مقدمه:
یکی از غلطهای رایجی که هم در سیاست و هم در حوزه روابط اجتماعی در جامعه مصطلح شده است، طرح این موضوع است که گفته ميشود: "به جای حل مسئله به پاک کردن صورت مسئله اقدام ميشود"، شاید هیچکس و یا هیچ عقل سلیمی در درست بودن طرح موضوع فوق تردیدی نداشته باشد. علاوه بر درست بودن، کاربردی هم هست. به این معنا که دست کسانی که اهل مغالطه هستند، و یا با نگاه حل مسئله با رویدادها و حوادث مواجه نميشوند، باز ميکند. با این وجود، موضوع یاد شده غلط است. هدف از این یادداشت این نیست که نشان دهد، کسانی که فکر ميکنیم دارند "صورت مسئله را پاک ميکنند"، اشتباه است اگر فکر کنیم دارند "صورت مسئله را پاک ميکنند"، امر بسیار مهم این است که شرحی درباره "منطق پردازش ذهن" آدمیان، خواه سیاستمدار باشند و یا یک آدم معمولی در روابط اجتماعی، ارائه شود. شاید به اغراق نگفته باشیم که همه ذهنها مسئلهمحور هستند، اما "مسئله" همه ذهنها با یکدیگر متفاوت هستند. و لذا از منطقهای متفاوتی تبعیت میکنند. ذهنی که تهی از مسئله باشد و یا مسئلهمحور نباشد، یک بمب انتحاری است. و یکی از اشتباهات رایج همین است که گفته ميشود، بعضی از افراد و یا بعضی از سیاستمداران مسئلهمحور نیستند، تفاوت مسئلهها و یا پنهان کردن مسئلهها و دغدغهها، دلیلی بر فقدان مسئلهمحور بودن نیست.
از این دید، همه افراد و همه دولتها مسئلهمحور هستند، اما تفاوت مسئلهها، و عجیب و غیرعادی بودن مسئلهها، موجب ميشود تا تصور کنیم بعضیها مسئلهمحور نیستند. واقع این است که مسئله آنها، مسئلهای نیست که ما فکر ميکنیم باید حل شود، و یا فکر ميکنیم باید به آنها یادآور شویم که مثلا فکر کنند این مسئله هم هست. برای روشن شدن خوب است شرح تازهای از مقالهای که سالها پیش با عنوان "دنبال چه مسئلهای هستیم" داشته باشم.
دنبال چه مسئلهای هستیم؟
هر فرد و هر گروه سیاسی و هر دولت، در طول زندگی دارای یک رشته مسائلی است، که خواه به اختیار و خواه به الزام در زندگی اجتماعی با آنها درگیر هستند. از میان مسائلی که درگیر آنها هستیم، بعضاً بیتفاوت از کنارشان ميگذریم و بعضاً تا حدی درگیرشان ميشویم و بعداً از کنارشان ميگذاریم، و بعضاً به طور جدی با آنها درگیر ميشویم، و بعضاً به مسئله اصلی ما تبدیل ميشوند. به طوری که تمام فکر و ذکر شبانهروزی و برنامهریزیها و آرزوهای ما روی آن متمرکز ميشود. این مسئله یا مسائل، دغدغه هرروزگی ما را تشکیل ميدهند. تمام فکر و ذکر یک کارمند به حقوق آخرماه و نیز به جایگاه او در سلسله مراتب سازمان معطوف است.
یک بازاری به وضعیت کالاها در بازار، موجودی انبار، و داد و ستد روزانه با مشتریان فکر ميکند، یک طرفدار جدی محیط زیست صبح تا شام به وضعیت تالابها و جنگلها و روند خشکسالی در کشور مياندیشد. یک ورزشکار و یا یک طرفدار سرسخت و متعصب فوتبال، دائما در حال تعقیب موقعیت تیم محبوب خود در جدول بازیهاست. سیاستمدارانی که در کشورهای باثبات زندگی ميکنند، علاوه بر محبوبیت و مشروعیت، دائماً به موفقیت خود در عرصه داخلی و خارجی فکر ميکنند، و سیاستمداران کشورهای بیثبات، شاید چندان وقعی به مشروعیت ننهند، و فکر و ذکر آنها، و مسئله دائمی آنها به حفظ و بقاءشان وابسته باشد.
این سیاستمداران در سایه آنچه که به بقاء و استمرار آنها مربوط است، یک رشته مسائلی را تعریف ميکنند، که شاید حفظ و بقاء خود را در گرو تحقق آنها بدانند. اگرچه ممکن است با پنهان شدن پشت یک رشته مسائل دیگر، مسائل اصلی را هیچگاه علنی بر زبان نیاورند. سیاستمداران کشورهای دموکراتیک نیز از پنهان کردن خود و پنهان کردن مسائل اصلی به دور نیستند. اینجاست که وظیفه کنشگران سیاسی آشکار کردن مسئله اصلی و منطق پرداختن به مسائل است. این موضوع را نباید با افشاگری اشتباه گرفت. افشاگری در فرهنگ سیاسی به معنای آشکار کردن فسادها و گندکاریهای سیاستمداران است. موضوع افشاگری، درست یا غلط موضوع بحث این یادداشت نیست. آشکار کردن مسئله اصلی، به منزله پس زدن پرده از آن امر سیاسی است که یک سیاستمدار در جستجوی دائمی آن، مسائل دیگری را پوشش و بهانه مسئله اصلی قرار داده است. توضیح این نکته نیز ضروری است، وقتی از مسئله اصلی و دغدغههای هرروزگی یاد ميشود، اینجور نیست که آدمها در طی زندگی شخصی درگیر مسائل هرروزگی نشوند. مثلاً هر فرد از یک سیاستمدار عالیرتبه تا یک دانشمند تا یک کارمند و کارگر ساده، ممکن است یک مسئله ساده ذهن و فکر او را برای مدتها و شاید سالها مشغول کند. از یک سرگرمی ساده تا مشکلی که در خانواده پیش ميآید، مثلاً مراقبت از یک پدر و مادر سالخورده یا یک فرزند بیمار و حتی مراقبت از یک حیوان. این مسائل عادی و هرروزگی که مربوط به همه آدمهاست، آن چیزی نیست که در فهرست مسائل اصلی و یا فرعیای بگنجد که موضوع این بحث قرار گرفته است.
البته همیشه اینطور نیست که مسئله اصلی و دغدغه اصلی ما به طور آشکار و با آدرس و نام و نشان مشخص، معلوم باشند. مسئلهها و دغدغههای هر فرد نه تنها ممکن است برای دیگران مکشوف نباشند، ممکن است برای خود وی نیز خیلی معلوم نباشد. مثلاً اگر یک نفر یا یک گروه سیاسی و یا یک دولت صبح تا شب از عدالت و یا آزادی داد سخن براند، اینطور نیست که مسئله اصلی و دغدغه اصلی او عدالت یا آزادی باشد. عدالت و یا آزادی شاید وسیلهای برای پنهان کردن مسئله اصلی باشد، و شاید وسیلهای برای مشروعیت دادن به مسئلهای که در پس پرده پنهان کردهایم. اینطور هم نیست که همه ما و یا همه گروهها و دولتها، واقعاً به آنچه که مسئله اصلی ماست، کاملاً آگاه باشیم. بسیاری اوقات ممکن است منابع و منشأت مسئله اصلی در پس ناخودآگاه ما کمین کرده باشند. اگر بخواهیم به نظریه سکسوال لیبیدو فرویدی و یا نظریه کهن الگوهای یونگ مراجعه کنیم، بسیاری از کنشها و اندیشههای سیاسی، ملی و حتی کنشهای مذهبی، نمادی از یک میل سرکوب شده یا یک میل پنهان شده هستند. بنا به روایت آدلر معروفترین روانشناس فردی، در پس هر میل و تلاش و وسوسه پیشرفت، نوعی عقده حقارت دوران کودکی نهفته است. گارث نوریس هم که روی شخصیتهای اقتدارگرا تحقیق کرده است، بر این باور است که افراد اقتدارگرا، همواره از یک تصویر نامطلوب زندگی در دوران کودکی رنج ميبرند، و یا دستکم چنین تصویر نامطلوبی در خاطره آنها نقش بسته است. در طول زندگی امیال پنهان و یا امیال سرکوب شده انرژی خود را از دست نميدهند، بلکه در ناخودآگاه به یکی از رانههای اصلی ذهن بدل ميشوند. سرانجام انرژیهای متراکم شده در ناخودآگاه در مقتضیات نوع زندگی، نوع کسب و کار، نوع اشتغالات ذهنی، نوع سرگرميها و علائق، نوع رابطهها و پیوندهای عاطفی، سیاسی و حتی روابط و پیوندهایی که توجیه عقلانی پیدا ميکنند، در قالب مسئله و مسائل در دیدگان انسان ظاهر ميشوند.
بحث درباره سرچشمهها و منابع مسئله و مسائلی که انسان با آن درگیر است بسیار درازدامن است، اما اگر توجه خود را روی پیامدهای آن بگذاریم، راهگشاتر خواهد بود. وقتی انسانها به یک یا چند مسئله اساسی دست یافتند، که فکر و ذکر آنها دائماً درگیر آن بود، و دغدغهها و نگرانیهای روز و شب او را تشکیل دادند، سایر مسائل در ذیل آن تفسیر ميشوند. مسئله اصلی مفسیر سایر مسائلی ميشود که در طی زندگی اجتماعی با آن مواجه ميشوند. به طوری که به جرأت ميتوان گفت، مسئله اصلی یا همان پارادایم اصلی به ممیزی ذهن تبدیل ميشوند. از بقیه مسائل که مسئله او نیستند، یا ميگذرد و یا تفسیری مطابق مسئله اصلی پیدا ميکنند. همین رشته مسائل اصلی است که هویت انسان را ميسازند. وضع دولتها و گروههای سیاسی و کنشگران سیاسی هم به همین قرار است. آنها هم مانند افراد عادی درگیر مسائل جدیای هستند که بنا به تجربه هویت خود را در آن تعریف کردهاند.
بنا به اینکه بسیاری از وسوسهها و دغدغههای روز و شب ما به وسیله مسائلی تدارک ميشوند که در پس ناخودآگاهمان شکل ميگیرند و ای بسا بسیاری از ما از وجود آنها آگاه نباشیم، خوب است هر فرد، خواه یک کنشگر سیاسی باشد، یا سیاستمدار، و حتی یک خداباور متعصب دینی، تا افراد معمولی که در کوچه و خیابان ایام به سر ميکنند، یکبار هم که شده در زندگی از خود بپرسد، دنبال چه مسئلهای ميگردند؟ این همه تلاش و کوشش، این همه استدلال و برهان، این همه قیل و قال، این همه رنج و مرارت، این همه دیگران را به رنج و مرارت کشاندن، در حاق واقع دنبال چه مسئلهای ميگردند؟ اگر در پاسخگویی و یا در تجزیه تحلیل ما، هم از خود و هم از دیگری، معلوم شد دنبال چه مسئلهای ميگردیم، گره از بسیاری از ابهامها و پرسشها باز ميشود. بسیاری از پرسشها پاسخ نميیابند، چون برای ما و مخاطبان و حتی برای جامعه معلوم نیست مسئله چیست؟ از کسی و یا از کسانی پاسخ ميخواهیم، که مسئله آنها پرسش ما نیست. بنا به هر دلیل دنبال چیزی ميگردند، و مسئله و یا مسائلی ذهن آنها را به خود مشغول داشته، که موضوع پرسش ما قرار نميگیرد، بعد فکر ميکنیم که دارند صورت مسئله را پاک ميکنند.
در باب منطق ذهن
یک سوء تفاهم را اینجا برطرف کنم. جریان بنیادگرایی به ویژه بنیادگرایی افراطی، یک جریان استثنایی و غیرعادی است. بنیادگراها وقتی به قدرت سیاسی ميرسند، با هر نظمي که در عرف اجتماعی و یا در عرف سیاسی و بینالمللی، به مثابه یک نظم عادی پذیرفته شده است، سخت مخالفت ميکنند. در دنیای تخیلی خود، تفسیری از جامعه، تفسیری از جهان و تفسیری از مردمان ارائه ميدهند، که با هیچ نُرم سیاسی، اجتماعی و روانشناختی سازگار نیست. بیشترین دشمنی آنها با علوم انسانی و اجتماعی از همین حیث قابل ارزیابی است. بنیادگرایی افراطی برای خود مأموریت و رسالت متافیزیکی قائل است. به نظر و رأی دیگران اهمیت نميدهند. اگر کل جامعه و کل جهان یک صدا بگویند بله، آنها با صدای بلند و با اعتمادی به نفسی که بیشتر ناشی از توهم نفس است ميگویند، خیر. تردیدی نیست هر انسانی به حیث حقوق ذاتی، حق دارد در برابر کل جامعه، و در برابر کل جهان رأی متفاوت، مستقل و آزاد داشته باشد، اما فقط در مقام رأی، نه در مقام اجرا برای دیگران. بنیادگراها در مقام اجرا در برابر کل جامعه مقاومت ميکنند، و کوشش دارند تا رأی خود را بر تمامیت جامعه، و اگر دستشان برسد بر تمامیت جهان تحمیل کنند. تمام دستورالعملها، برنامهریزیها، خواستها، اهداف و روشهایی که برای تحقق این اهداف به کار ميگیرند، غیرعادی و هیچیک با نُرمها و هنجارهای متعارف سازگار نیستند. به جای هنجارشکنی ميکوشند تا طرح دیگری در هنجارسازی درافکنند. به همین دلیل شما نميتوانید با نُرمهای عادی و با منطق استدلالی و تحلیلهای جامعه شناختی و اقتصادی، آنها را خطاب قرار دهید. منطق ذهنی آنها برای انتخاب و پردازش مسائل، متفاوت است. منطق ذهنی انسانهای عادی با نُرمهای عادی، به صورت شبکهای عمل میکند. شبکه پیچیدهای از اطلاعات، موضوعات و مسائل مختلفی که در یک کلاف عاطفی/ عقلانی به هم بافته شدهاند. اما منطق ذهنی بنیادگرایی به صورت خطی، سلسله مراتبی و پلکانی است. منطق ذهنی آنها از یک رابطه مکانیک دیالکتیکی دو دویی تبعیت میکند. مکانیک به این لحاظ که نیروهای محرکه اجزای ذهنی بیرونی هستند، و دیالکتیک به این لحاظ که رابطه اجزاء جدلی و حذفی است. همه چیزها و همه اشیاء تا آدمها و تا مسائلی که در جامعه وجود دارند، به رابطه دو دویی متضاد تقسیم ميشوند، که یک سر فانی و یک سر ابدی است. جهان سرای ابدیت است، و امر فانی را در جهان جایی نیست. اگر از دید روانشناختی اعصاب بخواهیم تحلیلی در باره منطق ذهنی بنیادگرایی داشته باشیم، توجه شما را به دو اثر جلب میکنم. اثر نخست، صرفاً از دید عصب شناختی و روانشناختی به تحلیل ذهن پرداخته است، و اثر دوم از دید مدیریت. در اثر نخست جولیان جینز در کتاب "خاستگاه آگاهی، در فروپاشی ذهن دوجایگاهی" تحلیل عصب شناختی دقیقی درباره ذهن دوجایگاهی انسان ارائه میدهد. به زعم او انسانهای اولیه در دوران باستان تا پیش از عصر صنعتی شدن، عموماً براساس نیمکره راست مغز خود زندگی میکردند، اما از دورانی که انسان وارد عصر تکنیک و ریاضیات شد، به تدریج نیمکره راست مغز وظیفه خود را به نیمکره چپ مغز واگذار کرد. نیمکره راست به تدریج بر اثر فعالیت نیمکره چپ ضعیف شد، به طوری که اغلب انسان های امروز کمتر با نیمکره راست خود درگیر هستند. نیمکره چپ جایگاه ریاضیات، زبان، منطق، عقل و استدلال، و نیمکره راست مغز جایگاه احساس و عواطف و هیجان است. نیمکره چپ جایگاه امور واقع، و نیمکره راست جایگاه شعر، تخیلات و افسانهسرایی و افسانهسازی است. رابرت ارنستاین نخستین کسی بود که مطالعات خود را در رابطه با خصوصیات ذهنی دو نیمکره سمت راست و چپ انجام داد. بنا بر این مطالعات، خصوصیات و تواناییهایی چون توانایی کلامی ، منطقی و تحلیلی به ناحیه سمت چپ مغز، و خصوصیاتی چون تواناییهای انتزاعی، تکانشی و هیجانی و علاقه به مسائل کلی و انتزاعی، ویژگیهای هستند که به ناحیه سمت راست مغز مربوط میشوند. رابرت ارنستاین در مطالعات خود نشان میدهد، چگونه تفکر مردمان مشرق زمین که به نوعی تجسم خصوصیات احساسی، عاطفی و هیجانی هستند از ناحیه سمت راست ناشی میشوند. از نظر او، جایگاه ذهن مذاهب شرقی که به نوعی بر عرفان و اشراق تاکید دارند، از سمت راست مغز سرچشمه میگیرند، متقابلاً مردمان ملل مغرب زمین که روی تفکر ریاضی و تجربی متمرکز هستند، نوع تفکر و فعالیت آنها از ناحیه سمت چپ مغز سرچشمه میگیرد. هنری مینتس در کتاب مدیریت استراتژیک دو دسته از مدیران را بر اساس ساختار دو نیمکره چپ و راست مغز از هم تفکیک میکند. یک دسته مدیران اجرایی که به اصول منطق، اجرا، واقیعت و ریاضیات پایبند هستند، و دسته دوم مدیران استراتژیک که بیشتر متکی بر برنامهریزیهای بلندمدت هستند. مدیران اجرایی جزئینگر و مدیران استراتژیک کلینگر و انتزاعی هستند. مدیران اجرایی از ناحیه سمت چپ مغز کمک میگیرند، و مدیران استراتژیک از ناحیه رسمت راست مغز. در یک سازمان کار متعارف، مدیران استراتژیک و برنامهریز با مدیران اجرایی مکمّل یکدیگر هستند. درست است که مدیران استراتژیک برای سازمان سیاستگذاری میکنند، و مدیران اجرایی مؤظف به اجرای برنامههای مدیران استراتژیک هستند، اما درک بنبستهای اجرایی، درک واقیعت و درک نقاط کور اجرایی شدن برنامهها، برعهده مدیران اجرایی است.
نتیجهای که از این مباحث میخواهم داشته باشم، این است که امروز جایگاه دو ساحتی ذهن و مغز انسان به دلایل مختلف دچار آسیبهای جدی شده است. انسان برای فعالیت منطقی خود به هر دو نیمکره راست و چپ نیازمند است، اما تخصصی شدن علوم از یک طرف، و ایدئولوژیهای بلندپروازنه از سوی دیگر، انسان دو ساحتی را در معرض تجزیه قرار داده است. اینکه ملل مغرب زمین چگونه با مسخ کردن جوامع در منطق ریاضی و تکنیک، انسان را در امور واقع دفن کردهاند، بحثی نیست که به این نوشتار مربوط باشد. خواننده محترم میتواند برای مطالعه بیشتر به کتاب انسان تک ساحتی اثر خوب هربرت مارکوزه مراجعه کند. اما آنچه که به این نوشتار مربوط میشود، تجزیه ذهن بنیادگرایی در سیاستگذاریهای آرمانی و تخیلی و ایدئولوژیک است. ذهنی که از واقعیت فاصله میگیرد و در سیاستگذاریها و استراتژیهای تخیلی خود دفن میشود. چنین ذهنی نه نیازی به جستجو میبیند و نه نیازی به گفتگو، چه آنکه جستجو و گفتگو هر دو به نحله منطق واقعیت و زبان مربوط میشوند. منطق گفتگو، منطق ذهنهای جستجوگر است. بنیادگرایی افراطی بنا به اینکه در برنامهریزیها و آرمانهای تخیلی خود، حقیقت را به تملّک درآورده است، با هر رویهای که حقیقت را مستقل از ذهن بشناسد مخالفت ميکنند. دور افتادن بنیادگرایی افراطی از امور جزئی و واقعی، و ابتلاء به امور کلی و انتزاعی، پیامدهای خطرناکی در نوع مسئلهسازی آنان نیز به جای میگذارد. امور جزئی، افراد جزئی، جان انسانها، در منطق ذهن بنیادگرایی افراطی کاملا بیقدر میشوند. مسائل بزرگ و عظیم که به قامت کل کیهان قد برمیافرازند، سایهای چنان سترک بر هیاکل جزئی میافکنند، که هیچ مسئلهای از امور جزئی در دیدگان آنها به یک مسئله جدی تبدیل نمیشود.
با این مقدمات اکنون خواهیم یافت چرا دولتمردان، در برابر سیل بیکرانی از انتقادات، نامههای سرگشاده و حتی نامههای محرمانه بعضی از خیرخواهانی که همراهشان بودند، صدها و هزاران پرسش و نقد، ارائه صدها و شاید هزاران پیشنهاد و راه حل از سوی اهالی دانشگاه، روشنفکران، نویسندگان، اقتصاددانان، هنرمندان، سیاستورزان، اهل مطبوعات، در طی چهل سال حتی به اندازه یک سرسوزن ککشان نگزیده و به اندازه یک گرم پشکل قدر ندانستهاند. چرا؟ آیا در یک مقایسه ساده با کشورهای همسایه و بعضی از کشورهای شرق آسیا، نميدانند که اقتصاد کشور طی چهل سال به چه فلاکتی افتاده است؟ وضع بیکاری، وضع مسکن، وضع فقر و فلاکت اقتصادی، وضع شکافهای طبقاتی، وضع رکود سرمایهگذاریها، وضع خروج سرمایههای مادی و معنوی، وضع پایین بودن بهرهوری، اینها را نميدانند؟ وقتی از پیشرفتها داد سخن ميرانند و فهرستی از پیشرفتها در حوزههای موشکی و اتمی و یا حداکثر بعضی از پیشرفتهای تکنیکی که بیشتر در کار تسخیر فضا و مکان ميآید، به رخ ميکشند، بارها به آنها گفته نشده است، از جمله تحلیلها و تفسیرهایی از همین قلم، که اتحاد جماهیر شوروی قبل از فروپاشی صدها بار بیشتر مظهر این پیشرفتها بود، اما وقتی درهای آن گشوده شد، معلوم شد که به لحاظ اقتصادی چقدر عقبمانده است، و تنها به آن قسم از پیشرفتهایی تکیه ميکرد که به کار قدرت نمایی و با هدف تسخیر فضا و دریاها ميآمد، و چیزی از آن پیشرفت عاید مردم نشد؟؟ آیا اینها گفته نشده و نميدانند؟ آیا از آمار انحطاط اخلاقی جامعه، از آمار خودکشیها و بزهکاریها، از آمار مصرف زدگی جامعه، از آمار طلاق و از بین رفتن شیرازه خانواده، از آمار فساد در نظام اداری و مالی کشور که اگر یک به هزار آن در هر کشور دیگری بود، تا حالا دهها دولت را کن فیکون ميکرد و چندین بار زلزله به جان کلیت نظام فروميآفکند، آیا از همه اینها بیاطلاعند، یا اینکه مسئله آنها نیست؟ حقیقت این است که همه آنچه که در این فهرست آمدند و دهها و صدها مسئله و بحران دیگر که در این فهرست نیامدند، هیچکدام مسئله حکمرانان و دولتمردان نیست. هر چند هزار و یک داد سخن برانند، و هرچند تصور کنیم و درست هم تصور کنیم که نگران این مسائل هم هستند، اما مسئله آنها نیست. به همین دلیل است که اگر هزاران نامه سرگشاده بنویسید، هزاران بار راه حل و پیشنهاد بدهید، و هزاران بار با زبان خیرخواهی مسائل و بحرانهایی که ما فکر ميکنیم، عاجل، فوری و حیاتی هستند به آنها گوشزد کنیم، گوششان بدهکار نیست، چون مسئله آنها نیست. از این نظر، اشتباه است اگر فکر کنیم دارند مسئله را پاک ميکنند. پاک کردن مسئله زمانی است که انسان به مسئله بودن آن قائل است، اما از فرط ناتوانی عجالتاً آن را پاک ميکند. مسئله آنها نیست که بخواهند پاک کنند، مسئله نبودن با پاک کردن فرق دارد. کسی که صورت یک مسئله را پاک ميکند، به این معناست که وجود آن را انکار ميکند. مثلا اگر به آنها بگویید گرانی وجود دارد و گرانی جامعه را از پای درآورده است، زیر بار این حرف نميروند، یا خود را به اون راه ميزنند، یا پاسخهای نامربوط ميدهند، همه اینها به این معناست که گرانی برایشان مسئله است، ولی وجود خارجی ندارد که بخواهند پاسخ بدهند. اما شق دوم به این معناست که او پذیرفته گرانی وجود دارد، و گرانی جامعه را هم از پا درآورده است، اما از پا در آمدن جامعه را امر مهمی نميداند. گرانی هم مسئله با اهمیتی نیست، مسائل با اهمیتی دیگری وجود دارند که مردم باید به خاطر آن مقاومت کنند. یک مثال روشن بزنم. شما یک وقت ميگویید، چرا در سیاست خارجی ایران و روابط آن در منطقه و جهان بحران وجود دارد؟ چرا وضعیت ما دائماً با کشورهای همسایه و غرب باید در تلاطم و بحران و تنش باشد؟ این بحرانها امکان هرنوع سیاستگذاری بلندمدت اقتصادی در کشور را از بین ميبرد؟ اگر با یک نظم عادی سیاسی مواجه بودیم، پرسش منطقیای بود، اما در یک نظم غیرعادی، و دولتمردانی که غیرعادی فکر ميکنند، این پرسشها بیمعنی هستند. اینجور بگویم، برای کسانی که هویت و قدرت سیاسی خود را در بحران تعریف کردهاند، و در یک وضعیت عادی و غیربحرانی هیچکاره ميشوند، پرسش از وجود بحران و تنش بیفایده است. وقتی از قول یک مقام نظامی که در سیاست همه کاره بود گفته ميشود، "در بحران فرصتی است که در فرصت نیست"، جای دیگر هم عرض کردم، اگر به یک فیلسوف سیاسی ميگفتید، یک جمله در تقدیس بحران بگوید، به این خوبی نميتوانست بگوید. درنتیجه، طرح مسئله بحران، و با منطق بحرانزدایی نميتوان با این جریان سرسخن بازکرد. و یا راه حلها و پیشنهادها و انتقادتی را متوجه آنها ساخت. چون منطق ذهنی آنها در انتخاب و پردازش مسائل، متفاوت از ذهنهای عادی است. به عبارتی، تنها دو فکر متفاوت عادی و غیرعادی مواجه نیستیم، با دو نگاه متفاوت و دو رویکرد متفاوت و حتی با دو زبان متفاوت، و مهمتر از همه با دو منطق متفاوت ذهنی در انتخاب مسئله و مسئله بودن مسائل، مواجه هستیم. چیزی که برای شما و برای جامعه مسئله است، برای آنها مسئله نیست، هرچند ممکن است نگرانیهایی هم درباره آن داشته باشند، اما مسئله آنها نیست.
در جای دیگری توضیح دادهام که بنا به پیشبینی همه کارشناسان محیط زیست، سرزمین ایران به دلیل خشکسالی، به دلیل تخریب تالابها و جنگلها، به دلیل تخریب منابع آبی، به دلیل ساخت و سازها و شهرسازیهای بیرویه در مسیر طبیعی آب، به دلیل کشاورزیهای بیرویه و مدیریت نشده ووو در حال تبدیل شدن به یک کویر برهوت سراسری است. و اضافه کردم که ميتوانم درک کنم و حتی فرض بگیرم که تمام مسئولان نظام جمهوری اسلامی نگران خشکسالی، نگران تخریب محیط زیست هستند، و واقعا از شنیدن این خبرها دلشان هم به درد ميآید، اما نکته بسیار با اهمیت، تکرار ميکنم نکته بسیار با اهمیتی که دیده نميشود، این است که این حرفها مسئله آنها نیست. من ميتوانم نگران آشفتگی بازار هنر و سینما باشم، اما پیشرفت و پسرفت هنر و سینما عجالتاً مسئله من نیست.
اکنون ممکن است خوانندگان بپرسند، اگر همه آنچه که مسئله جامعه است مسئله دولتمردان نیست، پس مسئله آنها چیست؟ شاید نگارنده نتواند با ضرس قاطع بگوید مسئله آنها چیست، خود آنها باید پاسخ دهند، اما دستکم از دو امر آگاه است. نخست اینکه مسائلی که تا اینجا در فهرست آمدند، هیچکدام مسئله آنها نیست. دوم اینکه، هرگاه دولتمردان و صاحبان قدرت از خط قرمز صحبت ميکنند، بپرسید و جویا شوید خطر قرمز شما چیست و کجاست؟ آیا تا کنون شنیدهاید که گفته شود، فقر و فلاکت و نکبت دهها میلیون جمعیت کشور خط قرمز آنهاست؟ و یا جان میلیونها جمعیت از ایرانیان خط قرمز آنهاست؟ یا منافع ملی، و به تعبیر صحیحتر حقوق ملی خط قرمز آنهاست؟ یا محیط زیست و جلوگیری از گسترش کویر خط قرمز آنهاست؟ شاید خطوط قرمز راهنمای خوبی برای پرده برداشتن از مسئله و مسائلی باشد که دولتمردان با آن درگیر هستند.
نتیجهگیری
نتیجه مهمی که در پایان این نوشتار ميخواهم با خوانندگان در میان بگذارم این است، هر نوشتهای که در فضای جمعی منتشر ميشود، یک دسته از مخاطبان خاص را هدف قرار ميدهد. وقتی یک نوشته به انتشار عمومی ميرسد، نميشود یک نویسنده سر خود را پایین بیاندازد و بگوید، برای دل خودم نوشتهام. دل نوشتهها با هدف تأثیرگذاری روی احساسات انجام ميشوند، اما نوشتههای انتقادی، یا تفسیری و تحلیلی معطوف به تأثیرگذاری روی اندیشهها و برنامههای مخاطبان صورت ميگیرد. بدون تغییر مسئله مخاطبان و حتی تأثیرگذاری روی اندیشه راهنمای آنها، نميتوان انتظار تأثیرگذاری داشت. در جای دیگر توضیح دادهام که با چه گروههایی سیاسی نميتوان صحبت و گفتگو کرد، چون منطق ذهنی آنها از همان قواعدی تبعیت ميکند، که منطق ذهن بنیادگرایی است. تا یک نوشته انتقادی و یا تحلیلی نتواند با مهارت خاص به تغییر مسئله مخاطبان مبادرت کند، انتظار تأثیرگذاری بیهوده است. شاید یک روند تدریجی تغییر مسئله بتواند، به تغییر منطق ذهنی مخاطب نیز منجر شود. به عنوان مثال، وقتی از باب خیرخواهی و یا انتقاد به دولتمردان بگوئید، نظارت استصوابی باعت دلسرد شدن مردم، باعث از بین رفتن مشروعیت، باعث حذف دلسوزان و نخبگان واقعی جامعه، و در پرتو سرسپردگی و نفاق، باعث نفوذ افراد فاسد ميشود، و در نتیجه کل پیکره نظام اداری و نظام اداره کشور را به فساد مبتلا ميکند، چنانچه کرده است، این نقدها و استدلالها هیچ تأثیری در برنامهها و اهداف و ایدههای دولتمردان نميگذارد. چرا؟ چون نه دلسردی و بیتفاوتی مردم مسئله آنهاست، نه مشروعیت مسئله آنهاست، و نه حذف نخبگان مسئله آنهاست، و نه مبتلا شدن کل نظام اداره کشور مسئله آنهاست. به این ترتیب تا وقتی انگشت روی مسئله مخاطبان و تغییر مسئله آنها و تغییر اندیشه راهنمای آنها نگذاریم، گوشهای آنها خیلی سنگینتر از بمب واژههاست. این مسئله نه تنها شامل بنیادگرایی، بلکه شامل نخبگان و روشنفکران نیز ميشود.
9/2/1401
فهرست منابع:
توجه: منابع مورد اشاره در فهرست زیر، بدون ذکر شماره صفحات دقیق، صرفا متکی به محفوظات نویسنده است. متاسفانه در جایی که این مقاله نگارش شد، امکان دسترسی به کتابخانه شخصی وجود نداشت. از این رو از خوانندگان محترم پوزش می خواهم.
1- كتاب مديريت استراتژيك نوشته، رابرت ام جیمز، جیمز برایان کویین، هنري مينتس برگر ترجمه محمد صائبي، انتشارات مرکز آموزش مدیریت دولتی، 1376
2- کتاب منشأ آگاهی در فروپاشی ذهن دو ساحتی، نوشته جولیان جینز، ترجمه سعید همایونی، انتشارات نشر نی، 1394
3- کتاب انسان تک ساحتی، نوشته هربرت مارکوزه، ترجمه محسن مؤیدی، انتشارات امیرکبیر، 1378
4- مقاله دنبال چه چیزی هستیم؟، اثری از همین قلم، منتشر شده در سایت گویانیوز
https://news.gooya.com/politics/archives/2015/12/206281print.php