البته آن چه اکنون می نویسم به سیاست روز کشورمان ربطی ندارد و فقط یادآوری چند خاطره ی قدیمی سیاسی ست که شاید تازه از تخم در آمدگان سیاسی چیزهایی از آن بیاموزند و شاید هم نیاموزند که طبیعتا برای من اهمیتی ندارد!
ما یک آبروی ملی داریم که حکومت نکبت اسلامی چیزی از آن برای مان باقی نگذاشته و یک تتمه ای هم که از این آبرو باقی مانده آن هم به وسیله ی فاطمه ارّه های سیاسی ممکن است از بین برود که خب برود.
بعد از اعتراضات اخیر،،، مردم جان به لب رسیده ی ایران در جهان صاحب ارج و قربی شدند که به خاطر مظلومیت و معصومیت بچه های ما به دست آمد.
هنرمندان بزرگ جهان، ورزشکاران بین المللی، روزنامه نگاران و گزارشگران رسانه های موثر، برای آزادی بچه های اسیر کشورمان از شرّ محدودیت های اسلامی، هر آن چه در توان شان بود، انجام دادند و نام ایران بر صفحات رسانه های نوشتاری و تصویری جهان منعکس شد اما همان ها که جنبش سبز را به گند کشیدند این بار هم جنبش اعتراضی بچه های ما را به وضعی انداختند که هم در داخل و هم در خارج از ایران صداها چند پاره شد و حرکتی که می توانست به سرنگونی حکومت بینجامد به محاق موقت رفت.
بدیهی ست در جهانی که همه آزادند هر کار خواستند بکنند، عده ای هم می توانند خود را رهبران جنبش و مردم ایران بنامند و به جای آن ها از پشت تریبون هایی که در اختیارشان قرار می گیرد، آن گونه که بلدند و فرهنگ شان اجازه می دهد سخن بگویند و ژانگولر بازی در آورند.
این دیگر با اصحاب قدرت سیاسی جهان است که متوجه بازی خوردن شان بشوند یا نشوند چون آن چه به جایی نمی رسد فریاد کسانی ست که فرق میان سیاست ورزی عاقلانه با نمایش های بچگانه ی عوام فریبانه را می دانند و کاری از دست شان بر نمی آید.
به همین خاطر است که امثال من، ترجیح داده اند سخنان صد بار گفته شده و هشدارهای صد بار داده شده را تکرار نکنند و بگذارند سرنوشت هر آن چه قرار است برای آن ها و مردم ایران رقم بزند رقم بزند، شاید فرج ی در این میانه خود به خود حاصل شود.
در ابتدای انقلاب، محمدعلی رجایی، به عنوان نخست وزیر «ساده زیست» جمهوری اسلامی، برای نشان دادن خباثت نظام پیشین و مظلومیت حاکمان جدید، کفش و جوراب اش را جلوی مخبرین جهان، در آورد تا به خیال خود با نشان دادن جای شلاق هایی که کف پای اش خورده بود دل جهانیان را به لرزه در آورد. البته دل کسی با این نمایش ساده لوحانه و مهوع نلرزید و دنیا این عمل نمایشی را به پشیزی نخرید.
قدرتمند تر از او نیکیتا خروشچف شوروی ها بود که با نعره های جانگزا به خیال بر کرسی نشاندن افکار و مظلومیت روس ها در مقابل امپریالیسم جنایتکار هر چه توانست داد و فریاد کرد و او هم تبدیل به کمدی کمونیستی با مزه ای شد که تاریخ از او تا ابد به عنوان یک عوامفریب مسخره یاد خواهد کرد.
در دوره ی جدیدتر فیدل کاسترو با سخنرانی های چند ساعته و دست و پا تکان دادن ها و ایجاد هیجان الکی، خواست تا مظلومیت کوباییان را به جهانیان نشان دهد که او هم به عنوان یک سیاستمدار حرّاف حرفه ای موجب تمسخر و استهزا ی مردم آگاه جهان شد.
اکنون ما شاهد ژانگولر بازی «رجایی چه» ها و کاریکاتورهای خروشچف و کاسترو در ایران هستیم که وقتی مسوولان آلمانی یا کانادایی و جاهای دیگر از روی دلسوزی به آن ها می گویند گفتن این که ما دولت های شما را شرمنده می کنیم، حرف خوبی نیست و برای موفقیت خودتان هم که شده چنین حرفی نزنید، باز می بینید نمایشگران سیرک اپوزیسیون منشوری، مثل بچه پر روهای از پشت کوه آمده در مقابل آن ها موضع می گیرند و به جای گوش کردن به نصایح و پندهای آن ها می گویند ما به همین روش مان ادامه می دهیم و به دولت های شما فشار می آوریم و شما هم آن بالا بالاها برای آزادی مردم ایران چانه بزنید!
تو گویی شهردار فلان شهر آلمان وظیفه ی آزاد کردن مردم ایران را دارد :)
امروز هم دیدیم که نماینده ی کانادا موقع جیغ جیغ کردن یکی از رهبران خودخوانده ی مردم ایران بلند شد و سالن پر از فریاد گوشخراش را ترک کرد.
باری. می نشینیم و صبورانه به این وضع اسفناک که آبروی ملی ما را نشانه گرفته می نگریم شاید دست سرنوشت خودش به داد ما برسد و گشایشی در کارها رخ دهد.
بوسه پسر و دختر جوان در برنامه صدا و سیما
پیروزی ایران مقابل تیمی که ۵۰۰ روز بازی نکرده بود