توانا - سپیده قلیان، در یکی از پروندههایش، شاکی خصوصی داشت و آن شاکی کسی نبود جز آمنه ذبیحپور، بازجوـخبرنگار.
روایت سپیده قلیان از روز دادگاه را بخوانید:
لباسم واقعاً خیرهکننده بود؛ سالها از این زندان به اون زندان با خودم حملش کرده بودم. بالاتنهاش سوزندوزی قرمز داشت و شلوارش از بالا گشاد بود؛میشد پاچهش رو بالا بکشی و مثل شلوارک شه، دقیق نمیدونم اسم مدلش چی بود. اگه اشتباه نکنم جلسات دادگاه سه جلسه بود . جلسه سوم با تلاش وکلا و ادلهای که ارائه کردیم، قاضی رو مجاب کرده بودیم شاکی باید خودش حضور داشته باشه. جلسات قبل، یه نماینده حقوقی از صداوسیما میاومد؛ یه پسر پرافاده که به چشم نمیاومد.
روز موعود رسید. لباسم رو پوشیدم، ولی روش یه شومیز انداختم و روی سرم دستمال اشپزخونه بند رو گذاشتم تا مشکلی برای ورود به دادگاه پیش نیاد. به محض شروع جلسه و ورود آمنه، شومیز و دستمال اشپزخونه رو کندم و پرت کردم بیرون. وقتی آمنه منو با تاپ و شلواری که بالا کشیده بودم و تقریباً شلوارک شده بود دید، شروع کرد به فریاد زدن که چرا با این لباس اومدم. من فقط با یه لبخند پرصلابت نگاهش میکردم. و تو دلم گفتم ما زنها واقعا قوی هستیم. اون توهین میکرد، به قاضی هم فرصت حرف زدن نمیداد. همه تو دادگاه، از پاسیار و سرباز تا مسئول دفتر، از شدت بد و بیراه گفتنش ماتشون برده بود. میگفت من جاسوس سرویسهای اطلاعاتی موسادم، جاسوس اینترنشنالم. ادعا میکرد خودش خیلی محبوبه و افشاگری من باعث محبوبیتش شده. میگفت منو مأمور کردن تا بدنامش کنم. انگشتش رو مثل یه تهدید تو هوا تکون میداد و میگفت: «اینبار کاری میکنم موهات رنگ دندونات بشه!» من فقط میخندیدم و گفتم: «امان از روزی که دست مردم بیفتی.» اون دوباره شروع کرد به توهین به معترضین.
آخر جلسه، رو به قاضی گفتم: «میخوام از خانم ذبیحپور عذرخواهی کنم.» همه شوکه شدن. قاضی گفت: «بفرمایید.» شش قدم به سمتش برداشتم، آب دهنم رو جمع کردم و جمع کردم و جمع کردم، بعد یهو تف کردم تو صورتش و گفتم: «این هدیه همون مردمیه که میگی عاشقتن!» آب دهن من انقدر زیاد بود که سرباز کنارش بعدا گفت نمیدونست کجای صورتش رو پاک کنه. قاضی به زور جلوی خندش رو گرفت، پاسیار از خنده رفت بیرون. آمنه هوار میزد که «پدرت رو درمیارم.» منم با حال خوب از دادگاه زدم بیرون.
بعدش، تو کل زندان حرفم پیچید. از پرستار تا پزشک و سرباز همهجا گفتن که تف کردم تو صورت آمنه. هر کی تو محوطه موقع اعزام منو میدید، میگفت: «سپیده، دمت گرم!»