کم نیستند لحظاتی که ما به آسانی و فقط با توسّل به حرکتی یا نشان دادن ِ "شِکلَکی" محیط و اطرافیانِ خویش را از وضعیت ِ ذهنی، روحی، کُنِش، واکنش و یا کلّا احوالِ خود آگاه میکنیم. بعضی از این حرکات ِ یا شِکلَکها میتواند زننده و توهین آمیز باشد و بعضی سبب ِ نوعی اشمئزاز و انزجار گردد وپاره یی هم خوشایند باشد. در اوضاع و احوالی از این قبیل چون حروف و کلمات و جملاتی در گیر نیستند ما با زبان به معنای اخصّ آن سر و کار نداریم و با مشاهدهی هریک از علایم ِ فیزیکی و دیدنی به احتمال ِ قریب به یقین پی به مقصود و منظور ِ طرفِ مقابل - به شرط ِ حضور- میبریم. یکی از زشت ترین این حرکات، نمایش انگشت ِ وسطی است که تکلیف ِ روشنی دارد و دیگری نمودنِ انگشت شست ِ سربالا که آن نیز خود مُبَیّین خویش است. (دو مثالِ اخیر را در جوامع غربی مد نظر دارم)
و امّا مشکلِ تبیین و انتقال ِ "مقصودما" به دیگران حتّی در ساده ترین وجوه مکالمات ِ هر روزه آنجا بروز میکند که ناچارِ به استفاده از زبان و به کار گیری ِ کلمات و جملات هستیم!
روشن است که زبان عنصر یا پدیده یی نیست که در آزمایشگاه ساخته و پرداخته شده باشد و مانند وسایل و یا چیزهایی از آن قبیل مقداری معّین از چیزی با اندازه یی مشخّص از چیزی دیگر در فُرم و شکلی مخصوص مخلوط شده و نتیجهاش محصولی قابل ِ استفاده برای کاربردی ویژه باشد که در مقام مقایسه با انواع دیگر ایجاد شک و شبهه ننماید.
زبان بطور طبیعی از آواهای تولید شدهی موجودی که توانست روی دو پا راه بِرَود، کم کم راه به واژهها و جملات برده و در محیط ِ زندگی همان موجود هر جا که بوده موافق ِ همان محیط و به پیروی از قاعدهی - در ابتدا نانوشتهی - "ضرورت و کفایت " معانی و مقاصد ِ خود را یافته است. غرض از "ضرورت و کفایت" آنست که تا نیازی مبرم و ضروری برای بیان مقصودی وجود نداشته واژه یی نیز در کار نبوده و همینکه ضرورتی در کار بوده براساسِ همان ضرورت کلمات خاص از ذهن و زبان مردم بیرون آمده و هنگامی که جامعه آن واژهها و کلمات را برای دریافت معنا کافی دانسته، آنها را وسیلهی مبادلات مقاصد و نیّات ِ خویش قرار داده. اینک قرنهای بسیار بسیار دور درازی است که در جامعهی انسانی "زبان" تنها وسیلهی مبادلهی ذهنیات افراد است و اگر با استفادهی از این وسیله -زبان- نتوانیم دیگران را از "مقصودِ خود" به آن گونه که هست آگاه کنیم بی گمان این ما هستیم که بخشی از مشکلات هستیم و شایسته آن است که زبان را مقصّر ندانیم.
این برای هرکسی پیش میآید که تصّور کند بقدر ضرورت و کفایت در خصوص آنچه میاندیشید و میگوید آگاهی دارد ولی همینکه پای استدلال برای دریافت ِ اساس ِ درکِ درست به میان میآید نقایص و لَنگیهای باور به آنچه درست میدانستهایم نمایان میگردد. به این میماند که قیمت چیزی صد واحد-هر ارزی- باشد و موجودی ِ خریدار نَوَد و پنج واحد، این ۹۵ واحد که بخش ِ غالب و مسلّط آن ۱۰۰ واحد را تشکیل میدهد مطلقا ضروری است ولی به هیچ روی کافی نیست، در نتیجه چون شروط همزمان و توام ضرورت و کفایت موجود نیست عملِ مشروط به آن شرایط خود به خود منتفی و منفعل است! هنگامِ استفاده از واژهها عدم توّجه باین نکته که آیا ضرورتی برای بکار گیری چنین و یا چنان واژه یی وجود دارد وآیا برای بیان مقصود کافی است، سبب سردر گمی شنونده و یا خوانندهی متن یا سُخنی خواهد شد.
واژهها در طول زمانهایی بس طولانی در هر زبانی جایگاه خود را یافتهاند، حتّی اگر از سر ِ بی مبالاتی و عوامیگری در زبان راه پیدا کرده باشند. استفادهی منطقی از زبان ِ رایج میان مردم میتواند نشانهی ِاشراف بر ظرافتهای زبان و چگونگی بکاری گیری آنها برای انتقال مقصود ما به دیگران تلقّی گردد و هر روش ِ دیگری غیر از این، نمایندهی "خودنمایی" و تظاهر به سخندانی است.
دست یازیدن در بکارگیری لغات دوراز ذهنِ عجیب و غریب با داعیهی پالایش زبان از واژههای بیگانه بدون ِ اینکه ضرورتِ چنین امری را اهل زبان و مردمی که بطور ِ روزمره از زبان برای گذران امور ِ اجتماعی خود استفاده میکنند تایید نمایند، هم خود نمایی است و هم ادعای پوچِ دایر بر اینکه "من میدانم" و شما باید بیاموزید! آنچه روشن است و نیاز به توضیح بیشتری ندارد اینست که زبان در اساس ِ خود محصولِ توافق مشتَرَک اعضاء هر جامعه یی است، اقدامهای فردی و بی ریشه و به ویژه نا ضروری همواره به قایقرانی در خشکی میماند و نمونههای چنین کارهایی هرچند نه چندان پر شمار، راه به جایی نبرده و درهمان محلّ توّلد خود هنوز مدفونند.
مردم عموما نه فیلسوفند و نه ریاضی دان امّا همین مردم در هرجای جهان که هستند با ساده ترین کلمات و عبارات موافقت و یا مخالفت خود را با امری یا اموری اعلام میدارند، هنگام خرید و فروش بسادگی مقصود خود را با خریدار یا فروشنده در میان میگذارند و حتّی از احوال خاصّ خویش با پزشک مختصص حرف میزنند و در هیچیک از این مواقع به کمک ِ هیچ فیلسوف و یا ریاضی دانی نیاز نمیدارند. اگر کسی قصد گفتگوی با چنین مردمی را دارد و اگر برای مردم مینویسد یا میگوید، باید خوب به خاطر داشته باشد مردم، مردماند، و هیچ نیازی به تماشای شعبده بازی ادیبانه و یا سخنورانه ندارند. عموم مردم در همه جا بی آنکه ریاضی دان باشند با توّسل به چهار عمل ِ اصلی ریاضی و ساده ترین قضایای منطقی و پیش پا افتاده ترین اصول فلسفی در کار ِ پیش بُردن زندگی خود هستند و چنانچه نیازی به بیش از این وسایط داشته باشند در صورت ِ لزوم به اهل ِ فن و متخصصین و امروزه روز به مآخِذ موجود در "اینترنت" مراجعه نموده و رفع حاجت میکنند.
کوتاه سخن این است که زبان میباید وسیله یی باشد برای بیان مقصود ما از آنچه "مقصود ما" است، بی آنکه سببِ گمراهی و کج فهمی مخاطبمان گردد. با جستجویی ساده دربارهی "فلسفهی زبان" میتوان دید در راس ده متن یا کتاب مورد اعتنا در این زمینه کتابی در هفتاد و پنج صفحه -یا در همین حدود بسته باینکه در کدام زبان است-از فیلسوف ِ آلمانی ِ معاصر Ludig Wittgenstein قرار دارد! وی با نوشتن و به پایان بردن ِ کتاب ِ TRACTATUSبرای همیشه قید فلسفه را زد و پای از این وادی بیرون کشید. او در همین کتاب جمله یی دارد بسیار نزدیک به این مضمون که: "روشن تر از این نمیشود گفت که، حقیقت خود مُبیّن خویش است و نیاز به گفتن و تبیین ندارد، از اینروست آنجا که نمیشود حرفی زد ساکت ماندن بهترین کار است. " یعنی که؛ آنچه قابلِ گفتن است خوبست به وضوح و روشنی گفته شود، در غیر اینصورت هیچ نیازی به گفتن نیست!
اگر میشود و میسّر است که با سکوت گرهی از مشکلات مبتلابِه افراد انسانی در هر زمینه یی باز کنیم خوبست چیزی نگوییم و یا ننویسیم که سببِ افزودن ِ گرهی بر گرههای ناگشودنی دیگر باشیم. به لحاظ ِ من این بهترین روش برای بیان مقصود ما از "مقصود ما" است.
بهمن پارسا