معرفی کتاب تاریخ ایران مدرن نوشته پروفسور عباس امانت که از بهمن ماه 1397 بهطور مرتب از برنامه نیم نگاه تماشا BBC پخش میشود، (این مقاله در بهمن ماه 97 نگاشته شده) بسیار جالب و قطعاً کتابی مهم و خواندنی است. از همان مقدار معرفی تصویری بهنظر رسید ظاهراً شیوهای متفاوت برای تحلیل مسایل تاریخ معاصر ایران از مشروطه به این سو در حال شکلگیری است. تلاش ایشان، به گفته خودشان برای برداشتن دیوارهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، فکری-فلسفی تاریخ معاصر ایران و به دست دادن یک روش تحلیل به گونهای که بتوان به متن این تحولات رسوخ کرد بسیار ستودنی است. کار ایشان میتواند مقدمهای بر پویش این راه دشوار باشد بهگونهای که نسلهای آینده دچار فراموشی نشده و بدانند هر فکر و اندیشه دقیقاً چه آثار و تبعاتی در این کشور بر جای میگذارد... اما ایشان تا چه اندازه موفق بوده و آیا این تلاش در ایجاد یک حافظه تاریخی استوار توفیقی خواهد داشت؟
توصیفاتی که نویسنده کتاب به گونهای مصور ارائه مینماید متضمن برخی تحلیلهاست که به نظر روشنگر و مکفی نیست. البته شاید به این دلیل که باید کتاب را بهطور کامل خواند. پس به آن اندازه از توضیحات که در برنامه تماشای BBC قابل فهم و برداشت بود، نکاتی مطرح میشود. ناگفته نماند که پروفسور امانت یکی از بهترین معاصر شناسان تاریخ ایران است که باید از وی بسیار آموخت و اگر نکاتی در این نوشته مطرح میشود بیشتر از زاویه نگاه یک فرد عادی به «زندگی» است.
جناب امانت راجع به ««عارف قزوینی، میرزاده عشقی و سایر نویسندگان و روزنامهنگاران به عنوان جریان فکری انتقادی غالب توضیحاتی دادند که اینان به نوعی دچار سرخوردگی بعد از دوران قاجاریه بودند و با تصور اینکه با عوض شدن حکومت آنها ریشه کن نشده و دوباره بر مقام و جایگاه و کرسی قدرت نشستند با مخاطبان خود ارتباط برقرار میکردند. در مورد اشعار ملکالشعرای بهار و قصیدههای وی راجع به قله دماوند؛ در مورد دنیای شکست خورده و افیونی صادق هدایت و تأثیر دوران مصدق در ذهن فعالان اجتماعی و سیاسی آن دوره گفتند. در مورد اخوان ثالث و پیام او که روایتی از شکست و کوششی برای یافتن یک منجی است از نیما از آن مهتاب تا احمد شاملو و فروغ که صدای یک زن در مقابل جامعه مردسالارانه که او هم در تمنای یک منجی است:
"کسی میآید که مثل هیچکس نیست" و توضیح وی که در این دهههای 40 و 50 خورشیدی یک فضای فرهنگی در رادیو و تلویزیون که کوشید دو قطب فرهنگی را به هم نزدیک کند و به نوعی موسیقی اعتراضی را وارد این فضا کرد و مضمون اشعار اخوان و شاملو و مفاهیم نیمه انقلابی را از طریق این اشعار تصنیفی، همچون عصر مشروطه بُرد وسیعتری میان مردم بخشید... در نسل بعد از انقلاب 57، یک اذعان به شکست که هست، یک روح سرخوردگی اما با آنچه که بعد از کودتای 32 یا بعد از انقلاب مشروطه پیدا شد متفاوت است چرا، چون دیگر در طلب منجی نیست آن داستان ایدئولوژی و قدرتش دیگر وجود ندارد برای همین زبان شعری ضعیف میشود امروزه شعرای بزرگی که همگان به آنها علاقه داشته باشند مثل شاملو، اخوان، سپهری و غیره وجود ندارد در مقابل آنچه میبینیم یک بیان تصویری است. سینما بیان واقعیت جامعه است. در سینما معضلات جامعه را میبینیم نه یک آینده ایدهآلی. که شاید یک بلوغ هنری باشد که دیگر در طلب آن ایدهآل عصر عشقی رومانتیک-تراژیک نیست... آن رگه امید رگه فرهنگی است و آن صدا، صدای سخن عشق که همیشه هست و خواهد ماند...»»
طبعاً آقای امانت در کتاب مبسوط خود همه زوایای مباحث فوق را به خوبی باز کردهاند. اما نکتهای که بهنظر میرسد به اندازه کافی تببین نشده، تلاش برای فهم اندیشه و تفکر آن دوره نویسندگان، متفکران، شعرا و جغرافیای فکری-سیاسی است. تمدن و جهانبینی غرب تا جنگ جهانی دوم و بعد از آن مقطع تاکنون دستخوش یک دگردیسی بسیار ژرف شده است در حالیکه روشنفکران و الیت ایرانی در فاصله بین این دو مقطع که به تدریج قوام میگیرد، در ادامه همان سرخوردگیها، استعدادهای ادبی و هنری خود را صرف اعتراض به آثار سیاسی، اجتماعی و اقتصادی وضعیتی کردند که ریشه آن در مبانی فکری قبل از جنگ دوم جهانی تدوین شده بود. اما این دو دوره از تاریخ غرب و جهان از نظر ماهیت بسیار متفاوت بود. تا قبل از جنگ جهانی دوم هژمونی اصلی کشورهای قدرتمند کسب تفوق و برتری نظامی و تداوم استعمار کشورهای ضعیف بود. ثروت ملل در منابعی عمدتاً شامل زمین، دام، برده و طلا بود و به همین سبب غارت و غصب آنها کار سادهای بود. به گفته نوح هراری: «بین سالهای 1871 و 1914، جنگ در اروپا محتمل به نظر میرسید و انتظار وقوع جنگ به یک اندازه بر افکار نظامیان و سیاستمداران و تودههای مردم سنگینی میکرد. این احساس دلشوره و نگرانی در حقیقت بر تمام دیگر دورههای صلحآمیز تاریخ هم سایه افکنده بوده است. یکی از قوانین آهنین در سیاست بینالملل مقرر میداشت که "در مورد دو واحد سیاسی همجوار یک برنامه فرضی و پذیرفتنی وجود دارد که آنها را ظرف یک سال، به جنگ علیه یکدیگر خواهد کشاند" همین قانون جنگل در اروپای اواخر قرن نوزدهم، در اروپای قرون وسطی، در چین باستان و در یونان حاکم بود». اما دنیای بعد از جنگ جهانی دوم بیش از هر زمان دیگر قانون جنگل را نقض کرد هرچند روشنفکران و الیت ایرانی هنوز براساس قانون حاکم بر دوران قبل از جنگ جهانی دوم رفتار غرب و به تبع آن، رفتار سیاسی حکومت وقت را که متأثر از نظم نوین جهانی بود، نه آن مبانی گذشته، تحلیل میکردند و برخی حتی تا همین اکنون هم با مفاهیم قبل از جنگ جهانی دوم تاریخ سیاسی حاضر را تحلیل میکنند! چون الیت ما به روش تحلیل مارکسیستی از مسایل معتاد شده و در مصرف این نحله فکری فرقی نمیکند مسلمان، ضد مذهب یا هر گرایش فکری دیگر باشند. برای دورهای که ایران از عصر مبتنی بر ارباب-رعیتی زراعت و کشاورزی به سمت و سوی یک کشور برخوردار از مظاهر عصر صنعت حرکت میکرد، نفوذ ایدئولوژی روسیه انقلابی و دستگاه فلسفی آن از نظر انسجام فکری و اتخاذ روشهای انقلابی در ادعای تحولات سریع اجتماعی، قدرت اقناعگری و جذابیت بیشتری نسبت به دنیای غرب داشت. فهم تار و پود تمدن و اندیشه سازنده تمدن غرب به زحمت در برخی از ایرانیان فرنگ رفته بهگونهای عمیق اثر کرده بود. فهم و پذیرش این تمدن از تقی زاده در کوران مشروطه که نظریه پیشرفت مبتنی بر غربی شدن از نوک پا تا بالای سر بود تا سیر تکامل فکری با کتاب «اخذ تمدن خارجی» که دوره بلوغ و پختگیاش بود به تدریج و تنها بین سیاستمداران غرب رفته عیان میشد. شاید به جز محمد علی فروغی به زحمت بتوان فیلسوفی دیگر را نشان داد که آگاهی عمیق از مشرب و نحلههای فکری غرب را به نحوی کاربردی و تکنیکی توانسته باشد در خدمت پیشرفت کشور به عنوان یک رجل سیاسی «تاریخفهم» شکل داده باشد. از همان آغاز، شکاف بین دو نحله تفکر ملهم از روسیه انقلابی و فلسفه غرب، قشر درسخوانده را از هم تفکیک کرده بود. بعد از مشروطه و تأسیس ایران جدید در عصر پهلوی اول که طی حدود بیست سال سیستم آموزش همگانی و آموزش عالی تا تأسیس دادگستری نوین و سیستم بوروکراتیک کشور نسلی از طبقه تحصیلکرده متخصص برای مدیریت کشور از یک طرف، و همزمان قشری نوآور در ادبیات، موسیقی و هنر در نتیجه بیرون کشیدن زن از پستوی خانه، پدید میآمد. اما قبل از این دو، نسلی از الیت و روشنفکران به وجود آمده بودند که ضمیر دردمند احساسات و عواطف نسلهای بعد از مشروطیت را از طریق مواضع معترضانه نمایندگی میکردند. بخش بزرگی از تحصیلکردگان بیرون از دایره سیاست رسمی کشور، روزنامهنگاران و روشنفکرانی بودند که گاه در هیئت احزاب سیاسی یا نهضتهای چریکی یا صرفاً به صورت افراد و اشخاص فرهیخته ادیب، شاعر نویسنده، جملگی یک ویژگی داشتند و آن اعتراض اساسی به وضع موجود بود. اثر این نگاه در اشعار و افکار و سخنرانیها و مطالبات سیاسی در قامت احزاب سیاسی، و نهضتها و حتی گروهای مسلح خودنمایی میکرد. باروت اندیشههای انقلابی اینان با همان انگارههایی تغذیه میشد که نسیمش با انقلاب بلشویکی از طرف شمال ایران وزیدن گرفته بود و هیجانات و آرمانهای کمونیستی با تِم اتوپیای غربی از این طریق وارد افکار نوپای ترقیخواهانه ایرانی این شاخه از تجددخواهان میشد. میرزا کوچک خان نخستین فرد از کسانی که به نمایندگی از این هیجانات به دنبال تأسیس حکومتی کامل از نوع جمهوری شورایی سوسیالیستی بود. تقی ارانی از گروه 53 نفر ایرانی متأثر از بنیادهای نظری کمونیسم در تداوم این اندیشه که میتوان به سرعت و با شورش و انقلاب علیه حاکم ظالم وقت، مدینهای فاضله برپا کرد. این طرز تفکر و هیجانات سیاسی بلافاصله بعد از انقلاب مشروطیت و ایجاد ارتباط سیستماتیک با دنیای غرب و همزمانی با انقلاب روسیه، در رویای ساختن یک ایران پیشرفته و مرفه تلاش میکرد اما همه توشهای که برای تحلیل تمدن و فرهنگ غرب داشت از انبان ادبیات انقلابی و احساسی مارکسیسم-لنینیسم به عاریت گرفته بود. شناخت غرب و درک و هضم مهندسی اجتماعیاش با آن همه پیچیدگیهای فلسفی-حقوقی-رومانتیک برآمده از رنسانس و انقلاب صنعتی در آن مدت کوتاهِ برخورداری از علوم انسانی جدید اصلاً برای الیت ایرانی به جز معدود افراد داخل در سیاست رسمی که جملگی تحصیلکردگان درجه اول غرب بودند، امکانپذیر نبود در عوض، فهم مکتوبات انقلابی نظام کمونیستی با آن همه اغواگریهای اتوپیایی برای ریشه کن ساختن سریع فقر و بدبختی و تحلیلهای خطی و سطحی از ایجاد جامعه بیطبقه، کاری آسان و شیرین بود. آتش این آرزو و هیجان در زیر خاکستر، همواره گرمای لازم را برای روشنفکران نسلهای بعدی مهیا میساخت و این نهضت نانوشته اعتقادی تا تثبیت پهلوی دوم، همواره مجالی برای طرح عمق نارضایتی آنان از وضع موجود بود. تقریباً همه جریانات فکری برآمده از مشروطیت تا آغاز عصر پهلوی دوم در هیاهوی ناشی از ایجاد نظم جدید جهانی بعد از جنگ جهانی دوم مقهور دنیای تخیلی سوسیالیسم شوروی و بعداً چین کمونیست بودند که به طرزی قهرآمیز با انگارههای جدید ناشی از تمدن به سبک غربی که در ذات خود معتقد به یک مهندسی جزء-به-جزء اجتماعی-فرهنگی است، در ستیز بود و آن فضای آزاد سیاسی بین شهریور 20 تا مرداد 32 را با ترور و مبارزات مسلحانه مهآلود و سمی ساخت. حزب توده، ملی-مذهبیون، نهضت آزدی و سایر رجل سیاسی مخالف به وجه سیاسی دولت محمدرضا شاه بعد از سال 32 به شکل کودتا و نامشروع نگاه میکردند اما این ظاهر مطلب است. به واقع، از نظر آنان هیچ چیزی حتی توسعه و پیشرفت کشور نمیتوانست به این نظام مشروعیت ببخشد. مسئله این نبود که آنان فکر میکردند که محمدرضا شاه با کودتا! علیه نخست وزیر خودش مصدق و بناحق بر مسند قدرت نشسته، نوکر امریکاست یا انگلیس، بلکه حتی اگر به دموکراتترین شیوه هم سر کار میماند در دستگاه فکری اینان مشروعیت پیدا نمیکرد چون ویروس ایدئولوژی کمونیستی همه انگارههای نفوذ به ظریفترین عواطف الیت و جنبش فکری ایرانیان را از چپ و راست قبلاً در تسخیر خود در آورده بود. بعد از دوران رضاشاه، نیروهای سیاسی مخالف و روشنفکران تحلیل درستی از کیفیت قطببندی جدید جهان به بلوک شرق و غرب نداشتند و قبل از همه فدائیان اسلام را برای تشکیل حکومت اسلامی و سپس ملی مذهبیون مسلمان نهضت آزادی ایران مانند بازرگان و بعدها حتی گروههای چریکی مسلمان چون مجاهدین خلق در کنار سازمان چریکهای فدایی خلق، و الیت چون جلال آل احمد، دکتر شریعتی و غیره را از طریق ترجمه آثار مارکس، انگلس، مائو، جیاپ، چه گوارا، فانون و ... به نحوی افسون کننده تحت تأثیر قرار داده بود تا جایی که رویداد مضحکی مثل سیاهکل را آفریدند و این در حالی بود که روش تجزیه و تحلیل تمدن غربی و درک محتوای غنی آن، نزد روشنفکران ایرانی ضمن آنکه عاری از عمق دانش لازم برای چنین ارزیابی بود هنوز براساس الگوی قبل از جنگ جهانی دوم توسط این عده صورت میگرفت چون اصولاً آغاز تفکر فلسفی-اجتماعی مدرن بخش بزرگی از روشنفکران سیاسی، شعرا و نویسندگان با مبانی نظری کمونیسم خشت خورده بود. اخوان ثالث در دورهای از تاریخ ایران وضعیت جامعه را آنچنان مأیوسانه سیاهنمایی میکرد که اتفاقاً جامعه در اوج رشد فرهنگی، اجتماعی و البته اقتصادی در مقایسه با سدههای گذشته گام بر میداشت. اینکه گفته است: "بنای ما بر این است که همیشه بر سلطه باشیم نه با سلطه" روشنفکران آن دوره را در نشئه و خلسه فرو میبرد و یکی نمیپرسید چه فضیلتی در این دیدگاه کورکورانه ایجاد هیجانات برای شورش و عصیان نسبت به هر جریانی وجود دارد. اگر جریانی در کشور در مسیر توسعه و پیشرفت است که باعث رفاه، شادی و امنیت میشود چرا باید با آن مخالف بود؟ که اصلاً باید به آن کمک کرد تا بهتر و سریعتر جلو رود. ایشان باید میفهمید عده کثیری از جوانان تحصیلکرده تحت تأثیر این هیجانات، آتشی بر خرمن محصول سالها مهندسی اجتماعی و فرهنگی جامعه خود میزنند و بر شاخه بُن خواهند برید. چرا ما «مردم عادی» نباید بپنداریم جنس این رفتار غیرعقلانی اصلاً فرقی نمیکند از طرف یک شاعر محبوب باشد یا از طرف یک مرجع تقلید؟ هر دوی آنان جماعتی را گمراه خواهند کرد... نقش این تفکر را جناب امانت تا چه اندازه مورد توجه قرار داده است؟ دستگاهی که هنوز قدرت تأثیرش را بر همه تحلیلهای سیاسی و اجتماعی تا به امروز ما هنوز از دست نداده و بزرگترین نشانهاش این است که روشنفکران و متفکران قدیم که تقریباً همه در غرب زندگی میکنند هیچگاه بهطور جدی سیستم فکری و اعمال گذشته خود را نقد نکردهاند و هریک در گوشهای از جهان متمدن، با داشتن هزاران مقلد و عاشق، سرگرم عشقبازی با افکار خود هستند... این دست پروردههای تفکر اصالت تاریخ مارکسیسم آن موقع تمدن غربی را در حد یک ماشین سرکوب برای توسعه امپریالیسم به چالش گرفتند و امروز به دنبال ایجاد یک نظریه جدید برای حکمرانی ایرانشهر هستند. از برخی نویسندگان سیاستنامه که قصد دارند یک نظریه سیاسی مناسب ایرانشهر معرفی کنند حتی اگر از صندوقچههای خاک گرفته ارسطو به دست آید تا جمهوریخواهان متعصب و سلطنتطلبان سطحی... در قشر اندیشمند، به آموزههای دکتر سروش در ادراک خود از دین بنگرید هنگامی که پا را فراتر از تبیین مسایل دینی میگذارد و به خود حق میدهد وارد سیاست شود تا چه اندازه کودکانه و سخیف حرف میزند... بسیاری از کشورهای آسیایی به جز کره جنوبی، حتی تصور اینکه روزی در مقام توسعه کشور از ایران جلو بزنند به مخیله خود راه نمیدادند پیشرفت کشورهای جهان سوم که هیچیک نظام دموکراتیک نداشتند و اغلب حتی در مقام تقلید از نظامِ باز سیاسی باز غرب، تنها پیشرفت اقتصادی آنان را تقلید کردند خود را مجبور ندیدند تا برای توسعه و پیشرفت کشور ابتدا نظم سیاسی موجود را نابود کنند یا یک نظام سیاسی جدید برای اداره کشور خلق کنند. تفکر غالب آن دوره در ایران قادر -و ظاهراً هنوز در بسیاری- به تفکیک نبود و نمیتوانست نظم جدید جهانی را که بر پایه اقتصاد و وابستگی اقتصادی بین کشورها تعریف شده و بعد از تشکیل سازمان ملل متحد، که به تازگی «حقوق بینالملل» متفاوت از «حقوق بینالدول»، هویت قائم به ذات خود یافته و رهبری مدلهای توسعه اقتصادی کشورهای فقیر جهان را از طریق نهادهای تخصصی به دست گرفته، در پیوند با انگارههای روشنفکری درک کنند. ورود به عرصه سیاست بدون خواندن تئوریهای سیاسی و کسب دانش متعارف و خارج ساختن سیاست از قلمرو علم، از مختصات روشنفکر ایرانی است. قشر روشنفکر همه جای دنیا هست و نقش زیادی در توسعه فرهنگی و اجتماعی نهادها دارد اما تولید روشنفکر خارج از نظام آکادمیک و دانشگاهی از مختصات نظام کمونیستی است. از این نظر، تفاوت عمیق بین روشنفکر ایرانی و روشنفکران غربی مثلاً امریکایی، اتصال روشنفکر امریکایی به سرچشمه و مخزن دستاوردهای بشری همه دورههای تاریخ تمدن بشر است که لزوماً بخش بزرگی از اعتراضات آنها عمدتاً معطوف به یک تکنیک آکادمیک-پراگماتیک حل مسئله است و در اغلب اوقات به تیونینگ نظم موجود منجر میشود و هرگز از طریق اَعمال، اشعار حماسی و عاطفی و اسلحه بر سر آن نظم سیاسی آوار خراب نمیکنند. روشنفکر امریکایی برای گذاشتن آجر روی بنای عظیم تمدن بشری، در نهایت به دنبال ایجاد ارزش افزودهای است که به استحکام آن تمدن منجر شود و اصلاً تصور اینکه برای رسیدن به آزادی، پیشرفت و برابری باید نخست کل این بنا را نابود کرد هیچ اتفاق نظری ندارند چون ساختار تمدن غرب اقتضایش این است... این جهانبینی مختص اندیشه اصالت تاریخ بهویژه کمونیسم است که در دو سده اخیر توانست منظمترین، منسجمترین و اغواکنندهترین تعبیر از آن را در ایدئولوژی خود تعبیه کند. شاید غرب هم برای امکانسنجی و آزمون مدینه فاضله توماس مور، همواره خود را بدهکار این مرد پاک و نجیب همه دورانها میدید تا بالاخره مارکس و انگلس با جذب آرای ناب این مردِ مقدس، دنیای واقعی جدیدی را سازمان دادند. آنها این کار را کردند اما محصولشان در غرب-جز اندک زمان کمون فرانسه- خریدار جدی نداشت! اندیشه و فلسفه کشورهای غربی غنیتر از آن بود که نظم موجودِ ناشی از سدهها مبارزه فکری-فلسفی جزء-به-جزء مهندسی خود را برای تجربه مجدد دنیای خیالی و مدینه فاضله توماس مور نابود کنند؛ این امر در شرق اتفاق افتاد... خلاصه اینکه، تمام مدلهای پیشرفت و توسعه در کشورهای آسیایی از دهه 80 به بعد با نظامهای غیردموکراتیک به توسعه رسیدند. در ایران نیز به عنوان یکی از دو کشوری که تمام طرحهای تخصصی توسعه به نمایندگی سازمان ملل متحد به صورت یک دفتر دائمی در سازمان برنامه و بودجه کشور تأسیس شده بود، نویدبخش تحقق بخش بزرگی از آرمانهای برابری و عدالت ناشی از توسعه پایدار بود که در ادبیات کمونیستی و سوسیال دموکراسی سنگ آن را به سینه میزدند. معالوصف تمام کسانی که در حوزه روشنفکری و تفکر قلم میزدند هرگز نه توجهی به این مسیر تخصصی و مهم توسعه و پیشرفت که ناگزیر به سمت دموکراسی خواهد رفت، و نه علاقهای به فهم "غایت هر نظم سیاسی" داشتند. نظمی که باید امنیت و توسعه را باعث شود که اکنون (قبل از انقلاب) کشور در این راه گامهای بزرگ بر میدارد. قشر هنرمند و ادیب و روشنفکر جامعه اساساً هیچگاه نه به مبانی درک چنین مسایلی مجهز بود و نه علاقهای به درک آن داشت، جماعتی عاشق در افکار خود بودند که گویی این رفاه و امنیتی که اکنون هست بیاهمیت و حداقل چیزی بود که میبایست میبود و در سیر تاریخی از مشروطه تا انقلاب 57، جای متفکر به معنای فیلسوف ایرانی که سطح تفکر آکادمیک را با راهکارهای پراگماتیک به هم آمیخته باشد و خارج از روال تفکر ناشی از ایدئولوژی مارکسیستم یا روشنفکری کلامی-مذهبی، طرحی نو از هست-شناسی و معرفتشناسی علمی-تجربی براندازد کاملاً خالی بود و هست. فیالواقع ما در ایران قبل از انقلاب به جز اندکی سیاستمدار رسمی بازنشسته، به معنای حقیقی کلمه متفکر و فیلسوف نداشتیم هرچه داشتیم شاعر بود و ادیب و منتقد با برداشتهای مارکسیستی تحلیل تاریخ. ژان ژاک روسو الهام بخش انقلابیون فرانسه، اما از مخالفان سرسخت انقلاب بود. نوشتههای روسو حتی بعد از صدها سال هنوز تازه و قابل اعتناست در حالیکه نوشتههای دکتر علی شریعتی و سایر الیت ایران به فاصله کوتاهی بعد از انقلاب تاریخ مصرفش تمام شد چون ادبیات رایج الیت ایران از چپ و راست بر بنیانهایی شکل گرفته بود که فقط به درد تعبیر و تفسیر ایدئولوژیها میخورد... حال که در وسط قرون وسطی اسلامی ظاهراً نه راه پس داریم نه راه پیش، حرف این است که اکنون هم نویسندگان ایرانی با هر دیدگاهی، هنوز تعبیر و تحلیل دقیقی از انگارههای تمدن غربی ندارند و قادر نیستند و مایل هم نیستند تا یک تصویر روشن از قطعات اساسی سیستم حکمرانی غربی که عموماً مترادف با هر حکمرانی خوب است، به دست دهند و همان خطائی را که در فهم توسعه کشور در زمان شاه داشتند، به نحوی دیگر تکرار میکنند و قادر نیستند تا تفکر تحلیل غربی را در مقایسه با نگرش تحلیل کمونیستی بهعنوان مهمترین چالش معرفتشناسی خود به بحث بگذارند تا متوجه باشند که استفاده از نام دموکراسی، سکولار و حقوق بشر اصلاً وافی و کافی به مقصود نیست. تحلیل سلبی تاریخ کافی نیست و تا هنگامی که ما ایرانیان به نحو ایجابی به معنای تخصصی تمدن و هر حکمرانی خوب پی نبریم، جز به کلیتی از مباحث شیرین و یک دور باطل، دلبسته نخواهیم شد. اگر یک ایرانی نتواند با خطوط ظریف و اجزای ریز و درشت دموکراسی و حقوق بشر آشنا شود و عناصر این دو را در قالب نهادها، قوانین، برداشتها و متدولوژی شناخت درنیابد، پیوسته درجا خواهد زد. در این موارد شخصاً مطلب در خور و قابل اعتنایی ندیدهام و گاه تفسیرهای متفاوت از نص اسناد ناظر بر حق بشر و دموکراسی باعث شگفتی است. آرزو داشتم یک ایرانی محتوای این دو مقوله را به نحوی کاربردی و توصیفی بیان کند مثلاً تعریفی صحیح از آزادیهای فردی و ربط آن با حریم خصوصی به دست دهد یا راجع به مبانی حق دسترسی به اطلاعات دولتی نکتهای گفته، یا در مورد کارکرد نهادهای حقوقی عصر صنعت یا نظام مسئولیت مدنی در مهندسی نظم اجتماع و توسعه پایدار حرفی زده باشد. در مورد غایت سیاست و کارکرد آزادیهای اجتماعی و فرهنگی در تولید محتوا و ارتباط آن با «بازار» داخلی و جهانی و بحث مالکیت به ویژه مالکیت فکری مطلبی نوشته باشد. در مورد «دولت با اساس» و اینکه هر اندیشه سیاسی و حقوقی فقط در یک کشور باثبات و بادوام، قابل اجرا و شدنی؛ و در جنگل مولا، که هر گرگ و شغالی مدعی یک تکه از آن است، این حرفها بیمعنی است. در اینکه نظام حقوقی محصول زمان و ریشه و تفکر است و روشنفکرانی که تحقیقاً هنوز هم مشروطه را درست تبین نمیکنند باید میدانستند که وقتی نهاد حقوقی چند هزارساله پادشاهی را که در حال مدیریت روند تأسیس دولت مدرن بود، با شورش تعطیل میکنند، بهطور طبیعی، نهاد مذهب جایگزین آن میشود و این نهاد هم بهطور طبیعی کشور را به دوران قبل از آغاز روند تأسیس دولت مدرن برمیگرداند. چنانکه دیدیدم انقلابیونِ وارث قوانین مدون و مصوب زمان رضاشاه، چگونه مدلول مترقی این قوانین را در چارچوب فهم عقبماندهشان بیاثر، مضحک و همان محتوای حاکم شرعی را در این پوسته نوین، جاری و ساری ساختند تا اصلیترین تفاوت نظام دادرسی مدرن از نظام حاکم شرعی، یعنی «قابلیت پیشبینی» را از آن بستانند. حتی هنوز هم برای جایگزین ساختن نظام بعد از جمهوری اسلامی، گیج و گنگ هستند با یک ژست «جمهوریخواهی» میدان را بدون هیچ بدیلی از آن خود می بینند... در مورد منافع ملی و پالس مشروعیت و قدرت. اینکه یک تحلیل تاریخی به ما نشان دهد چرا مهمتر از این پرسش که قدرت از کجا منشأ گرفته، این است که «قدرت در چه راهي صرف ميشود» و از این نظر، آیا حکومتهای مشروع که با رأی مردم به روی کار میآیند ممکن است به سبب جنایات و خیانتهایی که مرتکب میشوند مشروعیت/قانونیت خود را از دست دهند و برعکس حکومتهایی که با رأی مردم به روی کار نمیآیند یا حتی با کودتا! اما به سبب خدماتی که انجام میدهند مشروعیت/قانونیت کسب کنند؟ "خیانت" چه ماهیتی دارد؟ حقوقی است یا سیاسی؟ چه کسی به نمایندگی چه کسانی، کی و کجا این قضاوت را انجام میدهد؟ قبل از این، منافع ملی چیست؟ چگونه زاده میشود و برکدام عناصر و ساختارها تعین مییابد؟ کجا این مقولات ارزیابی میشود؟ آن تفکر خلاق در جریان کار پژوهش تاریخ کجاست تا چارچوب نظری انعطافپذیر بهمنظور تولد "شناخت تاریخی" برای فهم رازهای سر به مُهر منابع تاریخی که از فرایندهای مهمتری حکایت میکنند، بیافریند. در تحلیل چه اندازه ماهیت رفتار آن حکمران بیسواد مهم است که وقتی از چند فوکولی «جمعیت ایران جوان» نشسته بر نیمکت فضای باز محل کارش میپرسد: «شـما جوانان فرنگ رفته چه ميگوييد؟ حرف حسابتان چيست؟ جمعيـت ايـران جـوان چـه معنـي دارد؟» و آن مرامنامـه چـاپ شـده انجمـن «ایران جوان» را آهسته و به دقت بخواند و بگوید: «اينها كه نوشتهايد بسيار خوب است...» و توضیح دهد چرا تحقیقاً همین «یک ملاقات بین چند فرنگ رفته فوکولی با شخص اول مملکت»، بزرگترین صحنه و شکوه تاریخ ایران جدید را در تلاقی و همزیستی واقعی بین «"قدرت" و "فكر"» به وجود آورد که در ادامه تنها ظرف مدت 16 سال زیرساختهای کشوری ساخته شد که هنوز اگر نفسی میکشیم و افتخاری از تتمه میهن باقی مانده، نتیجه جهانبینی آن فرد «بیسواد» است، صحنهای که شایسته ثبت در قاب طلایی موزه تاریخ ایران است که بعد از افول آن دو حکمران، دیگر هرگز تکرار نشد و ارزشی که این قاب تاریخی برای تجزیه و تحلیل درک و فهم غایت هر حکمرانی خوب دارد...
در مورد نکته آقای امانت راجع به تغییر در بیان خواستهها قبل و بعد از انقلاب، به نظرم تحلیل صحیحی ارائه نمیشود. اینکه قبل از انقلاب اعتراضها بیشتر از طریق نویسندگان و شعرا بود اما بعد از انقلاب نیما و احمد شاملو و اخوان نداریم در عوض، سینما به خوبی این رسالت را برعهده گرفته است... اگر بخواهم برای قضاوت به همین مقدار توضیح قناعت کنم خلاف آن را باید گفت: از اواسط دهه 40 خورشیدی تا سالهای آخر حکومت شاه به تدریج سینمای اندیشه شکل میگرفت که اهمیت آن از سینمای منتقد بعد از انقلاب خیلی بیشتر بود و تولیدات بسیار با اهمیت و به مراتب با کیفیتتری از سینمای توصیف شده در جمهوری اسلامی داشته است که فقط در یک مورد فیلمهای با هنرنمایی پرویز فنیزاده تقریباً از کل تولیدات این چهل سال بیشتر بود. فیلم گاو، رگبار، تنگسیر، گوزنها و ... (وارد این بحث که عموم فیلمها به درستی براساس سلیقه مخاطب، که مردم معمولی بودند ساخته میشد نمیشوم) در واقع، این توضیحات فقط تغییر وسیله اعتراض در زمان را نشان میدهد نه علت آن را. نه اینکه جامعه دیگر به شعرا و نویسندگان چنین سبکی احتیاج ندارد، جامعه همیشه به نقاد و روشنفکر نیاز داشته و اکنون هم احتیاج دارد... علت این است که در زمانه بعد از انقلاب اصلاً فضای آزادیهای فردی که معنویت و احساسات عالی و عاطفی در آن امکان رشد و نمو داشته و امثال احمد شاملو، سهراب و اخوان و ... را تولید کند، به وجود نیامد چون این از ویژگیهای بارز نظام توتالیتر آنهم از نوع مذهبی است که جامعه مدنی و نهادها را به سرعت مضمحل، همسطح و نابود کند و آن را به توده خُرد متشکل از افراد بیهویت و بدون وجود همبستگی و فصول مشترک تنزل دهد. نه فقط در ادبیات و هنر، که در هیچیک از شاخههای علوم انسانی از رشته حقوق تا روانشناسی و جامعهشناسی و بهویژه سیاست، افرادی با کیفیت متخصصان گذشته به وجود نیامد و البته در حوزه ادب و هنر که "متن" و "فضا"ی احساسی و عاطفی جامعه تأثیر اساسی بر تولیدات آن دارد، بیش از سایر شاخهها مخرب و بازدارنده بوده است. یک نظام ترکیبی از اتوپیای کمونیستی و تئوکراتیک که جوهره آرمانگرایی منفعل را نمایندگی میکند، نخستین رسالتش این است که آن حس از شعور و احساس شخصی را که تنها در یک فضای آزاد اجتماعی و فرهنگی ناشی از تسهیم و معاشرت سبکهای گوناگون زندگی بهوجود میآید، به سرعت نازا سازد. همه اشخاص متفکر، حتی مذهبی (علامه طباطبایی، محمد تقی جعفری، سروش، کدیور و ...) از جمله خود جناب امانت از تربیت یافتگان فضای آزاد فرهنگی-اجتماعی قبل از 57 هستید و اگر تاکنون ملت از سبد فرهنگی-اجتماعی نسلهای گذشته مصرف کرده، در عوض هیچ محصول غنی دیگری در این سبد قرار نداده و ما ملت در قفس شده، اصلاً امکان استفاده از بالهای خود را برای پرواز و "تولید"ات جدید نمیتوانستیم داشته باشیم جز آن عده قلیل از گذشته که هنوز در تنفس فضای قدیم هستند، مینویسند، میگویند و میخوانند. حتی بخش بزرگی از اینان هم، و حتی شاید همه، دیگر در خلاء ناشی از آن دوره طلایی آزادیهای فرهنگی و اجتماعی قادر به تولیداتی با آن کیفیت نیستند. به نظرم گوگوش یکی از بهترین مثالهاست که بعد از انقطاع از آن متن و فضای آزاد ادبی و هنری حتی به رغم برخورداری از امکانات فنی و مالی بهتر دیگر نتوانست، هرگز با آن حس و شور فعالیت هنری در ایران، اثری همانند، یا حتی نزدیک به آن بیشمار آثار زیبا، بیافریند. شاید بگویید تحول و توسعه تکنولوژی اطلاعات از اواخر دهه 70 میلادی و با پیدایش اینترنت و به تدریج سوشال مدیا بهطور کلی قاعده تولید چنین افرادی را تضعیف کرده باشد. حتی اگر به زحمت صحت این فرضیه را بپذیریم هنوز یک تفاوت بنیادین بین جامعه ایرانی (دقیقتر اجتماعات ایرانی) با همه جوامع دیگر وجود دارد و آن اینکه اصولاً در کشوری که امکان تجمع سلایق و تعاطی آزاد افکار امکانپذیر نباشد به ناچار این اجتماعات در مدیاهای الکترونیکی «بدون روح» برپا میشود. در ایران بعد از انقلاب و به ویژه دو دهه اخیر، نسل جدید ایرانی به دلایل مختلف از حیطه کتاب و کتابخوانی بیرون آمدند و «سینما» تنها واسطی بود که برای برقراری ارتباط با این اجتماعات ایرانی جذابیت داشت. سوسوی نمایش و انعکاس دردهای عینی جامعهای که شیرازهاش از هم پاشیده و اصلاً چیزی برای اعتراض نمانده و سپس کلیپهای کوتاه طنز در سوشال مدیا یا ثبت وقایع و فجایع، تنها ابزارهای ابراز وجود این ملت بوده و هست. سینمای امروز ایران برخلاف تحولات دوره قبل از انقلاب، از سینمای اندیشه فاصله گرفت چون تنها وسیلهای بود -بهویژه تا قبل از فراگیر شدن سوشال مدیا- که میتوانست و میبایست دردهای عمیق اجتماعی را که تقریباً کل جامعه را در بر گرفته نه دردهای قشری خاص از جامعه -روشنفکران- به نمایش گذارد. دستاورد این سینما -به رغم دریافت جوایز بزرگ- با آن سینمایِ بهتدریج در مسیر اندیشه و بلوغ در قبل از انقلاب، تفاوتش هم در سنخ و وسعت مخاطبانش است و هم در برتری کیفی و بلوغ، اما برعکس نتیجهگیری جناب امانت! این تحلیل که سینمای امروز فقدان عناصر احساسی شعرا و نویسندگان را اینبار بهنحوی بلوغ یافته و واقعی برعهده گرفته نه تنها صحیح نیست که اصلاً بیارتباط با گزارهای است که قصد اثباتش وجود دارد: شاید در تاریخ هنر و ادبیات معاصر هیچ کس بیش از مثلث صادق هدایت-فروغ فرخزاد-فرهاد مهراد منادیان نوعی عشق و هم زمان، پوچی نبوده باشند. فرهاد یک آهن گداخته از عشق بود که میسوخت و میسوزاند اما مخاطبان اینان تنها روشنفکران دردمندی بودند که بعد از هزاران سال سرکوب سیستماتیک حکومتی و اجتماعی، پتانسیلهای احساسی و انسانی ایرانی جدید را -شهروند ایرانی، نه رعیت ایرانی- بالفعل به نمایش گذاشته بودند. افسوس که نویسنده و فیلسوفی نداشتیم که اگر بودند قطعاً درست تحلیل میکردند و به وجود این «فضا» افتخار میکردند نه به «بازیگرانِ» در این فضا. اصالت هرگز از آنِ این بازیگران نبود و نیست، اصالت از آنِ «متن» و «فضا»یی بود که 95 درصد مردم معمولی مثل «من» مجبور بودند اینگونه هیجانات و احساسات را در جامعه بشوند و تحمل کنند هرچند آن را در مقایسه با روال معمول زندگی طبیعی در برخورداری از امنیت، رفاه و آسایش به پشیزی نگیرند! این امر دقیقاً منعکسکننده این سخن بابک بیات در غم از دست دادن فرهاد مهراد در شهریور 81 است: «... بعضیها این موضوع را در بوق و کرنا کردهاند که وقتی فردین فوت کرد همه مردم را به سوگ خود نشاند، اما هیچکس از مرگ این هنرمند متأثر نشد... دلیل این امر کاملاً مشخص است... فردین در میان عامه مردم محبوبیت داشت. اما فرهاد متعلق به قشر خاصی از مردم بود. او متعلق به قشر تحصیلکرده و روشنفکر جامعه آن روز و امروز ماست. فردین متعلق به 95 درصد مردم بود اما او متعلق به 5 درصد بود.» احسنت! دقیقاً درست گفته، اما نه به آن مقصودی که استنباط کرده است؛ نقص آن موقع و اکنون ما این است که متفکری نبود و نیست تا این نقطه کور را بشکافد که: «بنگرید "آفتاب" را ای خلایق! اصالت از آنِ آفتاب است و زیبایی و درخشش آن "الماس" به دلیل وجود این آفتاب است و بس» باید به آن ساختار حکمرانی احسنت میفرستادید جناب بیات! که متن و فضائی بالنده برای شکوفایی آن همه پتانسیلهای سرکوب شده هزاران ساله را در اندک زمانی خلاصه، چنان آتشفشانی از احساسات و عشق، نمودی عینی بخشیده بود تا هر الماس، آنچنان قابل تفکیک از هزاران زغال سیاه هریک به تنهایی و قابل تحسین بدرخشند. چندین سال پیش «آفرین» فرستادند بر یغما گلرویی که در مقابل نپذیرفتن پیشنهاد یک مؤسسه املاک در دبی برای تبلیغ خدمات خود، یعنی پرداخت 50 هزار دلار در استفاده از یک بیت «تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته/جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته» و حاضر به فروش آن نشد اما من بلافاصله به آن جامعه -دقیقتر، به حاکم جامعه دبی- آفرین فرستادم نه به یغما، که سیستم حقوقی جامعهای را بنیان گذاشته که برای «کلمه» تا این اندازه «ارزش» قائل شده است. جامعهای که برای کلام ارزش قائل میشود پیشاپیش به افرادش «شخصیت»ی اعطا کرده که اکنون در مقام ابراز شخصیت خود میتوانند بهگونهای متفاوت از دیگران و کاملاً تحسینبرانگیز رفتار کنند. فقط تصور کنید اگر جامعهای که یغما توانسته شخصیتش را در معرض قضاوت دیگران قرار دهد همچون ایران امروز ما یا آن اتوپیای بلشویکی یا چین زمان مائو برای کلمه ارزش قائل نبود و کلمات را چون مایملک عمومی جزو مشترکات استفاده عمومی قرار میداد آیا اهمیت یغما و هزاران و صدها هزار یغما بر ما آشکار میشد؟ ما اگر یک شاملو، یک اخوان ثالث نداشتیم بهتر از این نبود که فضای تولید هزاران شاملو و اخوان را از دست بدهیم؟
صدها قطعه ریز و درشت دموکراسی و حقوق بشر در مهندسی جز-به-جز نظم اجتماعی غرب است که تاکنون ندیدم یک متفکر ایرانی حتی به یکی از آنها التفات داشته و توانسته باشد آناتومی زنده بین این اجزا را با روشهای "حکمرانی خوب" به محک نقد و سنجش بیاراید تا در مقام تعبیرِ مفاهیم دچار زیادهگوییهای پر از اشتباه نشده باشیم. در یک صد و پنجاه سال اخیر قوانین کشورها برای حمایت از فکر و اندیشه انسانی -در قالب قوانین مالکیت فکری- تکامل بسیاری یافته و کنوانسیونهای بینالمللی بهطور پیوسته اصلاح یا تدوین شدند. در جامعهای که کلام ارزش اقتصادی و معنوی (حق) پیدا میکند، به همان اندازه اشخاص دارای فکر اهمیت پیدا میکنند که اشخاص فاقد فکر، تنزل. این امر اتفاقی نبود که مهندسان سیستم حقوقی ایران در عصر رضاشاه، ضرورت تصویب مقررات ناظر به مالکیت صنعتی، یعنی قانون ثبت علائم و اختراعات 1310 را زودتر درک کردند چون تجارت کالا و ورود تکنولوژی و برپا کردن یک کارخانه کار آسانتری است تا تغییر در سلوک و رفتار فرهنگی و اجتماعی یک جامعه و دقیقاً به همین دلیل به رسمیت شناختن شاخههای گوناگون مالکیت ادبی و هنری تا اواخر دهه 40 خورشیدی به تأخیر افتاد. البته نابینائی از خصائص بارز جهانبینی آرمانگراست و بسیار طبیعی بود که روشنفکران و الیت نبینند تحولاتی را که حکایت از شخصیت یافتن تدریجی ملتی مینمود که تازه 40 سال قبلش دارای دانشگاه شده، و کمتر از 60 سال بود که استبداد قاجاریه را به واسطه تقسیم جامعه به شاه و رعیت، نخست با دیکتاتوری مدرن گذر به دوران شاه و ملت و سپس آغاز مدنیت شهری و شخصیت یافتنش تجربه میکرد که سپس با قطع آن به واسطه شورش 57، نتایج طلائی چنین گذار بدون خونریزی یکسره از دست رفت. بسیاری معتقدند که 10 شب شعر گوته در سال 1356، پایههای نظام پادشاهی را سستتر کرد، به نظر حرف درستی میآید، اما نه در آن زمان و نه اینک متفکران ما به این نکته توجه نمیکنند این 10 شب شعر نتیجه شخصیت یافتن اشخاص بهواسطه ارزشیافتن کلامشان بود، جامعهای که برای کلمه ارزش اقتصادی و معنوی مؤثر قائل شده بود، «کلمه» در بند-بند مدیریت کشور حضور داشت تا آن اندازه، که نفوذ و قدرت سستکننده نیز پیدا میکند. بنگریم که کلمه در هیچ دورهای از تاریخ این کشور تا این اندازه در بین فارسی زبانان ایرانی مهجور نبوده است، فردوسی هزار سال پیش گفت: توانا بود هر که دانا بود؛ شش صد سال قبل از فرانسیس بیکن به ارزش کلمه پی برده بود که میگفت: دانش به تنهائی قدرت است؛... اما اکنون بهترین مغزهای کشور در مدارس و دانشگاهها و بیرون از دانشگاهها معطل و مفلسند. خود را بنگرید جناب امانت! خدا را شکر که در آن کشور قطعهای ارزشمند از یک سیستم تولید علم و دانش برای ساختن دنیایی بهتر هستید اما با وجود بهترینها در میهن، امورمان را بیسوادان رذل مدیریت میکنند چون «عمداً» «کلمه» «ارزش»ی ندارد. مدتهاست به این نتیجه رسیدم که توجیهات به ظاهر اقتصادی مقامات کشورمان برای عدم عضویت در کنوانسیون برن، صرفاً پوششی است تا عمق جهالت خود را مخفی کنند، چون میدانند در برابر جریان دوسویه و آزاد اطلاعات، باورها و اعتقاداتشان، فرومایهتر از آن است که با وزیدن اولین نسیم آزادی و ارزش یافتن «کلام» از دست نرود. چرا روشنفکران و مورخان ما نتوانستند این همه صلابت و زیبائی چند صدائی رشدیابنده در متن و فضای آزاد فرهنگی و اجتماعی دوران پهلوی را که تحقیقاً یک استثناء بر همه ادوار تاریخ ایران بعد از اسلام بود، بینند؟ به همان دلیل که حتی امروز قادر نیستند ببینند؛ یا مدافع مطلق عصر پهلوی بدون داشتن تحلیل درست از دفاعیات خود، یا یکسره بر خطای خود مُصِر. راستش من در این توصیف مختصر متوجه نشدم نویسنده چگونه موفق شده آن دیوارههای ضخیم بین مناسبات سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، فلسفی و فکری را در نوردیده باشد وا اسفاکه اگر از این دیوارها عبور نشده باشد، جز اینکه تحلیل تاریخ عملاً به صرف تحلیل روایی (محاشی) تقلیل یافته که این یعنی تحقیر "زندگی"، مادامیکه عشق محتوای زندگی، و زندگیِ خوب نتیجه آزادیهای فرهنگی و اجتماعی است. در همین ارتباط، با جناب امانت صد در صد مخالفم که آن موقع اگر الیت جامعه به دنبال یک منجی یا قهرمان بودند... اما نسل بعد از انقلاب دیگر به دنبال داشتن آن منجی نیست. البته بسیاری از متفکرین و سیاستمداران این موضوع را مطرح میکنند. آقای خاتمی میگفت من قهرمان نیستم و مردم هم به دنبال قهرمان نباشند... روشن است که بیان این موضوع از جانب آقای خاتمی و همفکرانشان بیشتر برای طفره رفتن از پذیرفتن مسئولیت و انحراف از وعدههای انتخاباتی بود که ایشان مأمور و مکلف به انجامش بود. اما طرح این موضوع از جانب ایشان و اغلب متفکران قابل قبول نیست. اینکه حکم شود "فرغون و مرسدس بنز برای حرکت، هر دو نیاز به چرخ داشته باشند" باعث نمیشود که وجوب چرخ را برای فرغون دلیل تحقیر و تکفیر لزوم چرخ برای مرسدس بنز بدانیم. چرخ داریم تا چرخ! انقلاب داریم تا انقلاب. قبل از انقلاب، بنیانهای فکری معترضان وجود یک منجی یا قهرمان را برای تشکیل مدینه فاضله به صورت یک رهبر فرهیخته یا کاریزما یک ضرورت میدید: "کسی میآید، کسی که مثل هیچکس نیست" ابر مردی که وقتی در هواپیما میپرسند چه احساسی دارید، میگوید «هیچ»، روشنفکران از زیبایی این همه تفاوت به خود پیچیدند! کیش شخصیت همواره بخشی از نیازهای عصر روشنفکری در ایران معترض محسوب میشد هرچند مردم عادی هیچ نیازی به آن نداشتند چون اغلبِ مردم بهطور طبیعی سیاسی نبودند. محتوای زندگی مردم ناشی از آزادیهای فرهنگی و اجتماعی به اندازه کافی زمینه را برای تجاری ساختن کالا و خدمات و ایجاد بازار و فروش آن و برخورداری از رفاه و آسایش مهیا ساخته بود و چرخ زندگی مردم به روال معمول میگذشت پس نیازی نبود شورش کنند و برای این کار، به دنبال رهبر یا منجی باشند. آیتالله خمینی را تا اوایل سال 57 به جز بخشی از روشنفکران، اصلاً کسی نمیشناخت و این الیت جامعه بود که میگفت "خمینی خمینی ملت تو را میخواهد" حتی با وجود اینکه برخی از این گروههای سیاسی که بر رهبری ایشان اتفاق کردند وی را قبول نداشتند و حداکثر در حد یک نردبان برای رسیدن به قله پیروزی و سپس به دست گرفتن قدرت به وی نگاه میکردند آنها قمار بزرگی کردند و ایران را با همه ساکنانش باختند. این یک مستی ناشی از خودشیفتگی بود که هیچ رکنی از دانش متعارف تجربی و علمی را در چنته خود نداشت. هیچ منطق و دلیل عینی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و تخصصی برای این شورش انقلابی وجود نداشت اما برای همه گروههای سیاسی و همه روشنفکران ایرانی و نویسندگان و غیره مهم این بود که شاه و نظام پادشاهی باید برود هیچ چیز دیگری، مطلقاً هیچ چیز دیگری مهم نبود. اما اکنون درست برعکس، در زمانهای که باید یک رهبر و منجی داشت و اگر نیست آن را باید به سرعت ساخت، اینچنین بیرحمانه مردم و کشور نازنین را بیدفاع و بیسلاح در برابر حملات این موجودات بیرحم تنها گذاشتهاند و خود در آنسوی معرکه در مکانی امن و آسوده همچنان مینویسند: «ملت به دنبال قهرمان نباشید شما خود قهرمانید»! جماعتی که دیروز به رغم تضاد عقیده از ماتریالیسم تا خدا، و با هدف نابودی رژیم پهلوی، حاضر شدند تحت لوای رهبری یک شخصیت آشکارا مرتجع متحد شوند، اما امروز حتی حاضر نیستند برای نابودی «شر مطلق» و نجات کشور با پذیرش قدر متیقن یک فرد قابل قبول مردم به عنوان رهبر متحد شوند!
در بخش بزرگی از مقاطع تاریخ تا همین قبل از جنگ جهانی دوم، ددمنشی و شقاوت حکومتها در عرصه داخلی و خارجی جزئی از ساختار جغرافیای سیاسی و ثروت ملل بود اما امروزه وجود حکومتی مثل حکومت ایران از جمله استثنائات بر قاعده هم نیست بلکه تنها استثنای تاریخ مدرن است. پس بگویید چگونه باید با یک نظام غیرطبیعی و غیرعقلانی با روشهای طبیعی و متعارف و مدنی رفتار کرد؟ امروز ما بیش از هر زمان دیگری در تاریخ به یک رهبر نیاز داریم اما نه آن "کسی که مثل هیچکس نیست" برعکس، "کسی که مثل همه کس است" و در قامت یک انسان معمولی و گناهکار، اما آگاه به نهادها و انگارههای تشکیلدهنده نظمی انسانی و آنقدر شجاع که برای میهن خود حاضر به جنگیدن شود. از نظر آقای امانت قشر الیت جامعه معتقد به وجود رهبری نیست و به دنبال منجی و انقلاب نمیگردد چون سرخورده است... کدام قشر الیت در ایران؟ آیا به این نظر ندارید که جایگاهها، سالهاست که عوض شده. جای آن 5 درصد با 95 درصد جناب بیات عوض شده که دیگر نه برای آزادی سیاسی که قاطبه مردم برای نان میجنگند. در زمانهای که جایگاه 5 درصدی به 95 درصدی تغییر میکند، دیگر با يك پدیده نابه هنجار و بيماري اجتماعي و تحقیقاً محتوم یک نیروی برانداز روبرو هستیم. انقلاب در یک نظام فاسد و ناکارامد اجتنابناپذیر است.
در واقع این همان تمرکز بر کارکِردهاست که در اغلب توصیفات تاریخ مدرن ایران تا به حال جایش را بهطور کلی خالی دیدهام. تمایز بین کارکردِ سیاست، اقتصاد، اجتماع و فرهنگ. بیان تفاوتهای ساختاری و ماهوی بین توسعه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با توسعه سیاسی. پرسش من از آقای امانت این است چطور ممکن است در تبیین تاریخ مدرن ایران بتوان از دیوارههای تاریخ سیاسی-اقتصادی و اجتماعی-فرهنگی و فکری عبور کرد اما کارکردهای دقیق هریک از اینها را ناگفته گذاشت؟ اینکه آزادیهای اجتماعی و فرهنگی در تولید ثروت و زمینه اقتصاد چه نقشی دارند؟... اینکه مورخ ما توضیح دهد چرا همه مدائن فاضله از افلاطون تا جمهوری اسلامی، هژمونی یک "سبک زندگی" خاص را به پیروانشان تحمیل میکنند. مورخ ما کارکرد و اثر آزادیهای اجتماعی-فرهنگی را در تولید اقتصاد و ربط مثلث "لباس-سبک زندگی-تولید محتوای دولتی" را در از بین بردن جامعه و تقلیل آن به اجتماعات خُرد بدون زمینه اقتصاد توضیح دهد... اینکه جناب امانت این سایه مطلق و سنگین "مدینه فاضله" در افکار همه روشنفکران سیاسی و احزاب بعد از انقلاب مشروطه و آثارش را در سیاست، اقتصاد، فرهنگ، اجتماع، اخلاق، خانواده، مدرسه، محیط زیست و ... تا چه اندازه بحث کردهاند؟
تاریخ، عکسبرداری از جریان پیوسته زندگی است. هرقدر که به عقب میرویم مورخ سعی میکند عکسها را دقیقتر کند آنقدر دقیق که بتوانیم زمینه و متن عکس را خوب درک کنیم. درک رنگها، آدمها، مناظر و پیوندهای فراموش شده. تلاش برای نفوذ به عمق فکر و احساس آن دیوانه، بغال، مجرم، لات، اوباش، صاحب سینما و تئاتر، محصل، مادر پیر، پدر مستأصل و ... شارپ کردن چهرههای فراموش شده همیشگی تاریخ، تا اینکه متن و فضا را بشناسیم به درونشان نفوذ کنیم و از چشمانشان علل غم یا شادی دوران را بفهمیم که تنها در این صورت از دیوارها عبور و به سخن عشق میرسیم. دیدن جزئیات بسیار، همزمان ریختن آنها در چارچوبی علمی با استفاده از تئوریهای علوم انسانی و رشتههای مأنوس با تاریخ برای تدوین الگوهایی قابل درک و فهم که بتوان آنها را به آسانی آموزش داد. آقای امانت همان ابتدا گفتند کسان دیگری به جز عارف قزوینی و میرزاده عشقی و ... بودهاند اما ما به جریان غالب نظر داشتیم و آنها را تحلیل کردیم... که اگر واقعاً اینگونه باشد من یکی متأسف خواهم بود که هنوز راه بسیار زیادی در پیش است. من در آرزوی مورخانی هستم که از زاویه آن بچه مدرسهای هم بتواند دنیاهای کوچک را ببیند، و اگر میخواهد عظمتی بیافرید با جمع این کوچکها باشد نه تعدادی از بزرگِ بزرگان. اگر مورخان ما در گذشته دنیا را از دیدگاه آن بچه مدرسهای خوشحال، که روز به روز به تعدادشان افزون میشد، میدیدند و میشنیدند و اکنون هم ببینند و بشوند، تاریخ را طور دیگری به ما یاد میدهند. به ما یاد میدادند باید همواره امروز خود را تنها با گذشته خود مقایسه کنیم نه با حال دیگران. ملتی باشیم سختکوش در فهم تاریخ زندگی دیگر ملتها و بهرهبردار از آن برای شناخت بهتر مسیر زندگی، تا از درافتادن به سیاه چالههای بدبختی و ظلمت در امان بمانیم. حافظه تاریخی تنها در صورتی جزو ملکوت ذهن مردمان یک کشور خواهد شد که آن را نه فقط حفظ کنند، که بفهمند، درک کنند و با تمام وجود آن را قبول داشته باشند تا در هیچ وضعیتی فریب آرمانهای پیامبرگونه را نخورند.