گیله مرد
مرحوم حبیب یغمایی مدیر مجله یغما از هر کسی مطلبی را قبول و آنرا در مجله اش چاپ نمیکرد . اگر نکته ای در خور تذکر بود آن نکته را با رک گویی و صراحت لهجه مخصوصی که داشت توضیح میداد.
روزی باستانی پاریزی در مقاله ای زیر عنوان " چراغی در تاریکی " در باره پدر خودش - مرحوم حاج آخوند - نوشت : پدرم شعرهایی دست و پا شکسته میگفت .
مرحوم یغمایی در پایان آن مقاله چنین نوشته بود:
مرحوم حاج آخوند هم مثل پدر من - منتخب السادات - شعر میگفت ؛ همچنانکه من و دکتر باستانی هم شعر میگوییم . هر دو پدران شعر میگفتند و بد هم میگفتند ولی از پسران بهتر می گفتند !
حبیب یغمایی در روستایی سوت و کور ، در دل کویری سوت وکور زاده شده بود . شاعر وادیب بود. شعرهایش را در کتاب های درسی خوانده بودیم :
زاغکی قالب پنیری دید
به دهان بر گرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آنمیگذشت روباهی ...
گرشاسب نامه اسدی طوسی را تصحیح و چاپ کرده بود.
کلیات سعدی را همراه محمد علی فروغی تصحیح و به چاپ رسانده بود،
تفسیر طبریرا در هفت جلد چاپ کرده بود ، مدیر مجله یغما بود ، سی سال یغما را منتشر کرده بود . از ۱۳۲۷ تا سال شوم ۱۳۵۷ .
صدها مقاله در باره فردوسی و شاهنامه نوشته بود ، سرگذشت پیشگامان مشروطیت را نوشته بود .
آخر عمری ، در همان روستا ، در «خور»در جندق بیابانک ، مدرسه ای ساخته بود ، کتابخانه ای ساخته بود ، ده هزار جلد از کتاب هایش را به همان کتابخانه هدیه داده بود .
کتابداری استخدام کرده بود تا کتابخانه را بچرخاند ، حقوقش را از جیب خودش میداد.
بعدها کتابخانه اش را حسینیه کردند ، کتاب ها گم و گور شدند ، کتاب هایی نایاب .
نامش را از روی کتابخانه اش برداشتند.
در همان روستا -خور و بیابانک - برای خودش آرامگاهی ساخته بود ، بر فراز تپه ای ، به این امید که در سایه سار سروی یا چناری ، تا ابدیت بیاساید .
وقتی مرد ، جنازه اش را به زادگاهش بردند ؛به خور بیابانک.
استادان دانشگاه تهران همراه جنازه اش بودند . یکی شان مرحوم سعیدی سیرجانی.ایرج افشار هم بود . دبیر سیاقی هم بود ، زرین کوب و اسلامی و باستانی پاریزی هم بودند ،
بسیار نام آوران دیگری هم بودند.
خوانده ام و شنیده ام که به فتوای شیخکی ابله ، از قماش همان زاغ سار اهرمن چهرگان بی آب و رنگ ، کودکان را وا داشته بودند بر جنازه او سنگ پرتاب کنند ؛ راست و دروغش را نمیدانم ،
همان بلایی را بر سرش آوردند که بر سر فردوسی:
«در طبران مذکری بود که گفت نگذارم که اورا در قبرستان مسلمانان دفن کنند که اورافضی است»
نامش حبیب یغمایی بود . و این شعر از اوست :
بگذرد این پلید دوران هم
که نمانده است عمر چندان هم
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد ، پراکند ، ریزد
بام ها ، سقف ها و ایوان هم
یوم تبلی السرایر است و شود
زیر و رو ، آشکار وپنهان هم
ما ملت حقگزاری هستیم !هر کاری که در تصور عقل ناید از ما بر آید
مطلب قبلی...
قدرت بازدارندگی «چشمان برادر بزرگ»، محسن کردی
قدرت بازدارندگی «چشمان برادر بزرگ»، محسن کردی
مطلب بعدی...
هرچه سکولارتر دوستداشتنیتر، اکبر کرمی
هرچه سکولارتر دوستداشتنیتر، اکبر کرمی