شده و مجبور خواهد شد جامعه را به عنوان یک واقعیت مستقل و متکثری که فعال است بپذیرد و به مطالبات بر حق مردم تن در دهد.
تحولخواهان اروپای شرقی، کسانی چون واسلاف هاول، آدام میچنیک، جک کورون، الکساند سوژولستین و... بعد از نقد مشیهای انقلابی و اصلاحی به تبیین مشی خود پرداخته و استراتژی خود را در کادر برنامههای کنش اجتماعی در سه سطح فرموله کردهاند:
۱_ زندگی در حقیقت؛ بنیان این ایده بر فلسفهی سیاست زندگی است. به این معنی که زندگی حقیقی آن چیزی است که آزادانه و با انتخاب مستقل خویش میسازیم. غیر از این هر زندگیای تحمیلی و دروغین است، بخصوص زندگیای که نظام اقتدارگرا به مردم تحمیل میکند. واسلاف هاول زندگی در نظامهای اقتدارگرا را آکنده از دروغ و دورویی و ریا میداند و معتقد است برای خروج از دایره دروغ باید زندگی خود را بیرون از مناسبات حاکمیتی بسازیم. نظامهای اقتدارگر بر بنیان دروغ تداوم یافتهاند؛ آمارهای دروغین، اطلاعات دروغین، مردمدوستی دروغین، آزادی دروغین، استقلال دروغین، دموکراسی دروغین، رشد و توسعهی دروغین، نظارت دروغین، رعایت قانون دروغین، گذشتهی دروغین، آیندهی دروغین و ...
زندگی در دروغ لزوماً به معنای پذیرفتن این دروغها نیست، کافی است بپذیریم که با این دروغها و در بطن آنها زندگی کنیم، زیرا با همین سکوت و بیتفاوتی خود در برابر دروغها بر آنها صحه میگذاریم و جزئی از نظام دروغ میشویم. زندگی در حقیقت یعنی عصیان علیه تمام این دروغها و یافتن صداقت و جسارتی کودکانه که فریاد بزنیم «پادشاه لخت است!»؛ دروغها را افشا کنیم و دروغگوها را رسوا.
زندگی در حقیقت یعنی زیستن بیرون از چارچوبها و استانداردهای دروغین و تحمیلی حاکمیت، کافی است خودمان باشیم، موسیقیای که دوست داریم بسازیم یا بشنویم، فیلمی که دوست داریم بسازیم یا ببینیم، شعری که دوست داریم بگوییم و بشنویم، لباسی که دوست داریم بپوشیم و... بیتوجه به محدودیتهای ایجاد شده توسط نظام سرکوب، تولیدات خود را به جامعه عرضه کنیم و به هیچ وجه منتظر اجازهی دوایر ممیزی و سانسور حکومتی نباشیم. در این بازار مستقل از حاکمیت و بیرون از دایرهی دروغ از تولیداتی که خوب و باکیفیت میدانیم استفاده کنیم و به روشهای خلاقانه از سازندگان آنها حمایت کنیم. زندگی در حقیقت بر پایه آزادی و کرامت انسانی است و موجب تضییع حقوق دیگران نمیشود.
هر فعالیتی در فضاهای عمومی و بیرون از چارچوبهای تنگ حکومتساخته را میتوان زندگی در حقیقت دانست. نوشتن مقاله و یادداشت، انتشار بیانیه، امضای طومار، اجرای موسیقی و تئاتر، اعتصاب کارگران، اعتراض معلمان و کشاورزان، تظاهرات دانشجویان، رقص و شادی دختران و پسران، آب بازی، برداشتن حجاب اجباری و... همه نمودهایی از زندگی در حقیقت هستند. میچنیک در همین رابطه به روشنفکران توصیه میکند که بر ترس خود غلبه کنند و از بیان واقعیات پرهیز نکنند. کافی است آنچه در جمعهای فامیلی و دوستانه بیان میکنیم را علنی بگوییم و واقعیات را با صدای بلند بر زبان آوریم. باید طوری رفتار کنیم که گویی در جامعهای آزاد زندگی میکنیم.
در این سطح، برنامهی کنش تحولخواهی چنین بیان میشود: نه زیستن در دایرهی دروغین حکومت و همکاری با آن، و نه نبرد برای سرنگونی آن، بلکه داشتن شجاعت و جسارت برای زندگی در حقیقت و ساختن زندگیای بیرون از چارچوبهای استبدادی و ضد انسانی. همچنین تلاش برای مشروعیتزدایی از هر نوع سبک زندگی تحمیلی.
۲_ سازماندهی اجتماعی؛ ایدهی مکمل جهت دفاع از مردم و حقشان برای زندگی در حقیقت است. این ایده بر اساس پیشنهاد واسلاف بندا مبنی بر ایجاد «دولتشهر موازی» شکل گرفته است. بنابر این ایده، جامعه به جای نابودی نهادها و سازمانهای حاکمیتی، نهادها و سازمانهای خود را به طور موازی با آنچه حکومت ایجاد کرده، و بر پایه حقوق انسانی میسازد. از شبکههای اطلاعرسانی موازی تا اشکال متعدد آموزشهای موازی تا اتحادیهها و اصناف موازی، تا روابط خارجی موازی، تا فلسفهی زندگی موازی تا نظریات اقتصادی موازی و... همه توسط مردم در بطن جامعه ساخته میشوند. وقتی کارگران کشتیسازی در ساحل دریای بالتیک در سال ۷۱--۱۹۷۰ دفترهای حزب کمونیست را آتش زدند، جک کورون پیشنهاد داد به جای آنکه کمیتههای حزبی را در آتش نابود کنند کمیتههای مستقل خود را ایجاد کنند. در لهستان حتی دانشگاههایی موازی با دانشگاههای حکومتی ساخته شده بود که چون مکان مشخص و ثابتی نداشتند آنها را «دانشگاههای سیار» میگفتند. هدف از تأسیس آنها تدریس رشتههای ممنوعه و پذیرش دانشجویانی بود که از تحصیل منع شده بودند. با وجود سرکوب شدید و بازداشت اساتید، این دانشگاهها سختجانی نشان دادند و موجودیت خود را حفظ کردند.
واتسلاف هاول با وام گرفتن مفهوم «فرهنگ موازی» از ایوان ییروس، سازماندهی اجتماعی را تلاش برای ساختن فرهنگی موازی با فرهنگ حاکمیت میدانست. در سازماندهی اجتماعی تلاش میشود جهت خنثی کردن سیاست اتمیزه کردن جامعه که توسط اقتدارگرایان اعمال میشود از انزوای اجتماعی و سیاسی افراد و ناگزیر شدنشان از ادامهی زیست در دایرهی دروغ جلوگیری شود، و جامعه بیرون از مدارهای حاکمیتی و ساختارهای رسمی سازماندهی شود. هدف مبارزهی انقلابی و سرنگونی حاکمیت نیست، بلکه آزاد کردن روزافزون جامعه از کنترل آن است. بنابراین جامعه در پی ساختن یا یافتن یک بدیل حکومتی نیست که با سرنگونی حکومت موجود، آن را مستقر کند. در واقع بدیلهای ساخته شده بر اساس آزادی اندیشه عبارتند از ارزشها و هنجارهای بدیل، رفتارهای بدیل، نهادها و روابط نهادی بدیل و... هدف ساختن و ترویج فرهنگی بدیل مبتنی بر آزادی و کرامت انسانی است. با دقت در رفتار براندازانی که هدفشان سرنگونی حکومت است، آشکارا درمییابیم که آنها نیز (عمدتاً و نه مطلقاٌ) در همان فرهنگ اقتدارگرایی و استبدادی زیست میکنند. رفتار براندازان بسیار شبیه به رفتار اقتدارگرایان حکومتی است، با این تفاوت که نیروی سازمانیافتهی سرکوب و پلیس مخفی ندارند. اساساً مسالهی این گروهها دموکراسی نیست، لذا با فرهنگ دموکراسی و رفتار دموکراتیک بیگانهاند. در تحولخواهی اما هدف تأسیس و تثبیت دموکراسی است، پس تلاش میکنند در فرهنگ دموکراسی زیست کنند و به ایجاد نهادهای دموکراتیک در جامعه همت گمارند. تحولخواهی هر مطالبهای را در پیوند مستقیم با دموکراسی و حقوق بشر میداند. در جنبش دموکراسیسازی اروپای شرقی حتی در بیان مطالبات عمرانی نیز از واژهی دموکراسی استفاده میکردند. از جمله میتوان به مطالبات سهگانهای که عناوین غیرمعمول «آسفالت برای دموکراسی»، «روغن برای دموکراسی» و «مدرسه برای دموکراسی» داشتند اشاره کرد که برای تامین کالاهای اساسی، تعمیر راهها و مرمت و بهسازی مدارس مطرح شده بودند. در جنبشهای موج سوم دموکراسیسازی عمدهی مطالبات حقوق بشری بودند، حتی وقتی در ماه اوت ۱۹۸۰ صدها کارخانه اعتصاب کردند، از جمله مطالبات جنبش کارگری «تشکیل اتحادیههای صنفی مستقل»، «حق اعتصاب»، «حق آزادی بیان» و «آزادی زندانیان سیاسی» بود. جوامع اروپای شرقی که سالها زیر سیطرهی اقتدارگراییهای کمونیستی زیسته بودند، به تجربه دریافته بودند که مسائل و مشکلاتشان جز از طرق دموکراتیک و استقرار دموکراسی و رعایت حقوق بشر حل نمیشود، لذا به سازماندهی اجتماعی در فرهنگ دموکراسی پرداختند. در واقع سازماندهی اجتماعی یعنی به رسمیت نشناختن نهادهای رسمی ضد حقوق بشری در حوزهی عمومی.
جامعهی ما نیز باید همین مسیر را طی کند؛ کارگران، کشاورزان، پرستاران، دانشجویان، سینماگران، ورزشکاران و... سازمانهای مستقل خود را ایجاد کنند و در آزادی و استقلال کامل سرنوشت خود را تعیین کنند. اگرچه کاری بس دشوار، اما شدنی است.
۳_ پافشاری مصرانه بر رعایت قوانین؛ اما نه هر قانونی، بلکه قوانین ملی و بینالمللیای که موید حقوق بشر و آزادیهای مدنیاند. با اجرای این طرح، هم به تمرین ارزشمند اجرای قانون و رعایت حقوق بشر میپردازیم و هم اینکه حاکمیت اقتدارگرا را با استناد به قوانین و حقوق مورد پذیرش افکار عمومی جهانی تحت فشار قرار میدهیم. در این ایده تاکید بر رعایت حقوق بشر است و تمام مطالبات در گفتمان حقوق بشر چارچوببندی میشوند. تمام مطالبات مختلف اقشار متعدد اجتماعی، اعم از کارگران، کشاورزان، معلمین، بازنشستگان، زنان، کودکان و...، را با توجه به توسعهی مفهومی و مفادی حقوق بشر، میتوان ذیل این حقوق چارچوببندی کرد. از این طریق مطالبات متکثر اجتماعی را در یک میثاق جهانی قرار میدهیم و بنیان یک جنبش اجتماعی عظیم را بر اساس این میثاق همهپذیر میگذاریم.
تحولخواهی بر این باور است که اگر بخواهیم برای آیندهی خود و فرزندانمان کاری انجام دهیم، باید از زندگی در دایرهی دروغ خارج شویم و با سازماندهی اجتماعی بر اساس آزادیهای مدنی و حقوق انسانی فشار مداومی را به حاکمیت اعمال کنیم تا عقبنشینی کند و تن به مطالبات بر حق مردم دهد. امید بستن به حسن نیت نظام اقتدارگرا و انتظار اصلاح آن از درون مانند انتظار کشیدن برای نزولات آسمانی در صحرایی کویری است. اما نباید قدرت و امکان حکومت مستبد را هم دست کم بگیریم. نظامهای ضدبشری تا زمانی که با جامعهای قوی، منسجم و بسیج شده روبرو نباشند این فرصت را دارند که بدترین سرکوبها و اختناقها را به جامعه تحمیل کنند. در سایهی بیتفاوتی و انفعال جامعه محتملترین چشمانداز برای ایران کره شمالی شدن و حتی بدتر از آن است. خودمان را با این امید واهی که ایران هرگز کره شمالی نمیشود گول نزنیم، اگر مقاومت نکنیم و هزینه ندهیم بدتر هم خواهد شد. برای احقاق حقوق انسانیمان و استقرار دموکراسی باید مبارزه کنیم و البته این مبارزه هزینهبر است. در طول مبارزات دموکراسیخواهی اروپای شرقی هزاران نفر بازداشت و زندانی شده بودند. زندانها پر از مردمی بود که فقط میخواستند بیرون از دایرهی دروغ و استانداردهای حکومتساخته زندگی شاد و آزادی داشته باشند. گذار به دموکراسی هزینه دارد و یکی از این هزینهها زندانی شدن مردم و پر شدن زندانها از معلمان، کارگران، کشاورزان، هنرمندان، روشنفکران، دانشجویان، روحانیون، بازاریان و... است. باید هزینهی بازیافتن حقوق و کرامت انسانی خویش را بپردازیم.
نصرالله لشنی
زندان رجاییشهر
صیّادی در نهانخانه زمین، طاهره بارئی
مدیریت ذهنها و رهبری قلبها، امیر امیری