آدمی در قدیم مسئله زمان را به هستی ربط میداده است.
به ویژه زردشت علّت وجود دنیا را پیکار دو قطب تاریکی با روشنائی (یا، اهورا مزدا با اهریمن) میدانست. پیکاری که امر شدن را در "عالم وجود" به نمایش میگذارد. در این پیکار آدمی نقش دستیار "اهورا مزدا" را بر روی زمین به عهده دارد.
ژرفای فلسفی این سخن در ارائه ﻯ ضمنی دوآلیسم (اهورا مزدا - اهریمن) است که مانند هر دوآلیسم دیگری امر شدن را ممکن میسازد. اما این شدن خودش معرف "هستی بالقوه" از یکسو و نقطه مقابل آن، "نیستی" (فنا)، از سوی دیگر است.
زردشت به قول پلینیوس (یکی از دانشمندان روم) (۱) با لبخند زاده شده است. لبخندی که میتواند هم به معنی زیرکی و روشن بینی و هم به شیطنت تعبیر گردد. اما از آنجا که زردشت مشهور ترین ایرانی در غرب است نویسنده مقالهای در مورد وی خواهد نوشت.
به زبان مولانا مولوی "شدن" در لفظ "کُن" مرکب از کاف و واو و نون روزگاری "ورد" ایجاد دنیای "وجود"، دنیای واقعیتها، بوده است. البته جادوگر نخستین دنیای واقعیتها (پدیده ها)، خدای مصری "پتاه" است.
پتاه هر چیزی را که میخواست از نیستی به هستی درآورد "نام" آن را به زبان میآورد. درست همین کار را افلاطون نیز میکند. او نخستین کسی است که پایه دنیای هستی را "ایده ها" (آرمانها) گمان میمینماید. همانهائی که ابدی هستند. غیر وابسته به زمانند. در حالیکه آنچه در دنیا مشاهده میشود همه کپیهای متحرکی از این ایدهها هستند. کپی هائی که فانی میباشند (وابسته به زمانند).
پس در این فرآیند کسی و یا ناقلی (هوشمندی) لازم است که به تواند با دو امر، یکی کپی کردن ایدهها و آن دو دیگربه حرکت درآوردنشان، آنها را به عالم وجود منتقل سازد.
پتاه خدای مصری با گفتن نام ویژهای (یک ورد یا کُد) این گذر را ممکن میساخت. در حالیکه افلاطون بطور امر کپی کردن و به حرکت درآوردن ایدهها را به عالم وجود ناقل این کار میدانست.
اما اسحاق نیوتون نه رو به کپی کردن بلکه رو به حرکت و قانونمندی این حرکت دارد و آنها را مطرح و تشریح میکند.
پس دستگاه هوشیاری (۲) شرط اساسی (آپریوری) پیدایش عالم وجود برای آدمیان است.
این دیالکتیک ندانسته در تمام مذاهب جهان به چشم میخورد (کردگار عالم ابتدا انسان را شبیه خودش (هوشمند) میآفریند.
به عبارتی دیگر حرکت (یا جابجائی چیزها) اساس پیدایش عالم وجود است. مطلبی که فراز "خدا گفت نور و نور شد" در کتب آسمانی مذاهب ابراهیمی نیز دیده میشود.
این نظرات مشابه در باره عالم هستی و نمایش آن گیتی (عالم وجود) درست نشانه شباهت دستگاه هوشیاری آدمی با یک هوشیاری جوهری است که در واژه "تشبیه" (۳) تبلور دارد.
حقیقت این است که حرکت را میتوان در واژه "زمان" عینیت داد. کاری که به اندیشههای "لایبنیس" (۴) برمی گردد. اما در برابراین واژه جایگاهی نیز در عالم وجود لازم است تا بتواند هر چیزی در آنجا تظاهر داشته باشد.
طبیعت این جایگاه را در "ذهن"، در محلی که با قرنیه چشم رابطه مستقیم دارد، پیش بینی نموده است. ذهن خودش طی میلیاردها سال از راه فرگشت در مغز انسان پدید آمده است. به زبان ساده، گذر از عالم هستی به عالم وجود به دو وسیله یکی مادی و دو دیگر جوهری (یعنی غیر مادی) به نام هوشیاری، نیاز دارد. پس هوشیاری یک "اتصال ساختاری" است. اتصال ساختاری یعنی تأثیری که نمیتواند روی عملیات ذهن اثر بگذارد.
پس عالم هستی (یا وجود بالقوه) "کانتین جنس" یا به زبان فارسی یک "جلال" است. در حالیکه عالم وجود یک "جلوه گاه" یا نمایشگاه عالم هستی است.
اکنون اهمیت اتصال ساختاری به خوبی معلوم میشود. یعنی در عالم وجود همه چیز میتواند فانی باشد در حالیکه اصل آن یعنی عالم هستی پایدار است.
این حقیقت را افلاطون نیز میدانسته است که عالم "ایده ها" را از عالم "چیزها" به عنوان یک کپی از "ایده"ها فرق گذاشته است.
این واقعیت را میتوان در مذاهب نیز در شکل روز قیامت مشاهده کرد (روزی که همه به اصل خود بر میگردند).
اکنون با این تعاریف میتوان تمام سخنان گفته شده را از زاویه دید یک ناظردانست. ناظری که نه تنها "هوشیاری انسانی" دارد بلکه این هوشیاری دارای زبانی به نام "زبان انسان" است. لزوم این زبان از آنجا معلوم میشود که ذهن هر چه را در خود مشاهده و درک میکند برای مراجعه دوباره به آن (در فرصتهای آینده) خزینهای در خود ساخته است که میتواند آنچه در ذهن خویش مشاهده میکند به این زبان نیز بیان دارد.
نتیجه اینکه ذات طبیعت یا کیهان اسیر زمان یا سرنوشت خود است. اما این مطلب هنگامی معلوم میشود که در برابر این اسارت چیزی به نام "آزادی" نیز موچود باشد. به زبانی دیگر:
اندیشهای کردم عیان * * * * رویش دل و پشنتش جهان
افلاطون نیز زمان را مستقیم بیان نمیکند بلکه آن را در دایره هستی میجوید.
اما امروز بر همه آشکار است که دنیای وجود دنیای "زمان / مکانی" است. یعنی بدون زمان هیچ پدیدهای رخ نمیدهد. پس شدن نیز در بستر زمان شکل میگیرد. حتی اگر در طول زمان چیزی دگرگون نشود، شاهد این ثبات نیز تنها "زمان" است. اما این زمان چیست؟ پرسشی که سعی میشود آن را در این مقاله روشن نمود.
مولانا مولوی در دیوان شمس میگوید:
کی بینی اصل این زمان را * * * * چون گشت گذار از مکان چشم
پس به قول مولوی انسان نه زمان بلکه لحظهها را لمس میکند.
اما هنگامیکه عبدالرحمان جامی در هفت اورنگ میسراید:
ذات نایافته از هستی بخش * * * * کی تواند که بود هستی بخش
او نظر افلاطون را در باره "روح" ارائه میدهد. افلاطون روح را به دوبخش تقسیم میکند. بخشی که ابدی است، الهی است و بخشی که فانی است. به این بخش افلاطون "جان" گوید". چیزی که در لفظ "من" تظاهر دارد. پس جامی "هستی" را بطور متافیزیکی به "هستی بخش" ربط میدهد. ادعائی که ادعای خلقت است.
اما افلاطون مدعی است که دنیای "ایده ها" دنیای ابدی و آنچه که تظاهر دارد همه کپیهای متحرکی از ایدهها هستند. پس افلاطون زمان را در مکانها میبیند. مکانهائی که با کپیهای متحرک ایدهها مشاهده میشوند. کارل پوپر (۵) نیز به دنیای ایدهها باور دارد و به آن "عالم سوّم گوید!
در اینجا میبایستی توجه داشت آنچه در باره هستی نوشته و گفته میشود همه به زبان آدمی برگردانده شدهاند.
حتی زبانی که خلقت را بیان میکند خودش "زبان آدمی" است. چه آدمی موجود زنده ایست که دارای "هوشیاری" است. هوشیاری انسان بخشی دارد که مولد زبان است. این مولّد خود به دو مؤلفه نیاز دارد که درهم تنیده (۶) شدهاند. یکی "نامی که معرف چیزی در عالم وجود است و آن دیگری خود آن چیز میباشد.
واژه نام برآمده از درون انسان و چیز عنصری بیرون از وی میباشد. اتصال ابدی این دو، آنهم در شکل درهم تنیده شده، بزرگترین توانائی هوشیاری آدمی است.
زیرا این عمل انسان را باهمه کوچکیاش نسبت به گیتی (نمایشگاه هستی بالقوه) موجودی مینماید که همیشه و در هر کجا دنیا را با خود حمل میکند. این توانائی که در کلام تجربه خلاصه میشود ویژگی فقط انسان است.
البته این نمایش میتواند به زبان آدمی نیز برگردانده شود.
اما "زبان آدمی" خودش یکی از ویژگیهای زمین است، ویژگی ایکه در وجود دستگاه "هوشیاری انسان" بطور "هاردور" با فرآیند "فرگشت" یعنی تبدیل زمانیت به ساختاری ذهنی صورت یافته است. شکلی نه متافیزیکی بلکه بر پایه برخورد جانها باهم از یکسو (آدمیان) وبا محیط خویش از سوی دیگرحاصل میشود.
اتفاقأ همین برخورد نمیتواند بدون یک رسانه ممکن گردد. این رسانه را "ادموند هوسرل" «میان ذهنی» نام داده است. بعبارتی دیگر دستگاه هوشیاری انسان یعنی کارخانه معنویت وی کالبدی مادّی دارد تا "جان" را زمینی کند. چنین الزامی کیهانی است. یعنی هر کجا در آسمان شرایطی نظیر کره زمین موجود باشد "گیرنده جان" نیز خواهد شد. این الزام دوآلیسم تن و جان را امری کیهانی (۷) میکند.
از دید نویسنده بوجود آمدن هوشیاری انسان معلول طبیعتی است که محکوم به سرنوشت خویش است. یعنی وجود سرنوشت تنها هنگامی قابل نمایش است که ارادهای آزاد در برابرش قد برافرازد. مطلبی که دنیا را مجموعهای از دوآلیسم میسازد. درست این استدلال را "لایب نیس" (۸) برای پاسخ به "چرا شیطان" (۹) بکار میبرد.
پس هوشیاری انسان که کیهانی است دنیا را دیالکتیکی میبیند. به عبارتی دیگر وجود دنیا تظاهر قانون دیالکتیک است. قانونی که مادر قانونهاست.
اساسأ در کیهان هیچ زبانی جز "زبان آدمی" آنهم در "هوشیاری آدمی" یافت نمیشود.
بر پایه این گفته غیر قابل انکار زبان هر وجود متعالی دیگری در کیهان نمیتواد زبانی جز "زبان آدمی" باشد.
از اینجا نتیجه میشود زبان علم نیز ویژگی زمین است، یکی از سبکهای (۱۰) ارائهﻯ چیزی از این دنیاست.
اما این ویژگی نیز خودش ویژگی دستگاه "هوشیاری " انسان است. پس هر چیزی که بتواند بر هوشیاری انسان اثر بگذارد وجودی بالقوه دارد. این وجود بالقوه را هستی گویند.
از آنجا که دو چیز بالقوه همزمان هرگز نمیتوانند در هوشیاری انسان جا داشته باشند پس همزمانیت همانا "نیستی" است. از این ادعا نتیجه میشود هر چیزی خودش معرف زمان است. مطلبی که مولوی نیز به آن اشاره دارد:
چون گشت گذار از مکان چشم
پس زمان و مکان هم جنساند. مطلبی که اندیشه "آلبرت انشتین" را تأیید میکند.
به ویژه میبایستی پذیرفت که انسان جیزی را به چز "اندیشه" نمیتواند بیاندیشد. زیرا اندیشه تنها فرایندی است که ایدهها (آرمانها) را بهم پیوند میزند.
اساسأ هنگامیکه میپرسیم "اندیشه " چیست؟ خودش انسان را به فکر میاندازد.
اما برای اینکه آدمی به تواند فکر بکند میبایستی ابتدا آن را یاد بگیرد. زیرا انسان به کسی گویند که فکر میکند. این مطلب خودش در راستای این واقعیت به حساب میآید که انسان موجودی عاقل است. عقلی که با "فکر کردن" آشکار میشود.
پس انسان اگر بخواهد میتواند فکر بکند. معذالک ممکن است انسان به خواهد فکر بکند ولی به دلیلی نتواند. متأسفانه در این حالت برای تلاش فکری کردن سبب ضعف فکری میشود.
از سوی دیگر انسان چون میتواند فکر بکند پس برای این فکر کردن همه امکانات را نیز داراست.
ولی داشتن امکنات نمیتواند ضرورت فکر کردن باشد. زیرا فکر کردن یک استعداد است.
اما واژه استعداد مبین میل به چیزی است. این میلها به واقع پایههای طبع (ذات) انساناند. یعنی آنها چیزی هستند که طبع انسان آنها را لازم دارد. در اینجا لازم بودن به معنی حافظ و نگه دارنده به کار برده شده است.
از سوی دیگر آنچه انسان را در ذات خودش نگه میدارد تنها هنگامی میتواند مؤثر افتد که آدمی از این لازمها پاسداری نماید.
به تجربه انسان پاسدار آن چیزهائی است که در حافظه خود دارد. به این جهت هر انسلنی یک حافظه دارد تا بتواند همه اندیشههای کسب شده خود را در آجا نگه داری بکند.
علّت وجود این حافظه درست همین است که آدمی میخواهد آن چه را که وی را استوارا نگه میدارد پاسداری کند. پس این نگه داری خودش اندیشه شده است. چاره یک دشواری است. یعنی این چاره جوئی برای خاطر حفظ آن چیزهائی است که میبایستی ماندگار باشند تا ذات انسان ماندگار باشد.
اما آنچه که چاره است، خودش اندیشهای برای حفظ چیزی است، به واقع یک مطلوب است. زیرا ذات انسان آن را میطلبد.
پس انسان هنگامی جوهری میگردد که میل به چیزی داشته باشد که چاره کاری است. در غیر اینصورت انسان بی ذات میشود. اسیر ذاتی غیر از ذات خود میگردد.
مانند میلیونها افرادی که در خیابانها فریاد الله و اکبر میزدند، زیرا خودشان چارهای جز این برای زندگی خود نمیشناختند. این بی چاره بودن که در فارسی بیچارگی نام دارد عاقبتی جز یک اسارت ندارد. اسیر یک رهبر بودن نمایش خود مختار نه بودن است. قدیمیها به این افراد "هالو" میگفتند. کسی که زیرک نیست. آخر زیرکی ویژگی آنائی است که چاره اندیشاند. چاره اندیشی برآمده از میل به حفظ ذات خود است. آنها که این میل را در دیگری میجویند نه بد ذات بلکه بی ذاتاند.
نصرت واحدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ Plinius
۲ـ Intellects
۳ـ Association
۴ـ G. F. Leibniz
۵ـ Karl Popper: Alles ist Vermutung
۶ـ Entanglement ۲۰۰۸
۷ـ Universally
۸ـ Gottfried Wilhelm Leibnz
۹ـ Theodizee
۱۰ ـ Representation