آنچه فرهنگ ما با آن بیگانه است و آن را هرگز در خود جای نداده و نمیدهد تفکر یا همان تفکر در باره تفکر است. اما به جایش شبه تفکر را در آن جایی هست مانند، شبه تفکرِ روشنفکریِ مسلط در دوران انقلاب مشروطه یا "روشنفکری" دینی. پس از مشروطه، "روشنفکری" ما کاملاً و در بست در اسارت ایدئولوژی یا مذهب بوده است. پیش از مشروطه هم، سخن از حضور روشنفکری گزافه گویی بیش نیست. این سومی را به این دلیل گفتم چونکه جلال آل احمد در کتابهایش چنین گزافه گویی کرده بود.
دو نوع "وحدت وجود" داریم؛ وحدت وجود که فلسفه اسپینوزا بر آن استوار است و یعنی، همهی این عالم که وجود عینی و مادی دارند در وحدت با یکدیگرند اما وحدت وجودی که عارفان بدان باور دارند "معرفت شناسی" در خصوص "حق تعالی" یا به قول حافظ "استاد ازل" یا "واجب الوجود" است که خارج و فارغ از جهان عینی و مادی است. و یعنی وحدت میان وجود و ناوجود در جهان هستی که این وحدت، سیر و سلوک و مراحل طریقت است که از سوی عارف پیموده میشود. "وحدت وجودِ" عرفانی بر ضد "وحدت وجودِ" فلسفی اسپینوزایی است. اولی میخواهد با "حق" یا "احد" در خارج از زمان و مکان "واحد" را تشکیل دهد و فرد خویش را در آن مستهلک کند و دومی بر بال فرد خویش به پرواز در میآید و اوج میگیرد. در وجه اول این شعر حافظ میتواند ملاک قرار گیرد: " بارها گفتم و بار دیگر میگویم/ من دلشده این ره نه به خود پویم/ در پسِ آیینه طوطی صفتم پنداشتند/هر چه استاد ازل گفت بگو میگویم". در واقع "این ره" که حافظ دلدادهاش هست رسیدن به "استاد ازل" است که میخواهد با طی کردن "مراحل طریقت" به وی برسد.
عرفان در رویدادهای فرهنگ اسلامی آنگونه که القاء میشود "تعدیل صلابت دین" نبوده در حالی که قبل از هر چیز گریز از دشواری تفکر بوده است. فرهنگ اسلامی و عرفانی ما خالی از فلسفه تفکر در باره تفکر است. از این منظر فلسفی، تقلید به هیچ مرجع قدسی شده مجاز نیست بلکه چنین مرجعی مورد نقد عقلی و علمی قرار میگیرد. با "گریز از دشواری تفکر" و پیوست به "مراحل طریقت"، هیچ موضوعی بیان پیدا نمیکند تا کنجکاوی و شناخت را برانگیزد. هدف صرفاً "واحد" شدن است. به همین جهت از و در فرهنگ ما هیچ دانش و علمی برنخاسته. هر رشتهای از دانش موضوعات مربوط به خود را دارد و بر بستر این موضوعات و نگره فکری به آن است که پیدایش رشتههای علوم را ضرور میسازد. چون ما این "ضرور"یات را نداشتهایم (و این خود گوه بر این است که از دست ما چیزی ساخته نیست) نتیجتاً برای اعاده حیثیت مجبوریم با زبان خود و دیگری برای خودمان القاب دست و پا کنیم و مثلاً صوفی یا عارف را فیلسوف جا بزنیم. خرج کردن مفاهیم فلسفی و فیلسوف خطاب کردن عارفی چون عبدالکریم سروش، تقلیل و تخریب آن مفاهیم و بی انصافی به فیلسوفانی است که همواره مورد لعن و نفرت مؤمنان بودهاند.
برنامهای از پرگار بی بی سی که راجع به "فلسفه"اسلامی بوده دنبال میکردم. کسی که از "فلسفه و فیلسوف" اسلامی دفاع میکرد برای "فیلسوف" اسلامی دو شخصیت قائل بود و میگفت: "دو حیثیت در یک جا جمع شده اند" و "دو تا دغدغه دارد یکی اینکه وقتی میخواهد تئوری عدالت را بسط دهد ممکن است از وحی بعنوان منبع الهام استفاده بکند و دوم استدلالی که بسود عدالت و علیه تئوریهای (عدالت) رقیب میآورد استدلال فلسفی است"!! از این سخن پیداست که "فیلسوف" اسلامی اصلاً حیثیت ندارد آنگاه که وابسته به عالم غیب و وحیانی است و راه حل موضوعات مادی این جهان را از طریق چنین عالم قدسی طلب میکند و دوم به این دلیل حیثیت ندارد که یک نیمهاش ملهم از عالم وحی است و نیمهی دیگرش "استدلال فلسفی". بعبارتی دو شخصیتی ست؛ "فلسفی" و وحیانی، هم در "فلسفه" حس آزادی دارد و هم در وحی حس تعبد، تعلق و تقید. یعنی دو نیمه متضاد، یکی آزادی و دیگری تقید که ضد آزادی است از یک پیکر. و احسن که شخصیت "فیلسوف" اسلامی را درست توضیح کرده بود.
باری از این سبکسریها که بگذریم رهایی از بیدادگری فرهنگ اسلامی و "وحدت وجود" عرفانی که هر گونه معیار و ملاک عقلی را خنثی میکنند فقط با معیار و ملاک قرار دادن عقلی به موضوعات انسان و جهان مادی میتوان پایههای فرهنگ نوین عقلی را بنیاد نهاد که در آن ارزشها و روشهای عقلی به دور از هر گونه تقلید و تقید فرمانروایی کنند. عقل آدمی نسبت به جهان مادی محدود است اما فراتر از این عقل چیز دیگری نیست و خدا همین عقل است. بگذار عبدالکریم سروش با توسل به خدای صوفی گریاش به دنبال نخود سیاه "رویاهای رسولانه" خود چُمپاتمه زند.
نیکروز اعظمی
به آخوندهای درون خود هم بیندیشیم، اکبر کرمی
خطبه خونین، مهران رفیعی