هدف من از نوشتنِ این یادداشت، انشا نویسی دربارهی روشنفکری دینی نیست. من این گفتمان را بیهوده، فرصت سوز و حوزوی میدانم. هرجامعه گیرهایی دارد و گیرنماهایی. گیرها نشانههای گرفتاریهای حقیقی فرهنگی و اجتماعیِ جامعه است و گیرنماها، نمادهای ساختگیِ گرفتاریهای دروغین. روشنفکری دینی، یکی از دکانهای تولید و توزیع و تزریقِ گیرنماهای دینی ست. چنین است که میگویم این گفتمان بیهوده و فرصت سوز است و باید آن را "مقولهای حوزوی" و بی بها دانست. حوزهی دین هیچگونه پیوند و همپوشانی با گسترههای علم و فلسفه ندارد و نمیتواند داشته باشد. باورهای افسانه ایِ هزارههای کهن را چگونه میتوان در پرتو نگرش مدرن بررسید و به علم و فلسفه چسپاند؟ به حضرت عباس قسم این کار با هیچ ترفندی شدنی نیست! مهمتر از آن، این که، نیازِ پرداختن به دین و کنکاش در چندوچونِ آن در ایران سال هاست سپری شده است و اکنون تنها چیزی که بسته شدنِ پروندهی خرافه باوری را در آن کشور به تاخیر انداخته است، جنگلی خویی ملایان و خشونت چنگیزی حکومت آنهاست. برپایی حکومتِ اسلامی در ایران، با همه شومی و ویرانگری که داشته است، تنها یک بازتاب فرخنده نیز داشته است که آن کندنِ ریشه اسلام از دل و جان مردمان آن کشور است. اکنون ایران را باید یکی از بی دین ترین کشورهای جهان دانست.
البته روشنفکران/نواندیشانِ دینی، نیمی از بارِ پروژه خود را که همانا مبارزه با نگرش و اندیشهها و راهها و رسمهای مدرن است، بردوش دارند. (۱) نیمهی دیگر این بار بردوشِ نویسندگان و اندیشمندان غیرمذهبی و سکولاری است که به گفت و نوشتهای آن روحانیون فکلی و مومنان یواشکی واکنش نشان میدهند و آنها را جدی میگیرند و به بررسی اندیشهها و آثارشان میپردازند. این چگونگی در چند دههی گذشته برپایهی مکانیزم عرضه و تقاضا، بازاری را پدید آورده است که پایاندادِ آن دهها کتاب و صدها جزوه و هزاران نوار و سی دی و نشست و گفتگو و شاید میلیونها ساعت بگومگو و کشمکشهای هیچ در پوچِ همه - سر- باخت، در میان جوانان درس خواندهی ایرانی بوده است. این در حالی ست که تاریخِ تجربه زیسته در کشورهای دموکراتیک و صنعتی نشان داده است که تا زمانی که مردم مذهب را از دایره قدرت و از چرخهای اداره امورِ این جهان به بیرون نرانند و به نیایشگاهها و گورستانها بازپس نسُرانند، نه تنها به دموکراسی و توسعه نمیرسند بلکه هرگز نیز نخواهند توانست که با جهان مدرن همراه شوند.
پُرنمایی باورهای دینی و مذهبی در ذهن ما و اشتهای زیادمان برای پرداختن به آن باورها، نشان از بیماری ذهنی تاریخیای دارد که باید دربارهاش درنگ کنیم. این بیماری ما را ناخواسته همدست کسانی میکند که کارشان ترمز سازی برای روندهای بهنگام اجتماعی و فرهنگی ست. آمادگی دل و جانِ بسیاری از هم میهنان ما برای افتادن بدام موضوعات پوچ و بیهودهای که پایاندادی جز وقت کُشی و فرصت سوزی و پشیمانی نداشته است، نیاز به بررسی روشمند دارد. نمونهی این گونه درگیریهای ذهنی پوچ و بیهوده، پرداختن بسیاری از رسانههای فارسی زبان به سخنان دکتر عبدالکریم سروش در چند هفتهی گذشته است. جریان از این قرار است که مومنی بازنشسته در نشستی خانقاهی - فرقهای در گوشهی دنجی برای همدلان و همباوران و همنمازان خود از اوضاع روزگار نالیده است و سخنانی گفته است که از کسی چنو مایه هیچ شگفتی نمیبایست میشد. (۲) اما اکنون که از برکت اینترنت و شبکههای اجتماعی میتوان از اتاقِ نشیمن و یا شب نشینیهای هفتگی در هر کوی و برزن، دری بسوی جهانِ پهناور گشود و به سخن پراکنی پرداخت، سخنان محفلی سروش نیز به بیرون درز پیدا کرده است. تا اینجای قضیه عادی ست. اما واکنشی که از سوی برخی از نویسندگان در رسانههای غیر مذهبی به سخنان او شده است، نشان میدهد که انگار هنوز بسی بیش از بسیاری از مردمی که ذهنِ خود را رها از ویروس دین و آلودگیهای باورهای دینی و مذهبی میدانند، گوشی شنوا برای شنیدن سخنان آخوندها - گیرم از گونه فکلی آن ها- دارند و دلی برای پذیرا شدن آن سخنان و پرداختنِ به آنها. برخی چنان از سخنان دکتر سروش برآشفتهاند که انگار او تاکنون سکولار دموکراتی مردم گرا و آخوند ستیز بوده است و آنچه گفته است با تاریخ زیستهی او و کارهایی که تاکنون کرده است، همخوان نیست.
آشکار است که دکتر سروش با آن که خود از دورانهای تکلیف مداری و حق مداری در تاریخ سخن رانده است و آن دو را از یکدیگر جدا کرده است، اما باورهای دینی او سبب میشود که او از چشم انداز پارادایمی به جهان بنگرد که در آن چیزی بنامِ "شهروندِ آزاد و حقوقمند" وجود ندارد. از آن چشم انداز، اسلام دین فطرتِ بشر پنداشته میشود و قرآن راهنمای زندگی او. پس همگان بی که بدانند، ذاتی اسلامی دارند و سخت افزارِ وجودشان، نه تنها گرایش به مسلمان شدن دارد، بلکه تنها با نرم افزاری بنام "اسلام" که شیوهی زیستنِ "درست و الهی" را بدانان میآموزد، کارا میشود و آنان را به کمال و رستگاری میرساند. در این چگونگی، نقشِ کانونیِ انبیا و اولیا و آخوندها از هرگونهاش، ارشادِ بشر برای نزدیک شدن به ذاتِ اسلامیشان است. در حقیقت آنان خود را شبانانی میپندارند که کارشان بردنِ گلهی گمراه آدمیان بسوی "خویشتنِ خویش" است. شبانان، نه رمه را حقوقمند میدانند و نه آنان را دارای توانِ گزینش میپندارند که با آنها وارد گفتگو شوند. این که اهل دین در اسلام شیعی هیچ حقی برای دیگران قائل نیستند و در هرکجا که هستند، خود را بالای منبر میانگارند و گستاخانه هرزه درایی میکنند، برای این است که آنان مردم را گوسفندان گمراه خدا میپندارند و یاوه گویی و زورآوری خود را برآیندی از "امرِ به معروف" و "نهی از منکر" که دو فرع واجب در مذهب شیعه است، میدانند.
البته این که آخوندها این گونه رفتار میکنند، نه تازگی دارد، نه خبر است و نه باید خبرساز باشد. اما نیمهی پنهانِ این فرآیندِ دوسر- باخت، واکنشهای اهل قلم و رسانه از این سِلبرتیهای ولایی و حوزوی ست. این چگونگی را در پیوند با سخنان کسانی چون؛ مصطفی ملکیان، مجتهد شبستری، عبدالکریم سروش، محسن کدیور و حتی عطا مهاجرانی در چند سال گذشته میتوان دید. تاکنون هرگز هیچ یک از این افراد، نه نکتهای درخورِ نقد و نظر گفته و یا نوشته است و نه باید انتظار چنان کاری را از این گونه کسان داشت. البته بیشتر سخنان آنان نیز در راستای خرده حسابهای خصوصی و خانوادگی خودشان بوده است و روی سخنانشان با همپالکیهایشان.
"روشنفکر ِدینی" گفتمان شگفت و آشفتهای ست. شگفت از آنرو که با آن که آشفته است، اما برخی آن را پذیرفتهاند و بکار میبرند و آشفته چون از دو واژه ناسازگار و گریزنده از یکدیگر ساخته شده است. نمونهی این گونه برساختههای ناساز این هاست؛ سبزِ بی رنگ، مثلثِ چارگوش، مایع ِ خشک و، کجل ِفکلی. روشنفکر دینی کسی ست که هم از عقل میلافد و هم طامات میبافد. این چگونگی از آنروست که روشنفکری، پژوهش و پالایش و پرسش و جستجوی روشمند از چشم انداز فرهنگ مدرن است. فرهنگی لائیک که ویرانگر هر گونه دین و باور به نیروهای ماورایی ست و تنها آنچه را در دسترس دریافتهای حسی انسان است، میپذیرد. فرهنگی که هیچ چیز را مقدس نمیداند و همهی پدیدارهای هستی را یکسان مینگرد. فرهنگی که دستاوردهای علمیِ آن، جهان را ناهدهمند، خود رو و بی برنامه میپندارد و انسان را جانداری از میان بی شمار جاندارن جهان بی هیچ ارج و برتری میداند.
از سوی دیگر، دینداری، پایداری در باور به پندارهها و انگارههای خِرد ستیز و پیوندهای فراطبیعی و افسانهای ست. آدم دیندار، دلِ خوشی از فرهنگ مدرن و بازتابهای آن که ویرانگر دین و ایمان اوست، نمیتواند داشته باشد. دین، حوزهی دلسپاری به افسانههای ِبی زمان و بی مکان است؛ افسانه هایی که در آنها قوانین طبیعت رعایت نمیشود. در افسانههای مردی که با جانوران سخن میگوید و یا آن که زمستان را با فوتی بهار میکند و آن که با نهیبی، مردی را زن میکند، عصایی که ماری آدمخوار میشود، یا آن که برروی آب راه میرود و یا با اشاره انگشتی کوهی را کاهی میکند و یا مردهای را زنده میکند، قوانین فیزیک و شیمی و ریاضی شکسته میشود و اصول دانش و منطق کاربرد ندارد. این همه از چشم انداز روشنفکری که پِیرو خِرَدمداری مدرن است، باید رویدادهای بی اساس و دروغ پنداشته شود. اما روشنفکر دینی، نه تنها چنان نمیکند بلکه در پی توجیه علمی و منطقی آنها بر میآید و اگر ناگزیر بشود، معجزه را که اساس برتری پیامبران و امامان و قدیسین انگاشتهاند، نمادین و سمبلیک میخواند!
تا کنون سه رویدادِ بزرگ تاریخی، ادیان ابراهیمی را با خطر روبرو کردهاست. نخست بازیابی اندیشههای فیلسوفانِ یونانی بویژه آثارِ ارسطو در سدههای دوازدهم و سیزدهم میلادی که خِرَد مداری و روشمندی آن ها، ردِ وحی و افسانه باوری بود. دوم رنسانس و پی آمدهای ژرف آن، بویژه انقلابِ صنعتیِ اروپا بود. آن انقلابِ بزرگ، با به پرسش گرفتنِ همهی باورها، راهها و روشهای پیشین، ساختار افسانه ای جهان در پندارهی غربیان را درهم ریخت و زمین را که تا پیش از آن مرکزِ هستی پنداشته میشد، یکی از تریلیونها سنگریزه در گوشه ای از کیهان دانست. سومین رویداد، انتشارِ اندیشه های داروین در نیمه قرنِ نوزدهم بود. داروین با بررسی فسیل های گیاهان و جانورانِ پیشین، نشان داد که گیاهان و جانوران، نه آفریدگانِ آنی پروردگاری آسمانی، که پروردگانِ زمینی با تاریخی چهار هزار میلیون ساله اند که با گذر از هزاره های صبر و ستیز، از زیندگان تک یاخته ای در دریاهای آغازین برآمده اند. این چشم انداز، با ردِ آفرینشِ هستی، انسان را که تا پیش از آن، "اشرفِ مخلوقات"، و "قلبِ عالمِ امکان" پنداشته میشد، یکی از میلیاردها جاندارِ زمینی دانست.
رویدادِ نخست را، وانهادی از برخوردِ باورهای دینی و فلسفی پدید آورد. از آن پس، دیگر وحی و معجزه برای پذیرشِ باورهای دینی کافی نبود و کشیشان و کاهنان کوشیدند که این باورها را با دلایلِ خِرَد پسند و منطقی همراه کنند و بدیگران بیاموزانند. اگر چه بازنگری و ترجمهِ آثارِ فیلسوفان یونانی، مسیحیت را درگیرِ بسیاری از مفاهیمِ فلسفی نمود، اما این درگیری، نابودیِ آن دین را سبب نشد. رویارویی با انقلابِ فراگیرِ صنعتی، یکی از ادیان ابراهیمی، یعنی مسیحیت را بر آن داشت تا با دست یازی به دستاوردهای دانشهای مدرن، این دین را با دنیا هماهنگ کند. یکی از برآیندهای این هماهنگی، پیدایشِ مسیحیتِ خرد مدار بود که بر اساسِ آن، قوانینِ طبیعت ابزارهایی برای فراهم آوردن رفاه و سعادتِ انسان انگاشته میشود. مسیحیتِ خِرَد مدار برآن است که چون خداوند، جهان را به گونه ای آفریده است که همه قوانین آن برای بهزیستی و تعالی انسان است، پس او را دیگر نیازی به دخالتِ روزمره در آن نیست. از این دیدگاه، دین و دانش همسو و همراه انگاشته میشوند، زیرا شناختِ پدیدههای طبیعی شناختِ خدا پنداشته میشود. بسیاری از دانشمندانِ بزرگِ قرن هیجدهم مانندِ نیوتن، بسیارمذهبی بودند و کوشش های علمی خود را عبادی نیز میپنداشتند.
در چنان زمانی که خود شناسی، خداشناسی بود، پرداختن به طبیعت و کوشش در راه شناخت و شناساندن گیاهان وجانوران، کاری پسندیده و خدا پسند مینمود و بسیاری از کشیشانِ مسیحی، طبیعت شناسی را سرگرمیِ عبادی می دانستند و گاه و بی گاه بدان میپرداختند. یکی از پیش پندارهای این طبیعت شناسی این بود که؛ خداوند همه پدیدارها را به اندازهای که "باید"، آفریده است و جهان را هیچ کم و کاستی نیست. از اینرو، بسیاری از کندوکاوهای آنان نیز در پی نشان دادنِ کمالِ مطلقِ جهان بود و طبیعت، آینه ای خدا نما پنداشته می شد که خداوند آن را برای نمایشِ ذاتِ خویش در برابرِ انسان نهاده بود. روی آوردن به طبیعت در سده هیجدهم و نوزدهم، تبِ ذهنی فراگیری را می مانست که شاعران را نیز گرفتارِ خود کرده بود. راسکین، شاعری که ایمان به وجودِ خدا را "خطایی ابلهانه" میدانست، در نیمه دوم سده نوزدهم نوشت که: "کوهها برای شادمانی و بهره وریِ ما ساخته شدهاند و در ساختنِ آنها سلامت و رفاهِ انسان در نظر گرفته شده است. "
برترین طبیعت شناسِ دهه نخستِ قرن نوزدهم، ویلیام پی لی* که بخشی از نخستین کتابِ داروین در پاسخ بدوست، خدا را صنعتگری میدانست که به گفته او، جهان را مانند ساعتی زیبا و دقیق ساخته است: هرچیزِ این جهان، به گمانِ پی لی، بجا و نیکوست و هر پدیده را در راستای سعادتِ انسان، وظیفهای ست. (۳)
اندیشههای پی لی و همپالکیهای او در سده نوزدهم میلادی در اروپا، امروزه در کشورهای اسلامی، دستمایه فکری کسانی ست که خود را روشنفکر و یا نواندیش دینی، میدانند. البته برخی مردم آن کشورها، بی خبر از وارداتی بودن این اندیشهها و پخته خواری نواندیشان دینی، آنان را دلسوزان دین و اندیشه ورزان دینی میخوانند و میدانند. اما با سیری هر چند توریستی در دنیای نویسندگان مسیحی در سده نوزدهم و پی گیریِ برخی از اندیشههای کِشدار آنان تا به امروز، میتوان دریافت که نواندیشان دینی، بویژه گونهی ایرانی آن در دریافت، برداشت و بازساختِ آثار کسانی چون ویلیام پی لی و هماوردان او چابک و چالاک بودهاند و آن آثار را با آمیزهای از شعرعارفانه کسانی چون مولوی و عطار، بومی و خودی جلوه دادهاند. فراتر از آن، این نواندیشان کوشیدهاند که با نادیده گرفتنِ دستاوردهای بزرگ و تاریخی چهار رویدادِ ژرفی که بدانها اشاره شد، در بزنگاههای تاریخی مانند اکنون، با تمام توان خود به پشتیبانی از دین سالاری و حکومت مذهبی بپردازند و با سفسطه و مغلطه و ترفند و تـُرّهاتِ حوزوی، با روندها و رویدادهای مدرن مبارزه کنند. (۴)
یادداشتها:
۱. البته این که روشنفکران دینی خود را "نواندیشِ دینی" میناماند، گویای این نکته است که آنان نیز در روشنفکر بودن خود تردید دارند. شاید هم نفرتِ ژرفِ آنان از گفتمانی بنام "روشنفکری" که از نگاه آنان، آفت دین و دشمن افسانه باوری ست، سبب شده است که خود را نواندیش بدانند.
۲. دکتر سروش در آخرین نوشته خود، چالش بزرگ این دوران را چالش حقوق و اخلاق میداند و برآن است که میتوان از؛ "برهم خوردن توازن حق و تکلیف در دوران مدرن و غلبه مطلق حق بر تکلیف انتقاد و شکایت کرد و طالب بازگرداندن توازن میان آنها شد. " این جمله نکتهای کلیدی را در خود دارد و آن این است که انسانِ حقوقمند نمیتواند نظام اخلاقی کارایی برای خود پدید بیاورد. برآیندی از این سخن این است که هنگامی که کسی حق دارد برهنه بشود و عکس برهنه از خود بگیرد و در رسانهها منتشر کند، دچار رذیلت اخلاقی میشود. یا همجنس گرایی که حق دارد با همجنس موافق درآمیزد، اگر چنان کند، از اخلاق دور میشود. اما تکلیف، خودبخود دیوارهایی برای پیشگیری از اُفت اخلاقی انسان دارد. آنچه این جمله به خواننده نمیگوید این است که درآن، حقوق شهروندی در برابر تکالیف مذهبی گذاشته شده است. او همچنین "فحش و فضیحت و پهلویپرستی و اسلام ستیزی" را در کنار هم ردیف کرده است تا به پهلوی پرستان و اسلام ستیزان توهین کند. "فحش و فضیحت"، رفتارها و کردارهایی ناشایست و نارواست که میتواند پیگردِ قانونی نیز داشته باشد. اما "پهلوی پرستی" و، "اسلام ستیزی"، در زمره حقوق شهروندی ست و هرکسی حق دارد که پهلوی پرست و یا اسلام ستیز باشد یا نباشد. سروش در پیوند با فمینیستهای ایرانی مینویسد که؛ "ضعف بینایی اینان چنان است که نمیبینند عریانی و عورتنمایی که اکنون به گمان آنا ن بدل به فضیلت شده است، تا چندی پیش یک رذیلت بود، و شاید فردا دوباره ورق برگردد و باژگونه رذیلت شود. " اگر از ارزشداوری دینی سروش در این جمله بگذریم، باید یادآور شد که همین منطق را درباره علمای اسلام نیز میتوان بکار برد و گفت؛ آخوندها چنان سفیهانه، خود را عتیقانه و رِترو بزک میکنند که گویی ریش و تسبیح و انگشتری عقیق و عبا و عمامه و جای مهر برپیشانی که تا پیش از انقلاب فضیلت پنداشته میشد، اکنون رذیلت انگاشته نمیشود. "
https://news.gooya.com/2023/03/post-74106.php
۳. https://www.amazon.com/Evolution-Life-Baraayesh-Hasti-Persian/dp/1780830459
۴.https://www.google.co.uk/books/edition/Natural_Theology/fxLXAAAAMAAJ?hl=en&gbpv=1