کلماتی است، اسامی خاصی است که قدرتی جادوئی دردرون خود نهان دارند. اسامی و کلماتی که توانت میدهند، هویت میبخشند، عشق میآفرینند، ترا بگذشته، به حال وآینده پیوند میدهند. کلماتی که باجسم وروح تو عجین میشوند. روحت را صیقل میدهند. آرامشت میبخشند! با شادیهاوغمهای تو در هم میآمیزند، ترا متعهد بخود میکنند. چرا که تمامی رگ وپی تو نشات گرفته از این کلمات جادوئیست.
چونان کلمه سرزمین آبائی
جائی که عزیزانت را در آن بخاک سپردهای.
این سرزمین تنها یک محدوده جغرافیائی نیست. خاک نیست، وطن یک تاریخ است. تاریخی که با مردمت، با آرزوها، با کار سخت آنها، مبارزه آنها برای حفظ همین خاک، همین محدوده جغرافیائی ونقشی که برصحیفه زمان رقم میزنند معنا مییابد.
وطن این کلمه زیبای نشسته بر جان شکل نمیگیرد وقلبت برای آن نمیطپد اگرمردم حضور تاریخی در آن نداشته باشند. مردمی که در درازنای تاریخ از میان رنجها، قهرمانیها، تلاش و ایجادگری، خنده و اشگ عبورکردهاند. گاه درکسوت سیاوش از میان آتش گذشتهاند تا از پاگیزگی خویش دفاع کنند.
چه میکردیم اگر آرش جان بر تیر نمینهاد تا مرز ایران زمین را باجان خود ترسیم کند؟ متولوژی زیبای بیادگار مانده از نیاکان ورشتههای پیوند دهنده یک ملت بیکدیگر.
مفهوم وطن با نخستن قدمهای کودکی، با دستهائی که دستهای کوچک ترا به گرمی گیرند ویاریت میکند تا بی هراس بر زمین پای بگذاری استوار قدم برداری! راه بیفتی جهان اطرافت را نظاره کنی، بر بالی و به وسع خود تلاش کنی وبر زیبائی آن بیافزائی! آغاز میشود.
حسی غریب که با زیبائی چشمان مشتاق مادر، پدر و خنده اطرافیان لذت ایستادن، راه رفتن، سینه از هوای ملامال ازعشق پر کردن، زیبائی اصواتی که نام ترا همراه بامهر تکرار میکنند را شنیدن تداوم مییابد، در جانت مینشیند. ترا به سرزمین مادری به کوهها، درهها، چشمه ساران به درختان، به شهرت، کوچهات، به همسایه وهم زبانت، به بازیهای کودکیت، به رفیقان دوران نوجوانیت، سوز وگدازهای دوران بلوغت، به نخستین عشق آتشین نشسته بر جانت که خاطرهاش هرگز از نهان خانه دل بیرون نمیرود پیوند میدهد.
تخته بند شور وشیدائی آن لحظههای نابی میکند که تا آخرین لحظه حیات قادر به فراموش کردن و گسستن از آنها نیستی.
حسهای غریبی که تکرارشان ممکن نیست. اما کوچکترین تلنگری درمخیلهات آن حسها را باعطرهزاران خاطره از دهلیزهای پیچ در پیچ ذهنت عبور میدهد بر جلو خان منظرت مینهد درباغ رویائی خیال میگرداند. در مقابل بنائی عظیم متوقفت میسازد. بنائی که خشت برخشت آن با رنج هزاران جان عاشق برروی هم نهاده شده است.
از رنج سی ساله فردوسی که ساروجی از نظم پارسی بر بنیاد آن ریخت تا از باد و بارانش گزندی نرسد.
ازغزل حافظ که جانهای آزاد را چرخ زنان به منزل گاه خورشید فرامی خواند. تاگل افشان میدر ساغرافکنده بر جنگ هفتاد و دو ملت عذر نهاده سقف فلک بشکافند وطرحی نو در اندازند.
وطن دیدن خویشتن است در سیمای سی مرغ عطارگذر کرده از هفت شهرعشق. فرود آمده بر خوانی که نانت میدهند واز ایمانت نمیپرسند.
باده خیامیست که تلخی، نا پایداری جهان را با غنیمت شمردن دم بر تو آسان میسازد.
گرم روئی بابک است زمانی که چهره زرد خود بخون میآلاید. پیام "رهنورد" است که از فراز دارشادی مردم طلب میکند. کودکیست با چشمانی هوشیار که خدایش خدای رنگین کمان است وقلب کوچکش مشبک شده با گلوله دژخیمان.
درد عمیق نشسته بر جان است. یاد آوری چشمان زیبای ندا که با آخرین فروغ زندگی به ابدیت خیره میگردند.
صورت آسمانی مهسا ست باند پیچی شده دراطاقی تک افتاده با جانیان حلقه زده بر گرد او.
مرغ سحر عارف است که هنوز از ظلم ظالم و جور صیاد ناله سر میدهد.
پایکوبی غرور آمیر ملتیست که افزون بر قرنی قبل برای عدالت وآزادی بپا خواست. عبور دلاور مردی نشسته بر کمر گاه اسب که از کوچه امیر خیز در تبریزعبور میکنددر تمامی کوچه پس کوچههای این سرزمین همیشه جاوید میگردد. تا همبستگی و یک پارچگی ملت را در دفاع از انقلاب مشروطه رقم زند.
وطن شاعرهای است که دستهای خود را در باغچه میکارد تا در تولدی دیگر در وجود هزاران زن ودختر آزاده در جنبش مهسا سبز شودو حماسه جنبش مهسا را رقم زند.
شعر نوشته شده بر سر در سازمان ملل است که گوهر انسانی را اعضای یک پیکر میداند وشایستگی نام آدمی بر کسی مینهد که محنت دیگران مبیند و غم خواری انسان میکند.
"تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی. "
لوح استوانهای گلی است با قدمتی چندین هزار ساله که نخستبن منشور حقوق بشربر آن نگاشته شده است.
گشتن آزادنه در این باغ بهای خود را دارد. آن کشیدن بار امانتی است که بر دوشت نهاده میشود. امانت پایداری بر عشق به انسان، به آزادگی و آزاد بودن. عشق ورزیدن به مردمی زحمتکش که زندگیت رامعنا میبخشند، امید میآفرینند تا زیبائی را در یابی.
حیات خود را سرشار از لذت وشادی کنی. بر پایداری جهان درنگ نمائی. از فرصت داده شده برای وارد شدن بباغ زیبای وطن بهره گیری، با دانائی وعشق باغبانی آن کنی! تخمی بیفشانی! نهالی بنشانی آغوش خود برطبیعت وانسان بگشائی وشادمانه بگذری.
باغی جادوئی بنام وطن با نوای هزار دستان که در قلب وذهن هر انسان آزادهای جا خوش میکند. هر کجای جهان که باشی در هر سالی از عمر! این باغ جادوئی با توست با تو میخوابد با تو برمی خیزد، با تو میگردد وبیادت میآورد که کیستی؟ به کجا تعلق داری؟ کلامی مقدس نشسته بر جان!
" تنگ است براوهر هفت فلک
چون میرود او در پیرهنم؟ "
ابوالفضل محققی
یک جنایت دردناک تکراری! فرید انصاری دزفولی