Friday, Aug 5, 2022

صفحه نخست » فردوسی و مشروطه خواهی، فرشید مجاور

sahahnameh.jpgامروزه مشروطه به معنای مشروط و نه مطلقه بودن سلطنت فهمیده میشود. ولی تقی زاده یادآوری میکند که در اینها در ابتدا کنستانسیون میخواستند و کلمه مشروطه به معنی شارته یا قانون اساسی فرانسوی از ترکیه عثمانی ترکی وارد زبان فارسی شده است. کما اینکه

La Charte (French) = The Charter (English)
Constitutionalism (in English) = Meşrutiyet (in Turkish)
البته اگر شرط سلطنت قانون باشد تناقضی بین دو تعبیر وجود ندارد.

این نوشته استدلال میکند که حقانیت سلطنت در شاهنامه فردوسی امری مطلق نبود و مشروط به شرایطی بود که اگر برقرار نمیشد حقانیت خود را از دست میداد. در نتیجه فردوسی به اعتباری یک مشروطه خواه بود و شاهنامه علاوه بر پاسداری از هویت ایرانی ندای مشروطه خواهی نیز هست.

مطابق شاهنامه اولین پادشاه ایران و جهان کیومرث بود که چون انسانهای اولیه با گروه داخل کوه میزیست. مایه کیومرث بیشتر از دیگران بود و فر شاهنشهی داشت

همی تافت زو فرّ شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید

در شاهنامه اولین موردی که شاه حقانیت خود را از دست میدهد داستان جمشید است. دوره جمشید به لحاظ پیشرفت در مدنیت و رفاه با هیچ دوره ای پیش و پس از آن قابل مقایسه نیست. علاوه بر این هیچ موردی از بیدادگری او در شاهنامه گزارش نشده است، با اینحال از زمانی که جمشید به خود مغرور شد و شروع به «منی» کردن نمود محبوبیت و به همراه آن مشروعیت خود را از دست داد. در اینزمان فره ایزدی هم از او دور شد و مقدمات سقوط او و زوال ایران و جهان فراهم می اید.

پادشاه مشروع بعدی فریدون است که حتی ارتباط مستقیمی با خانواده پادشاهی و جمشید ندارد و تنها میشنویم که پدرش از تخمه طهمورث پدر جمشید است. فریدون تحت اموزشهای مادرش در هند بزرگ میشود و با درایت و دلیری و نقش کلیدی کاوه و حمایت فعال مردم ضحاک را شکست میدهد و شاه ایران و‌ جهان میشود. فردوسی در پایان داستان ضحاک به خواننده یادآوری میکند که فریدون هیچ ویژگی فرازمینی نداشت و هر کس میتواند با داد و دهش فریدونی باشد.

فريدون فرّخ فرشته نبود
ز مشك و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيكوئى
تو داد و دهش كن فريدون توئى

داستان انتخاب پادشاه بعدی نیز جالب است. فریدون برای تعیین پادشاه بعدی ایران پسرانش را ازمون میکند و بنا بر نتایج آن فرزند کوچکتر خود ایرج را شایسته پادشاهی ایران و جانشینی خود میشناسد (جالب اینکه خود فریدون دو برادر بزرگتر داشت که نقش مهمی ندارند). در اینجا هیچ سخنی از فره ایزدی هم در میان نیست. وقتی دو پسر بزرگتر یعنی سلم و تور اعتراض میکنند که ما بزرگتر بودیم و این تقسیم عادلانه نبود به آنها میگوید همینطور دلخواهی تصمیم نگرفتیم، ازمونتان کردیم و مدتها راجع به آن با عقلای کشور مشورت کردیم و در آن مصالح عمومی و رضای خدا را در نظر گرفتیم.


یکی انجمن کردم از بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیم بر باد بخشش زمین
همه راستی خواستم زین سخن
به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان
همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گیتی به من
نجستم پراگندن انجمن

مورد جالب بعدی پادشاهی نوذر پسر منوچهر و نبیره ایرج است. این پادشاه از ابتدا شاه دادگری نیست و خیلی زود مردم و سپاه از او ناراضی شده هر پهلوانی سودای پادشاهی میکند، اتفاقی که به ندرت در شاهنامه پیش میاید. بزرگان کشور نزد سام میروند و به او از نوذر شکایت میکنند و از او میخواهند که پادشاهی ایران را قبول کند که او نمیپذیرد و از آنها میخواهد فرصت دیگری به نوذر بدهند.

برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش بردهٔ گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند

این داستان پایان خوشی برای ایران و نوذر ندارد چرا که ارتش کم انگیزه ایران در هجوم تورانیان که با اگاهی از بیداد نوذر جسور شده اند شکست میخورد و نوذر اسیر و در نهایت در اسارت کشته میشود. کار جنگ ایران به رهبری زال و توران به فرماندهی افراسیاب طولانی میشود و زال به این نتیجه میرسد که پیروزی بدون شاه که به منزله ناخدایی برای کشتی است مقدور نمی باشد اما پسران نوذر یعنی طوس و‌ گستهم را شایسته شاهی نمیداد، داوری که بعدها درستی آن بارها ثابت میشود کما اینکه طوس به دیوانگی شناخته گردید (تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای/ پدر تیز بود و تو دیوانه ای):

به کردار کشتیست کار سپاه
همش باد و هم بادبان تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فر
سپاهست و گردان بسیار مر
نزیبد بریشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت

در نهایت شخصی به نام زو از تخمه فریدون را به پادشاهی انتخاب میکنند. این درحالی است که زو هشتاد سال سن دارد ‌و پس از پنجسال در میگذرد ولی در هر صورت او را به فرزندان نوذر ترجیه میدادند.
مورد بعدی پادشاهی کیقباد است که پس از مرگ زو به تشخیص زال که از موبدی تعریفش را شنیده به پادشاهی انتخاب میشود.


نشان داد موبد مرا در زمان
یکی شاه با فر و بخت جوان
ز تخم فریدون یل کیقباد
که با فر و برزست و با رای و داد

رستم کیقباد را یافته پیش زال می اورد. زال و موبدان یک هفته د اینکار مشورت میکنند و روز هشتم کیقباد بر تخت شاهی مینشیند

نشستند یک هفته یا رای زن
شدند اندران موبدان انجمن
به هشتم بیاراستند تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج

کیقباد پادشاه لایق و دادگری است. پس از شکست ‌و اخراج تورانیان از ایران و تعیین جیهون به عنوان مرز دو کشور بین دو کشور صلح برقرار میشود. قباد در پی رفاه و آسایش مردم است ثروت را در کار کشاورزی می داند؛ برایش سپاهی و شهری یکی است و همه را از لشگر خودمیداند و در کاخ خود رای هرکس که توانایی کار کردن ندارد برای کمک باز میگذارد

تن آسانی از درد و رنج منست
کجا خاک و آبست گنج منست
سپاهی و شهری همه یکسرند
همه پادشاهی مرا لشکرند

هرآنکس کجا بازماند ز خورد
ندارد همی توشهٔ کارکرد
چراگاهشان بارگاه منست
هرآنکس که اندر سپاه منست

کیقباد حکومت زابلستان تا رود سند یعنی تقریبا تمام پاکستان امروزی را به خاندان رستم حکومت کابل را به مهراب میدهد.

پس از قباد پادشاهی به پسر بزرگتراش کاووس میرسد ولی او شاه عاقل و دادگری از کار در نمی اید. فردوسی در اغاز داستان از خودکامکی و ستمگری کاوس خبر میدهد ولی بزبانی میگوید که این تقصیر کسی نیست چه پدرش و چه «آموزگار»

اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار

به عبارتی فردوسی این شاخ بد که فرزند خودش بود انرا بیگانه میخواند را سزاوار جفا دیدن میبیند (ولی نه به اراده انجمن خاصی بلکه از روزگار که در مورد کاوس مصداق روشنی هم ندارد، در واقع این خاندان زال است که علیرغم همه داد و خردشان از روزگار جفا میبینند).


جزو اولین اقدامات کاوس لشگر کشی به مازندران ( نواحی کندوکش و نه طبرستان) علیرغم توصیه همه بزرگان کشور است. البته این بزرگان خود جرائت ابراز عقیده و گفتن حرف راست را به شاه ندارند.

همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد
نهانی روان‌شان پر از باد سرد

پهلوانان و بزرگان با اینکه میدانند این اقدام دمار از روزگار آنها و ایران در میاورد ولی اظهار اطاعت میکنند ولی بعد برای چاره جویی در خلوت جلسه میکنند

به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازان پس یکی انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک

بزرگان از زال میخواهند که پا در میانی کرده شاه را تصمیم نادرست خود منصرف کند. زال تا خبر را میشنود کاوس را خودکامه میخواند و حدس میزند حرف زدن با او حاصلی ندارد

همی گفت : کاوس خود کامه مرد
ز کیتی نه کرم آزموده نه سرد
نباشد شگفت ار به من نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود

در هر صورت نزد کاوس می رود و نصیحتش میکند که از خودخواهی دیگران را به کشتن نده و راه پدرت را در پیش بگیر

تو از خون چندین سرنامدار
ز بهر فزونی درختی مکار
که بار و بلندیش نفرین بود
نه آیین شاهان پیشین بود

که کاوس میگوید تو نگران نباش خدا همراه من است و دیوان شکارگاه من. حالا اگر خودت نمیخواهی بیایی نیا ولی به ما هم نگو که نرویم. هیچی جواب سربالا! بقیه داستان را که رفتن و گرفتار شدن کاوس و‌ ارتش ایران است را همه میدانند. اگر دلاوریهای رستم نبود همه همانجا به خواری و کوری در اسارت تلف شده بودند. اما حتی این تجربه سخت و سنگین هم برای کاوس عبرت نشد و بار دیگر بدنبال هوا هوس خود لشگر کشید و اینبار در یمن خود و‌ بزرگان کشور را گرفتار میسازد که باز رستم او را نجات میدهد. سبکسری کاووس بجایی میرسد که رستم از کوره در رفته نظر واقعی خود راجع به کاوس شاه را به او در حضور همه بزرگان بیان میکند:

تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست
ترا شهریاری نه اندرخورس

شاه پشیمان میشود و گودرز را برای دلجویی نزد رستم میفرستد گودرز میگوید :

تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست

رستم سرانجام با تدبیر گودرز نزد کاووس میرود و شاه با این ادبیات از او پوزش میطلبد

چو آزرده گشتی تو ای پیلتن
پشیمان شدم خاکم اندر دهن

اما کاووس اصلاح پذیر نیست تا جایی که حتی فرزند پاک نهاد خود سیاوش را ابتدا در ماجرای سودابه روانه کوهی از اتش میکند و سپس باز با پادرمیانی سودابه او را از ایران طرد و ناچار به پناه جستن به توران میکند که در انجا بقتل میرسد. در پی این ماجرا رستم به دربار رفته به شاه میگوید آدمی با خوی و خرد تو لیاقت شاهی ندارد

ترا مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ
بیامد به ما بر زیانی بزرگ

و‌ سپس به انتقام سیاوش سودابه را جلوی شاه میکشد .

ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاووس شاه

سالها بعد با همت رستم و دامادش گیو، کیخسرو، فرزند سیاوش در توران یافته به ایران می اورده میشود و کاووس مجبور به کناره گیری و سپردن پادشاهی به نوه خویش میگردد. کیخسرو شاه بزرگ و عادلی است و از حمایت مردم و بزرگان برخوردار است ولی همین شاه بزرگ در اواخر کار خواب نما میشود که سروش آمده دنبالم و حالا باید در فکر روان باشم و خلاصه اینکه دیگر پادشاهی را نمیخواهم و میخواهم بروم بهشت.

من اکنون روان را همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم
نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای

ولی بجای انجمن ساختن با بزرگان و خردمندان سر خود تصمیم میگیرد لهراسب را جانشین خود کند. این مایه شگفتی ایرانیان میشود زیرا کسی از لهراسپ که اصلا اهل بلخ است شناختی ندارد و با خود میگویند ما باید چقدر بدبخت باشیم که چنین فرومایه ای شاه ما شود. زال میگوید خاک بر سر کسی که چنین فرومایه ای را شاه بخواند، وقتی با یک اسب به ایران امد (نشان انکه لهراسپ را حتی کاملا ایرانی نمیدانند) فرومایه ی بیش ندیدم که معلوم نیست پدر و مادرش که هستند و چه هنری دارد.

به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندر او مانده ایرانیان
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسب را شاه بایست خواند
از آن انجمن زال بر پای خاست
بگفت آنچه بودش به دل رای راست
چنین گفت کای شهریار بلند
سزد گر کنی خاک را ارجمند
سر بخت آن کس پر از خاک باد
روان ورا خاک تریاک باد
که لهراسب را شاه خواند به داد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
به ایران چو آمد به نزد زرسب
فرومایه‌ای دیدمش با یک اسب
به جنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
ز چندین بزرگان خسرو نژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
نژادش ندانم ندیدم هنر
از این گونه نشنیده‌ام تاجور
خروشی برآمد ز ایرانیان
کز این پس نبندیم شاها میان
نجوییم کس نام در کارزار
چو لهراسب را کی کند شهریار

ولی با اصرار کیخسرو بزرگان با اکراه پادشاهی لهراسپ را قبول میکنند و کیخسرو از همه خداحافظی میکند که برود. مردم هر چه گریه و زاری میکنند که شاها عقلت کجا رفته نگو، نکن، نرو ولی فایده ای نکرد.

همی گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
که نزد فریدون نیامد سروش

کیخسرو رفت و بیشتر پهلوانان دوران به غیر چند تن از عاقلتر های آنها مانند زال و رستم و گودرز ، رفتند و در کوه و بیابان و برف نیست و نابود شدند.

با به پایان رسیدن پادشاهی کیانیان و آغاز پادشاهی لهراسپیان دوران پهلوانی به سر امد و آغاز پایان کار رستم و زال و خاندان ایراندوست آنها شد. لهراسپ دو فرزند بنام گشتاسپ و زریر داشت که سر اولی بقول شاهنامه پر از باد بود. گشتاسپ در زمان حیات پدر میخواست که جای او را بگیرد

گر ایدونک هستم ز ارزانیان
مرا نام بر تاج و تخت و کیان

گشتاسپ حتی خود را کاملا ایرانی نمیداند و به خواستگاه بلخی خود مینازد.

بپوشید زربفت رومی قبا
ز تاج اندر آویخت پرّ همای

لهراسپ نصیحتش میکند که خوی تو تند است ‌و هنوز برای پادشاهی جوان هستی .


جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد
بیامد ز پیش پدر گونه زرد

که گشتاسپ از پدر دلخور شد سپاه را بدون اجازه و یا اطلاع شاه برداشته به این و کشور میکشاند و سرانجام به روم رفته با دختر قیصر، کتایون ازدواج میکند با فیصر در باج خواهی از ایران همکاری میکند. در نهایت لهراسپ برای اجتناب از جنگ با فرزند و دو‌کشور تخت تاج را به گشتاسپ میسپارد که گشتاسپ او را به بلخ تبعید میکند. به این ترتیب رسم ناپسند کودتای پسر علیه پدر با لهراسپیان «نو آیین» که زال و دیگر بزرگان آنقدر نگرانش بودند اغاز میگردد. شبیه کودتاهای که در اواخر کار ساسانیان و خاصه با خسرو پرویز و پسرش شیرویه شروع شد و سرانجام ایران را به باد داد.

کاری که اسفندیار، فرزند گشتاسپ، هم خیال انرا داشت و پدر با وعده های واهی او را سر میدوانید که آخرین آن شرط دست بسته آوردن رستم نزد وی بود، شرطی که خود میدانست عملی نخواهد شد و آخر خوشی برای اسفندیار ندارد.

گرشاسپ به اسفندیار وعده میدهد که اگر رستم را دست بسته نزد من آوری پادشاهی را بتو میدهم. اسفندیار میداند که رستم تن به بند نمیدهد و اینکار اساسا جوانمردانه نیست چون جز خوبی از او نشنیده اما «آز» پادشاهی و «فزون» خواهی راحتش نمی گذارد. با مادر درد دل میکند و حتی از کودتا علیه پدرش سخن میراند. مادرش میدانست که گرشاسپ تا زنده است تاج و تخت را به او نخواهد داد و به او میگوید برای شاه شدن فزونخواهی نکند و به جنگ رستم رفتن هم اخلاقی و شایسته یک شاه عادل نیست:

که بی‌کام او تاج بر سر نهم
همه کشور ایرانیان را دهم
ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش
بدانست کان تاج و تخت و کلاه
نبخشد ورا نامبردار شاه
بدو گفت کای رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل تاجور
مگر گنج و فرمان و رای و سپاه
تو داری برین بر فزونی مخواه
یکی تاج دارد پدر بر پسر
تو داری دگر لشکر و بوم و بر
چو او بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگی و شاهی و بختش تراست

اسفندیار در پاسخ میگوید میدانم ولی دلم را نشکن نمیتوانم از شاهی بگذرم:

چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکارتر زو به ایران کسی
نیابی و گر چند پویی بسی
چو او را به بستن نباشد روا
چنین بد نه خوب آید از پادشا
ولیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز جان بگسلم
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین دستگاه

در اینجا اسفندیار در حقیقت دارد عمل به فرمان شاه را بهانه میکند و‌ انچه نمیتواند از ان دل بکند شتاب در گرفتن جای پدر است کما اینکه برای گشتاسب نیز اطاعت امر پدر ارزشی نداشت.
اسفندیار علیرغم نصیحت مادر و برادر و حتی عقل و انصاف خودش در خلوت برای به بند کردن رستم به سیستان میرود. رستم با شاهزاده هیچ سر ستیزی برعکس دوستش هم دارد ولی نمیتواند تن به ننگ بند بدهد. با او با هر زبان ممکنی برای منصرف کردنش سخن میگوید ، از خدماتش به ایران و پادشاهان آن میگوید از ننگ تن به بند دادن میگوید از خدا و داد و بیداد میگوید و عاقبت اینطور رفتار:

بترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بیداد کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی
به خورشید و ماه و به استا و زند
که دل را نرانی به راه گزند

ولی اسفندیار در پاسخ میگوید :

اگر زنده خواهی که ماند به جای
نخستین سخن بند بر نه به پای
دگر باره رستم به شاهزاده میگوید

دگر باره رستم زبان برگشاد
مکن شهریارا ز بیداد یاد
مکن نام من در جهان زشت و خوار
که جز بد نیاید ازین کارزار
ز دل دور کن شهریارا تو کین
مکن دیو را با خرد همنشین
جز از بند دیگر ترا دست هست
بمن بر که شاهی و یزدان پرست
که از بند تا جاودان نام بد
بماند به من وز تو انجام بد

ولی هیچکدام از این حرفها بر اسفندیار اثر نمیکند و اینبار راه خدا و فرمان شاه را بهانه میکند. که البته میدانیم دروغ است زیرا میدانیم پس از انکه جهان را به طمع گرفتن تخت پدر به دین بهی دراورد گشتاسب بهانه ای ساخت و او را به اتهام خیانت به چهار میخ کشید و تنها چیزی که او را نجات داد هجوم تورانیان به ایران و شکست گشتاسپ در مقابل آنها و به اسارت رفتن خواهر و مادر اسفندیار شد. انگاه گشتاسب به دیدن اسفندیار امد و قول داد اگر تورانیان را از ایران بیرون کنی و خواهر و مادرت را از اسارت در توران به ایران آوری تخت پادشاهی را بتو میدهم. بهرحال همه ان دلاوری ها را نه برای دین بهی و ایران و حتی آزادی خواهر و مادرش بلکه برای رسیدن به تخت پدر انجام داده بود.

به رستم چنین گفت اسفندیار
که تا چندگویی سخن نابکار
مرا گویی از راه یزدان بگرد
ز فرمان شاه جهانبان بگرد
که هرکو ز فرمان شاه جهان
بگردد سرآید بدو بر زمان
جز از بند گر کوشش (و) کارزار
به پیشم دگرگونه پاسخ میار

تا در نهایت رستم از التماس ناامید میشود و انی شد که نباید

بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را به زه کرد و آن تیر گز
که پیکانش را داده بد آب رز
...
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار

اسفندیار در حال مرگ تازه چشم دلش روشن شده و حقیقت آنگونه که بود و همه جز خودش میدانستند را دید:

چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار
زمانه چنین بود و بود آنچ بود
سخن هرچ گویم بباید شنود
بهانه تو بودی پدر بد زمان
نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
مرا گفت رو سیستان را بسوز
نخواهم کزین پس بود نیمروز
بکوشید تا لشکر و تاج و گنج
بدو ماند و من بمانم به رنج

رستم به وصیت اسفندیار پسرش بهمن را تحت حمایت خود میگیرد و به پادشاهی میرساند اما بهمن پس از قدرت گرفتن به زابل لشگر میکشد، انرا تاراج میکند، زال را به خواری به بند و زندان میکشد و فرامرز پسر رستم را تیر باران میکند (رستم پیش از این خود با توطعه شغاد کشته شده بود). تا انجا که روداب خطاب به لهراسپیان میگوید

کنون گنج تاراج و دستان اسیر
پسر زار کشته به پیکان تیر
مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بی‌تخم اسفندیار

این آخر ناخوش از ثمرات انتخاب خود سرانه لهراسپ توسط کیخسرو بود.

کسری انوشیروان یکی از ستوده ترین پادشاهان شاهنامه است با اینحال فردوسی در داستانی از بی ثباتی مقام و‌ موقعیت صادقترین خدمتگزاران کشور در مقابل خشم و خود رای پادشاه میگوید. در این داستان کسری به شکار میرود و بوزرجمهر از «پرستاری و‌ مهر» همراه او‌ میرود. بعد از شکار شاه میخوابد و پرنده ای آمده و‌چند مهره جواهر روی بازوی شاه را میخورد. وقتی شاه بیدار شد وزیر خود را به دزدی آن مهره ها متهم میکند و دشنامش میدهد

بدو گفت کای سگ تو را این که گفت
که پالایش طبع بتوان نهفت


سپس او را به زندان می اندازد و به اشکال مختلف شکنجه میکند و کسی را میفرستد که از بوزرجمهر بپرسد که حالا حالش چطور است که او جایی پاسخ میدهد


که حال من از حال شاه جهان
فراوان بهست آشکار و نهان


فراوان ز پاسخ برآشفت شاه
ورا بند فرمود و تاریک چاه


باز پیشکار میرود و حال بوزرجمهر را میپرسد و او میگوید
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه
که روز من آسانتر از روز شاه

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ
ز آهن تنوری بفرمود تنگ
ز پیکان وز میخ گرد اندرش
هم از بند آهن نهفته سرش
نبد روزش آرام و شب جای خواب
تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

انگاه انوشیروان دژخیمی را میفرستد که او را بترساند که براستی روزت بهتر از شاه است که بوزرجمهر پاسخ میدهد:

ز سختی گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود

به عبارت دیگر انوشیروان با وزیری به بزرگی بوزرجمهر بدون هیچگونه فرایند قانونی یا رای زنی هر طور که دوست دارد رفتار میکند ‌و به کسی پاسخگو نیست. سرانجام مشکلی برای کشور پیش می اید که شاه از حل آن در می ماند و ناچار به بوزرجمهر رجوع میکند و با او از سر آشتی در می اید. بوزرجمهر به کسری انوشیروان نصیحت میکند کار شاه بزم و شکار است و کشورداری باید به دستور یا وزیر سپرده شود:

اگر چند باشد سرافراز شاه
بدستور گردد دلارای گاه
شکارست کار شهنشاه و رزم
می و شادی و بخشش و داد و بزم
بداند که شاهان چه کردند پیش
بورزد بدان همنشان رای خویش
ز آگندن گنج و رنج سپاه
ز آزرم گفتار وز دادخواه
دل وجان دستورباشد به رنج
ز اندیشهٔ کدخدایی و گنج

در شاهنامه تصمیماتی که با نظر جمعی (بسته به موردش شامل خردمندان، موبدان، ستاره شناسان، و یا پهلوانان) و یا به توصیه یا نظر دستور (وزیر) است از وجاهت بیشتری برخوردار است و موفق تر است. دستور غالبا با صفاتی چون پاک، فرزانه، روشن روان و‌ مثل آن توصیف شده است. این نمونه هایی از آن است:
سپهبد چنین گفت چون دید رنج
که دستور بیدار بهتر ز گنج

روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتن خوب و آواز نرم

کنارنگ با موبد و پهلوان
هشیوار دستور روشن‌روان

که ما تاجداری به سر برده‌ایم
بداد و خرد رای پرورده‌ایم
ولیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بی‌او نیاید پدید

ز دستور پاکیزهٔ راهبر
درفشان شود شاه بر گاه بر

سر سال در پیش او شد دبیر
خردمند موبد که بودش وزیر

البته پادشاهان کم خرد، ستمگر و خود رای یا اصلا وزیر ندارند مثل کیقباد، یا وزیر شان مثل خود کینه خواه، دام ساز و بدنژاد هستند مثل جاماسپ وزیر لهراسپ و گرشاسپ و یا وزیر شایسته ای دارند ولی همیشه هم به حرف آنها گوش نمیکنند و ندای نابخردی و نامردمی بلند تر است مثل پیران ویسه وزیر افراسیاب.

در شاهنامه دائما به شاهان توصیه میشود دارای آیین و رای باشند و داستان گذشتکان بیاد آورند و دچار آز و خودپسندی نشوند و در امور کشوری با خردمندان مشورت کنند و اساسا آنها را به دستوری فرزانه بسپرند. ولی واقعیت این پند ها و عبرت ها هیچ پشتوانه اجرایی ندارد. منوچهر که پرورده فریدون بود و ۱۲۰ عمر کرد و‌ پادشاهی دادگر بود جای خود را به فرزند بیدادگر خود سپرد. انجا اگر پا درمیانی سام نبود کشور فرو پاشیده بود ولی حتی آن نیز مانع از جنگ و اشغال ایران توسط توران نشد. ایران زمان کیقباد هم اگر پا درمیانی رستم نبود در همان ابتدای کار در جنگ در مازندران از میان رفته بود. حتی کیخسرو یکی بزرگترین پادشاهان سرتاسر شاهنامه، هم در خرد و داد ستوده شده در نهایت از خودسری بری نیست و زمانی که میخواهد دنبال «روان» برود بدون مشورت با دیگران جانشینی را برای خود انتخاب میکند که کسی با آن توافق ندارد، دودمانی که در نهایت به ریشه کنی بزرگترین حامی ایران ‌‌یعنی خاندان رستم می انجامد. خود داستانهای شاهنامه بخوبی نشان میدهد پند و اندرز و دلیل و لابه برای سر عقل آوردن شاهی که نمیخواهد کافی نیست و کار نمیکند.

پیام فردوسی در شاهنامه روشن است: شاه خود کامه و ستمگر مشروعیت ندارد و بالخره عزل میگردد. این یکی از برجسته ترین پیامهای شاهنامه است

چنین گفت نوشین روان قباد
که چون شاه را دل بپیچد ز داد
کند چرخ منشور او را سپاه
ستاره نخواند ورا نیز شاه
ستم نامهٔ عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بود
بماناد تا جاودان این گهر
هنرمند و بادانش و دادگر

ولی برای این عزل مکانیزم خاصی پیشبینی نشده است. سام میتوانست نوذر بیدادگر را عزل کند و خود یا شخص دیگری جای او نشاند و یا بهتر کار ادامه پادشاهی او را به تصمیم شورایی از بزرگان کشور سپارد ولی اینکار را نکرد. زال همینکار را پیش از انتخاب قباد به پادشاهی انجام دهد. رستم و زال میتوانستند نجات کاوس را مشروط به واگذاری بخشی از اختیاراتش به شورای بزرگان منوط کند. همینطور آنها به کمک دیگر پهلوانان میتوانستند از فرمانبرداری از لهراسپ سر باز زنند و با تشکیل مجمعی شاه سزاواری را انتخاب نمایند ولی آنها حتی اجازه فکر کردن به این گزینه ها را بخود ندادند.

یک دلخوشی در شاهنامه آن است که عمر و دولت هیچکس جاودان نیست و کسی شاه مستبد و بیدادگر را افرین نمی گوید. ولی برای اطمینان حاصل کردن از خردمند و دادگر بودن و ماندن شهریار ‌‌و سیاستها اشکارا مکانیزم دیگری لازم است. مکانیزمی که متکی به دلخواه شاه نباشد، مکانیزمی که در آن شاه به کار بزم و شادی و شکار خود پرداخته، و امور لشگری و کشوری به عهده دستور باشد، دستوری که خود توسط مجلسی مستقل از اراده شاه انتخاب شده و به آن پاسخگو است. زمان فردوسی مکانیزمی جز نصیحت و بیم چرخ و امید نام نیک بردن شناخته نبود، این شناخت نزدیک ۹۰۰ بعد و از اروپا به ایران امد و مشروطه نام گرفت.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy