Saturday, Aug 17, 2024

صفحه نخست » مردی که با نردبان طنابیش گم شد، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgاصلش از شهر ما نبود . از شهر دیگر آمده بود. کارمند یکی از ادارت دولتی. قد نسبتا بلندی داشت با چشمهای روشن وتبسمی مبهم بر گوشه لب. اکثر روزها اورا میدیدند که از کار بر میگشت با کیفی زیر بغل و چند پاکت ارزاق وگاه چند کتاب. زنش را موقع زایمان پسر دومش از دست داده بود. از همان موقع با وسواس ودقت عجیبی بچه هارا بزرگ می کرد. همیشه لباس پاکیزه می پوشاند. صدای خنده وبازی آن ها از داخل خانه شنیده می شد. صدای دویدن وقهقهه زدن او نیزهم. بیشتر عصر ها دست بچه ها را میگرفت بطرف پارک شهر راه می افتاد. در تمام مسیر برایشان قصه می گفت بستنی می خرید وخوش خرم به خانه بر می گشتند.
زمستانها همراه بچه ها به کوچه می آمد با بچه های محل برف بازی می کرد آدمک برفی می ساخت و چیزی برایشان کم نمی گذاشت. وقتی مدرسه را آغاز کردند صبح آنها را به مدرسه میرساند و خود به اداره می رفت. ظهر آنهارا به خانه میاورد نهارشان را می داد وباز به اداره برمیگشت. بچه هادیگر یاد گرفته بودند که در نبودش کار های خود را انجام بدهند. منظم ومنضبط بودند. کمتر در کوچه ظاهر می شدند. خانه او تنها خانه ای بود که از ان صدای موسیقی بگوش میرسید. کمتر با همسایه گان در حشر ونشر بود. بچه ها جزو بهترین محصلین شهر. بچه ها برزگ می شدند واو شکسته تر. هیچوقت زن دوم نگرفت می گفت: "می ترسم پسرانم اذیت شوند دلم نمی خواهد زیر دست نا مادری بزرگ شوند."
بچه ها در دانشگاه قبول شدند واز پیش پدر رفتند. می شد غم وشادی را توامان در چهره او دید. شادی پدری که بچه هایش را به بار نشانده بود و غم پدری که حال تنها مانده بود. آخر هر هفته ساکی از غذا. میوه وشیرینی بر می داشت و به تهران میرفت. فرقی نمی کردزمستان بود یا پائیز. حتی در تابستانها که بچه هایش کار می کرد نیز می رفت. می گفت: "تمام هفته را به عشق این دو روز آخر هفته سر می کنم قلبم در تهران است.
"وقتی حکومت اسلامی بر قرار شد پسر بزرگش دانشگاه را تمام کرده بود وپسر کوچکش سال آخر بود. زمانی که بچه هایش دستگیر شدند او نیز در خانه آنها بود. اورا هم دستگیر کردند. چند ماهی در زندان بود. وقتی آزاد می شد هر دو پسرش را اعدام کرده بودند. زمانی که بشهر برگشت پیر مردی بود که به سختی راه می رفت با هیچکس سخن نگفت. در خانه را بست ودر تنهائی گریست.
بعد از چند روز بنائی آورد وشروع به بالا بردن دیوارهای خانه کرد. آنقدر بالا برد که مانند دژی شده بود شاید مانند یک زندان.

در خانه را نیز با آجر بست تنها یک دریچه کوچک گذاشت. دریچه ای که به سختی می شد از آن رد شد. روزها از خانه بیرون نمی آمد. شبها آهسته دریچه را باز می کرد به آرامی خارج می شد ساعتها در خیابان ها میگشت. بیشتر وقت ها در مقابل مدرسه بچه هایش می ایستاد وبه اآجا زل می زد وباز آرام به خانه اش بر می گشت. پس از مدتی با بقال محل صحبت کرد و از او خواست که هر هفته مواد لازم را برای او بیاورد. وپس از آن دیگر از خانه خارج نشد. تنها زمانی که ارزاقش را می آوردند دریچه را باز میکرد پاکت را می گرفت ودوباره به خلوت خود بر میگشت.
یک روز بقچه بزرگی را بسختی از دریچه بیرون کشید. به هیچکس اجازه نداد کمکش کنند. بقچه را بیرون آورد. دوباره بداخل خانه بر گشت دریچه را از پشت با تخته میخکوب کرد. اندکی بعد اورا دیدندکه از پشت بام با یک نردبان طنابی پائین آمد. نردبان طنابی رابدور بقچه اش پیچید وآنرا بر پشت خود نهاد وبراه افتاد. همانطور که آرام آمده بود آرام رفت. دیگر هیچوقت باز نگشت. خانه با دیوارهای بلند ودری که با آجر بسته شده بود سالها ماند. سالهاسایه داستان تلخ واندوه بار خود را بر کوچه برخیابان برشهر وبرکشور افکند.
داستان وسایه مردی که با دو پسر یک بقچه ونردبان طنابیش در سرزمین اسلامی گم شدند.
واین به سال یک هزار سیصد شصت دو هجری بود در زمان حکومت اسلامی ایران . ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy