Thursday, Dec 5, 2024

صفحه نخست » رستاخیز باران، آهوان و مهتاب ـ درنگی بر رمان "روسپیان صادق‌ترین معشوقه‌های عالم‌اند" نوشته مسعود نقره‌کار، شاهرخ تندرو صالح

Shahrokh_Tonrou_Saleh.jpg۱. پیش درآمد

مفاهیمی که در یک اثر ادبی پرورده می‌شود، بخشی از جهان آفریدۀ نویسنده است که به فراخور حال و تجارب مخاطبان، به ناخودآگاه مخاطبان منتقل و در آنجا، گفتمانی مفهومی ایجاد می‌کند؛ فرصتی ارتباطی که نویسنده و خوانندگان آثار ادبی، آفرینشگران آنند. در خوانش اثر ادبی، مفاهیم نهان در اعماق متن، به خوانش‌های متعدد سپرده می‌شود: خوانندۀ معمول، متخصص تحلیل آثار ادبی، دوستداران فلسفه، جامعه شناس، مردم شناس و روانشناس، هر کدام از زاویه‌ای، به تصویری از متن و بازخوانی آن می‌پردازند. این بازی زیبا و دلنشین، یک بازی مهیّج بین خیال، کلمات و قدرت تصویربرانگیزی در زمینۀ مفاهیم است و نقد، قدرت آیینه گی این فرایند شمرده می‌شود.
بهره مندی از این قدرت، اتفاقی است که ناخودآگاهانه و پُرقدرت، کار خود را می‌کند. مفاهیم انضمامی، یار و همراه این بهره مندی هستند. هستند مفاهیمی که در عین ابراز وجود در قالب کلمات، فاقد حس و حال برآمدن در ذهن دیگران هستند. متوقف و بی رنگ و بی خاصیت‌اند. متوقف و بی جان. نه حامل خیالی هستند و نه حافظ نکته‌ای و نه فُرمی تأمل برانگیز. تقلید در مفهوم شناسی و پرداختن به آن بدون داشتن زمینۀ وجودی، ظرف و مظروف را مبتلا به بی حسی می‌کند. بی حسی اپیدمی از جمله گرایشاتی است که بخشی از ادبیات معاصر ما، تجربه هایی متعدد از آن را در خود دارد.
مطالعۀ ادبیات داستانی و نمایشی ما را در آفرینشگری و پرورش مفاهیم انسانی شریک می‌کند. نخستین گام برای درک زوایای این مشارکت و تعیین سهم مان در فرایند آن، کنار گذاشتن تمام ِ چیزهایی است که گمان می‌کنیم از آن‌ها، خُردک چیزهایی می‌دانیم. به عبارتی، نخستین گام، پس زدن هالۀ سمجِ دانستگی و همه چیز دانی خودمان است.
روانشناسی، خلاقیت را حرکت در مسیر ناشناخته‌ها تعریف کرده است. قدم گذاشتن در مسیر ناشناخته، حال و حالات ِ آدم را به تمامی، و به نفع جریانِ دگرگون ساز ِ خلاقیت، تغییر داده و متحول می‌سازد. هیچ انسانی از این مشارکت بی نیاز نیست. همه، برای زندگی در جهانی که روز بروز وسیع و وسیع تر و دامنه دارتر می‌شود، از درک خلاقانۀ دیگری بی نیاز نیست.
ادبیات داستانی و نمایشی، برش هایی از زندگی، و رمان جغرافیای تبادل دانش و تجربه‌های زیستۀ نویسنده با مخاطبینش است. با این حال، موانعی وجود دارد که شکل گیری این فرایند، فرایند تبادل دانش و تجربه‌های زیستۀ انسانی را متوقف و یا کُند می‌سازد. در راس این موانع، تصورِ عقل ِ کُل بودن است. حال آن که زندگی و جهان امروز، سرشار مسایل، موضوعات، مفاهیم و مناسباتی پیچیده است که درک و شناخت آنها نیازمند رفتار و عمل موثر جمعی است و این میان، آدم‌های عقل کل، نه تنها شناخت و دانشی از آن‌ها ندارند، که در فرایند شناخت آنها، فاقد هر حس و رفتار و عکس العمل متناسبند. امروزه همه چیز دانی نه یک ضعف و نقص معمولی و جبران پذیر، که صفتی لجوج و زائل کننده همراه با تحمیل هزینه‌های حیاتی حیثیتی و تمدنی بشمار می‌آید. از جمله تاثیرات این صفت بر زندگی فردی و جمعی ما ایرانیان امروزی، فاصلۀ تاسف آورما با واقعیت‌های زندگی امروز است.
کلمات، خیالات، واقعیت‌ها، جغرافیا و حال و هوای جاری در زیست بوم نویسندگان از جمله عناصر نمایشگری مفاهیم در داستان هستند. رمان اما اصلی ترین زمینۀ بازآفرینی واقعیت هایی است که مفاهیم بلند انسانی، زندگی، تاریخ و طبیعت در آن تجربه می‌شود. از آنجا که ما ایرانیان در فاصله و ارتفاع متفاوتی نسبت به طبیعت و واقعیت‌های معمول، درچرخۀ تکرار و تقلید از زمان و زمانه محدود مانده‌ایم، در بازخوانی و بازآفرینی ناخودآگاه فردی و جمعی خود نیز دچار کاستی‌های رنگارنگی هستیم؛ کاستی هایی که سهمی خیره کننده در نادانستگی و ناهمراهی و ناهمگونی ما و نوع زیست مان در جهان امروز دارد. بی تردید هر اثر داستانی در این مقطع از تاریخ ما ایرانیان، برشی از هویت پنهان ما و اقلیم زیستی ناخودآگاه ما بشمار می‌آید. به همین منظور، هر کدام، نویسنده، خواننده معمول و خوانندۀ حرفه‌ای، وظیفه‌ای در مقابل اثر ادبی داریم: دقیق و با حوصله خواندن اثر!
تردید نداشته باشیم که دقیق و با حوصله خواندن آثار ادبی، به تدریج و روشمند، ما را از تنش‌های حاصل از سوگیری شناختی خواهد رهاند؛ سوگیری شناختی همین گرفتاری فراگیری است که در اقشار مختلف و طیف‌های متفاوت شهروندی - طبقاتی با آن روبروییم. به عبارتی، در هر زمینه و موضوعی، با نوعی غفلت زدگی و فاصله با دانش معمول ِ روز روبرو بوده و با همین حال و وضع، در کار قضاوت مداوم بسر می‌بریم و هیچ موجودی از تبعات سوگیری‌های شناختی مان در امان نبوده و نیست. یک کمدی - تراژدی تام و تمام!
اگر نوشتن بیرون زدن از صف مردگان باشد، خواندن و مطالعۀ دقیق و با حوصله نیز، روزنه‌ای برای بیرون زدن از صف خمودان و مردگان خواهد بود!

۲. کیمیا گری کلماتی از جنس زندگی

دیر فهمیدیم یا دیر فهمیده شدیم؟ در تاریکی آواز خواندیم تا ترس را بتارانیم. دروغ را راست گفتیم و محال را باور کردیم. به دنبالِ ذره‌ای دوستی و رفاقت، در تار یکی دویدیم. خیال کردیم رفاقت و سیاست یعنی نَردِ مر ید و مرادی. همدلی را درک نکردیم، دلباختگی را چرا. گربۀ سیاهی در تار یکی که فقط با باز کردن چشمانش دیده می‌شد. رها شده از قفسی تنگ و تاریک در دنیایی بر تَلِ جنایت. گمگشتگانی که ناشناس از کنار خود گذشتیم. کتاب‌های مان رؤیا می‌دیدند و اشیا، رقص کنان و آواز خوان به هم نزدیک می‌شدند. با این تنهایی و شلوغی پُر ازدحام چه باید کرد؟ ما را چه می‌شود؟ (رمان: ص ۹)
آغاز و پایان یک رمان، دروازه‌های طلایی رمان هستن؛ دروازه‌ای که آدم‌ها همراه با ماجراهای‌شان از یکسوی آن وارد و از سویی دیگر، می‌روند و به جادوی جاودانگی می‌پیوندند. ورود لحظه‌ای به جغرافیای داستان، یک لحظه بیش نیست و در آن لحظه، این نویسنده است که بایستی، توانایی انتقال جوهرۀ داستانش را در چشم بر هم زدنی داشته باشد. کاری شبیه به معجزه. این معجزه آنگاه ناممکن خواهد بود که ما با موضوعی کاملن احساسی و فراگیر و معمولی شده روبرو باشیم: عشق و رایحۀ اغوا!
مسعود نقره کار در رمان خود از همین ابتدا به ما گوشزد می‌کند که بایستی فراتر از واقعیت‌ها و خیالات جاری پیرامون عشق و زندگی و مرگ و بُرد یا باخت، در دریایی خروشان از شکست‌ها و ناکامی‌های تمدنی و تجربیات ناب و خاص غوطه بزنیم و با رهاندن خود از هجوم نهنگ‌ها و ماهیان آدمخوار، خود را به آستانۀ پرسشگری از خودمان برسانیم. جایی که راوی نشسته و با فنجانی قهوه، انتظار فرصتی برای روایت سرگذشت خود برای ماست.
اکنون نشانه‌های گپ و گفتی که راوی با آینه صورت بخشیده را مرور کنیم:
گوش کن آینه:
من از انعکاس چهره‌ام درون تو می‌ترسم، من از تصویرم در درون تو و» دیدن هر چه درون توست احساس وحشت می‌کنم. ناتوان و خسته از وحشت دیدار با تو، با ترس بیداری از صبح می‌خوابم. در نگاه به تو، دردیدار با تو ذره‌ای تسکین و آرامش نیست. می‌خواهم انکارت کنم، نمی‌توانم. چقدر سرزنش، چقدر احساس گناه، ناباوری، نگرانی، شرم؟ با تو هستم، چیزی بگو. چرا سرد و ماسیده، بهت زده و در خود فرورفته به من خیره شدی، چرا؟ من از تو می‌ترسم. من، سهراب ساده"می خواهم با تو حرف بزنم، گوش می‌کنی"؟ گوش می‌کنم، اما بگو به من که چرا این قدر پیر و شکسته شدی» نه رنج‌ها، که اعتمادها پیرم کرده‌اند. می‌خواهم رنج یکی از این» اعتمادها را برایت روایت کنم. اما پیش از سخن گفتن، پرسشی دارم: به من بگو با این همه اندوه چه کنم، منتظر چه هستم؟ بس نیست، چراتمام نمی‌شود، چرا از ضربان و تپش نمی‌افتد، این همه سماجت برای چیست؟ اندوه دو دیار، زخم‌های نارفیقی‌ها، بی مهری‌ها... " مرگِ ر ؤیاها و کابوس هایی که پشت پلک‌ها خانه کرده‌اند... ص ۹
از همین آغاز، نویسنده تکلیف ما را روشن می‌کند که با مقابل قرار دادن دو چهره، در قاب‌ای که قدرت سخنگویی دارد با ما از درون خود سخن می‌گوید. شاید بهتر باشد در نگاه به این رمان و این دست از آفرینه‌های ادبیات، زاویه‌ای برای مطالعه نقدی ورای نقد روانشناختی اثر باز کنیم. چرا که با در نظر داشتن تلاطم‌های زندگی نویسنده و تلاش او برای در امان نگاه داشتن اثر از انگاره‌های ایدئولوژیک یا سانتی مانتالیسم روشنفکری، جنس واقعیت‌ها، چهره‌ها، اشیاء و زیست بوم رمان از جنسِ واقعیت‌های درون اوست. واقعیت هایی که در بازخوانی می‌تواند مبنای جستجو و معیار سنجه‌های "رمان نو "ما باشد.
دروازۀ طلایی این رمان پرسشی زائیده اندوه و اضطراب است: اضطراب وجودی پس از پشت سرگذاشتن تجربه هایی تلخ. نویسنده نه فیلسوف که مبارزی تغییر خواه از انفعال و معمول زیستی به پویایی و پویندگی است. می‌توان جنس و جنم این اضطراب را گونه‌ای از اضطرابی دانست که سورن کی یر که گور در عمرش با آن درگیر بود.
ترکیب بندی و فضا سازی روایت ماجرای آغازین، برانگیزانندۀ تصاویر سردابه‌های تاریک و نمور تاریخ است. تاریخی که هاله هایی از آن در نمادها و نشانه‌ها، واگویی شخصیت‌های تاریخی، شکست‌ها و شادی‌های آنان و مردم معمول و زندگی معمول متبلور شده است.
ورودی رمان ما را در هجوم نمادها، نشانه‌ها و سمبول هایی سرگردان میان تاریکی و روشنایی غرقه می‌سازد. دریافت ما چه باید باشد؟ آیا در آستانۀ خاک شدن هستیم و بایستی با پذیرفتن مرگ، خود، به نوشتن وصیت نامه تن در دهیم؟ پاسخ به پرسش راوی، در آینه از ما چه خواهد بود؟ آیا بایستی در تودرتویی‌های هزار و یک شبی، نقشی را از کسی بستانیم و خود، در آن نقش، پا به پای ناخودآگاه نویسنده، تجربه زیستۀ برآمدۀ اغوا و فریب خوردگی را امتداد بخشیم؟
من مرده‌ام
و شب
گویی ادامه همان شب بیهوده است (فروغ)
آمیختن روایت داستان با تار و پودهای ابریشمین خیال راوی، لحن و زبان رمان را در لفافه‌ای ململی پیچانده تا دمی، با از یاد بردن ِ مزّۀ زهرِ حنظلی درونمایۀداستان، در بازخوانی گذشته‌های تاریخی خود مشارکت کنیم.
دروغ، با چهرۀ بزک شدۀ دوستی و عشق به سراغم آمده بود، با زخم هایی که حتیٰ روزی که وصیت نامه را می‌نوشتم، گرم و خونین سینه‌ام را می‌سوزاندند؛ سوزش و درد زخم هایی که با چشم هایی از حدقه بیرون زده نگاهم می‌کردند. شما را نمی‌دانم، من اما مجبور بودم در همان چند سطر بنویسم که دوستی و عاطفه و اعتماد و پولم را ربودند. بله، من سهراب ساده هستم، مبادا من را با کس دیگری اشتباه بگیرید. ص ۱۱
دعوت صریح نویسنده به مخاطب داستان این است: بیرون زدن از صف مردگان! اقلیم بیرون زدن از صف مرده بودن و مرده گی را مرور کنیم:
فانوس کهنه و کم سوی آویزۀ دیواری ترسناک، و بوی نای پوشیده از تارهای عنکبوت و صف مردگانی که به آن چشم دوخته‌اند. به نام دوست و مهربانانه آمدی، با آواز باران و ضربآهنگ‌اش بر شیشۀ پنجره.
و:
مردی که گریه نکند مرد نیست، انسان نیست. گریه، شناسنامۀ آدم بودن است....
چراغ فانوسی ز یرِ مِه‌ای غلیظ، به رقص باران و نسیم و مِه خیره بود. ص ۱۱
نقره کار، کیمیاگرانه، ما را از دهلیزهای تاریکی بیرون می‌کشاند تا با گداختنی از جنس دانایی، بیرون زدن خود از تاریکی و صف مردگان را تجربه کنیم. روایتی که به تدریج، ذره ذره، مجمل و حوصله پسند و با کنار گذاشتن آرایه‌های صوری متن، فصل فصل تاریکی‌های تاریخی مان را می‌گشاید. آیا نویسنده در ادامۀ داستان می‌خواهد با ارجاع برون متنی به شاهنامه فردوسی، حکایت اغواگری سودابه و سهراب را با حکایت خود همراه سازد؟
در آستانۀ در، بانوی آبی پوش خندان، با چشم هایی درشت و قهوه‌ای، به استقبالم آمد:
- خیلی خوش اومدین. بفرمایین تُو. ببخشین آپارتمان کوچیک و بهم ر یخته ست. ص ۱۵
راوی همراه با استشمام رایحۀ چای، در روایح اغواگری سودابه غرقه می‌ماند. آیا تنانه گی سودابه و تابیدن عریانی بر خیال راوی، رمز گشایی از مفهوم اغواشدگی در ارتباطات معمول ما نیست؟ راوی از برآمدن هوشِ ترس می‌گوید:
چرا اینهمه عشوه گری و طنازی و زبون بازی، چرا؟ با خودم حرف می‌زدم. ص ۱۶
سه هفته از آن شب گذشته بود. داشتم از صرافت‌اش می‌افتادم. تلفن زد:
_ کار مهمی دارم، می‌تونم ببینمتون؟ ص ۱۶
در این دیدار نیز آنچه رد و بدل می‌شود، همچنان تنانه گی، اغواگری و ساحره گی سودابه است. زنی که قرار است مشکلاتش برای اقامت در امور مکاتباتی توسط راوی حل و فصل شود. این دیدار نیز با شدت یافتن اغواگری‌های سودابه به پایان می‌رسد. باران قلمرو داستان را به فضایی شاعرانه و تک گویی شاعرانه‌ای می‌کشاند. راوی قطره قطره با باران، رج هایی از دیواره‌های درون داستان را می‌گذارد. رج هایی که با رقّت لحن شاعرانه، گاه در وادی واگویه‌های ایام عاشقی رها می‌ماند. آیاراوی دلباخته شده است؟ آیا شیفته اغواگری‌های زنی است که برای کارهای معمول به او نیاز دارد؟ آیا خود در پی زن بر عرصه زندگی آمده است؟ آیا با تکیه بر روایت طولی داستان، داریم وارد تونل غریزه پویی احساسات می‌شویم؟ آیا در صفحات و فصول آتی، با پرستو و پرستو وشان مأمور به دام افکندن اسخوان خرد کرده‌های سیاسی روبرو خواهیم بود؟ با این دلهره وارد فصلی دیگر می‌شویم.
برای کارهای اداری و تحصیلی و یا ترجمه نامه‌های اداری و پُر کردن فرم‌های در رابطه با اقامت‌اش، خبرم می‌کرد. ص ۱۹
تابلوی ز یبایی که خورشید غروبانه بر بوم در یاچه نقش می‌زد، با قلب من چه می‌کرد که با دیدنش دیوانه وار پَر پَر می‌زد؟
آینه‌ای بود برابر مردی تا غروب خود را تماشا کند. مردی تنها و زخمی از رفیق و سیاست... ص ۲۰
sh.jpgراوی رج‌های داستان را می‌گذارد و در تور تعارفات زن می‌افتد و برای نوشیدن قهوه و کیک دستپختی او به خلوتش قدم می‌گذارد. در فاصلۀ نوشیدن قهوه، توجه راوی به عکس هایی جلب می‌شود که روی میز کوچکی در کُنج اتاق چیده شده است: عکس پسر بچه‌ای هشت ساله، همراه با زن و مردی مسن. فتوپلانی که نویسنده در این فصل ترسیم کرده، تاریخچه‌ای فیکس شده از برش‌های گذشتۀ زن است. بُرش هایی که راوی، گاه نیز با آن‌ها همذات پنداری می‌کند. حسامیزی تصاویر کودک، پیرزن و پیرمرد و درنگ راوی بر آنها، به گونه‌ای لهیبِ پرسش‌های بی پاسخ او از ریشه‌های خود است. آیا راوی با نگاه به عکس پسر بچه، درنگی عاطفی بر کودکی خود دارد؟ آیا با پرسیدن از زن که "... اون پسر بچۀ زیبا که عکسش روی درِ یخچاله کیه؟! " به نوعی، آغوش گشایی برای زن و عبور کردن از سردی و یخ زدگی و غرق شدن در حس گرما بخش زندگی است؟ راوی در ادامه تصریح می‌کند که:
پرسشم را نشنیده گرفت. ص ۲۱
زن، با برخورداری از دانش غریزی و هوش عاطفی سرشار نه منزل و سرمنزل و یا ایستگاه ملاقات حواس که تودرتویی هایی تاریک روشن از بیم و امید است. زن در نگاه راوی ایستگاه و مقصد نیست. وعده‌ای از غیظ و غضب و شادی و غنجِ غریزه نیست. یار و همراهی است که می‌تواند در لحظه‌ای، در چشم بر هم زدنی واقعه آفرین باشد. داستان در کشاکشی ناپیدا و ریتم و سرعت گذران زمان تقویمی، پیش می‌رود و همزمان، از جریانی پنهان، با شیوایی و سادگی رمز گشایی می‌شود. در زندگی تشکیلاتی، عشق جایی ندارد اما دلدادگی، رایحه‌ای ترس خورده است که پا به پای ضربان قلب، در شبکۀ مویرگی زندگی آدم جاری است. در هالۀ آن رایحه است که میل به دانستگی پوستۀ غریزه را می‌تکاند و به بیرون می‌تراود و زایش روشنایی را جستجو می‌کند.
... یادم افتاد برایش کتاب آوردم. کمک کرد تا نفس زنان کارتن کتاب هایی را که خواسته بود، گوشۀ اتاق خوابش
بگذارم. ص ۲۱...
دانش، اعتماد آفرین است؛ خاصه آنگاه که با هوش عاطفی درآویخته و در روابط و مراودات ظهور و بروز پیدا کند. رگه هایی از اعتماد زایی چنین دانشی است که در صورت هایی از رفتار و تجربه‌های زیستۀ عاطفی، از نسلی به نسلی دیگر می‌رسد. در حادثه و اتفاق امّا، سرعت این جابجایی و انتقال، صاعقه وار است. در لحظه‌ای، نور و گرما، از جرقه‌ای آتشفشانی می‌سازد. یاد اخوان ثالث مینوی باد آنجا که در ستایش و بیان عاشقی، آن لحظۀ ناب و بی همتا، آن آتشفشان ناگهان چنین سروده است:
لحظۀ دیدار نزدیک است
باز من دیوانه‌ام مستم
باز گویی در هوای دیگری هستم
‌های نپریشی صفای زلفکم را دست!
آی نخراشی به غفلت گونه‌ام را تیغ!
‌ای نخورده مست!
لحظۀ دیدار نزدیک است...
در چنین فضایی است که یادها و واقعیت در هم می‌تند. راوی با بی تفاوتی به آنچه که در اطرافش در گذر است، در مسیر رویدادهای معمول، از حضور به غفلت و از غفلت به پهندشت یادها و از یادها، به مرغزار سرخوشی و ترنم با خود می‌رسد. این میانه، رستاخیزی در شُرُف وقوع است. آیا این اتفاق، این ناگهان بی انتها چیست؟ چرا تنها تصاویری که در ارتباطات انسانی در فرهنگ عمومی ما وجود دارد، کمانه‌های تخیل، در این سه ضلع گرفتار مانده‌اند: عشق، فریب و یا خیانت؟
نشانه‌های همراهی زن در گذاشتن کارتُن کتابها در گوشۀ اتاق خواب، به گونه‌ای حسامیزی میل به دانستگی و عبور از جهل و نادانستگی است: یکی در پی عبور از تاریکی‌های معمول اقتصادی و مالی و مرتفع ساختن مشکلات پیش رو و دیگری، افزودن جوهر دانایی به موجودی که در نظر عام، مقصد اطفای آتش غریزه است. معمول ترین رفتار شناخته شده در ادامۀ تصاویر ذهنی این ماجرا، غرقه ماندن زن و مرد در تور و تنور تنانه گی و غریزه است. اما داستان به کمک ما می‌آید و بما با ده‌ها نشانه و نماد نشان می‌دهد که ورای صورت ظاهر، مفهومی عمیق از التیام و درمان ِ هیجان مدار در جریان است. کدهایی که شخصیت زن داستان می‌دهد عاری از نمایه‌های جنسیتی است. چرا که در سایۀ پُررنگ ترین نماد فقر مالی بر زبان می‌آید:
- وضع مالی من خوب نیست و به کمک مالی هم نیاز دارم، اینجا غیر از شما به کسی نمی‌تونم اعتماد کنم و مشکلاتم ر و بگم!
- شما منو حدود سه ماهه می‌شناسین، چه جوری به من اعتماد می‌کنین؟
- من آدم شناسم. خواهش می‌کنم منو تنها نذار ین، به من کمک کنین.
- چشم! هر کاری بتونم می‌کنم.
به وقت خداحافظی گونه‌ام را بوسید. ص ۲۲
بوسه به عنوان نشانۀ صمیمیت و ادای دین ِ مهرورزی و مهربانی، مُعرف سویه‌ای از رضایتمندی در ارتباطات انسانی بین روای و شخصیت داستان می‌شود. شخصیتی که تا به اینجای داستان در هاله‌ای از ابهام و اغوا، در آمد و شد در واقعیت‌های داستان است. آیا سودابه، از آتش نهفته‌ای که در درون خود دارد، نشانه‌ای، جرعه‌ای جهنده را به پیشواز ِ آتشفشانی از حس‌های سرد و تباه شده در بی اعتمادی راهی ساخته است؟
دوست داشتم کمکش کنم اما ترس داشتم. هوشنگ و کامران و جمال و کامبیز، برابرم صف بسته بودند. ص ۲۲
رقابت! توفانی ترین موضوع در جهان شتاب هاست. باید از دیگری عبور کنی! دیگری متوقف نمی‌شود تا تو به راحتی، و با طمانینه، گام از گام بر داری. همه چیز، لحظه لحظه در شتاب و قیاس در گذر است. اگر در این میانه پای دیگری درر کار باشد آنوقت چه خواهد شد؟ این بخش به گونه‌ای نخستین گره داستانی است که همزمان با جاری بودن در پسله‌ها و تونل‌های تودرتوی اعماق نویسنده، در ذهن راوی نیز جرقه می‌زند. می‌ترسد. حق هم دارد. چرا که عشق کور می‌کند! اما، این ماجرا، این برزخ ِ نهفته، این نهان روشی و عیان پریشی، نشانه چه می‌تواند باشد؟
سهراب، از یک سو، بال در بال کبوتران خیالات، خاطره پیمایی می‌کند و از سویی، مهار ناخودآگاهش در چنگال وحشت است. این وحشت از کجا سر چشمه می‌گیرد؟ زمانی که نه او و نه سودابه، آنچنان نشانه‌ای از عمق احساسات‌شان را بیان نمی‌کنند، در چنین حالی که سهراب، نسبت عاطفی و احساسی‌اش به سودابه را تنها در ایستگاه ِ شور و شوق ِ دست گیری از انسانی دیگر قابل تعریف شدن می‌داند و هر لحظه نیز، با خدنگ ِدرنگ، خود را از آتیۀ ارتباطاتی نامتعارف هراس زده می‌سازد به ناگاه، یادها، و خاطراتی کریه، شعله بر دامان تخیلات او می‌اندازد. راوی به جمع آشفتگان شیفته‌ای می‌رسد که هر کدام به گونه‌ای زخم خوردۀ بی اعتمادی سودابه‌اند.
این لحظه برای من یادآور لحظه‌ای بود که گروشنکا، زن ساحره و اغواگر داستایوسکی در رمان جانانۀ برادران کارامازوف، همزمان و هر کدام به گونه‌ای، با چهار مردی که همگی، زیر یک سقف شب را به سپیده دمان گره می‌زنند و در سحر شیری رنگ، به روزی دیگر می‌رسانند، سرگرم نردِ عشق باختن است. او، گروشنکا، آنجا، یادآورِ هیولایی است که هر کدام از کارامازوف‌ها را بر سرانگشت دستان شیطانی خود می‌رقصاند. آیا سودابه، با لایه‌ای دیگر، چربدست تر و هیولایی تر، به مصاف با جنسی دیگر بر آمده است؟ یعنی سودابه اینهمه راه را پیموده تا بی هیچ دلیل و انگاره‌ای، طبعِ شیطانیّت را در اقلیمی دیگر تجربه کند؟ ایران کجا، کالیفرنیا کجا؟!
چهار مرد دیگر وارد داستان شده‌اند. راوی این‌ها را به تدریج معرفی می‌کند. چهره هایی که می‌توانیم آنان را به عنوان نمایندگان طیف هایی از جامعه در حال گذار ایران، پیشاانقلاب و پس از آن، در نظر داشته باشیم. نوع رفتار و تجربه‌ها، از جمله تجربه‌های زیسته‌ای است که در کمتر اثر ادبی به آنها پرداخته شده است. شاید اگر ما با مجموعه‌ای از آثار داستانی با درونمایۀ مبارزۀ اجتماعی و زیست بوم مبارزان روبرو بودیم به گونه‌ای سهل و ساده تر می‌توانستیم نشانه‌های درون متنی و برون متنی را مرور کنیم. در تیپ خوانی شخصیت‌ها، نخست هوشنگ و پس از آن کامران و در پی آن جمال و کامبیز که هر کدام به نوعی توسط سودابه گزیده شده‌اند.
اکنون در می‌یابیم که راوی دلبستگی سیاسی به جریانات ایدئولوژی چپ عدالتخواه دارد. در این وضع، عشق و دلدادگی قرار است جانپناه او در اوضاع درهم برهم شود. اما هرگز اوضاع به کام او نخواهد گردید. بی بازگشت به سرزمین رویاها، آهوان و باران و مهتاب، روایت دلبستگی و رهایی امکان پذیر نیست.
اغفال شدگی حسی است که هر کدام از این نام‌ها، با برداشتن پرده از راز مگوی خود، نوع گول خوردن‌شان را روایت می‌کنند. نوعی روایت گردانی از ماجراهایی جاری در فرهنگ ایرانی که بخشی از رفتار شناسی انسان و گونه‌هایش در سه ضلع مثلث زن و مسایل اقتصادی و تنوع طلبی است.
کامبیز گفت:
_ آدم‌های غریبی شدیم، زن و مرد، دروغ و فریب ...
گفتم:
_ نیاز، انسان رو به خیلی کارا وا می‌داره. یکطرفه به قاضی نریم. یک طرفِ ما مردا هستیم، خودخواه، هوسران، جوان و خوشگل پسند، وتنوع طلب در سکس... ص ۲۳
راوی با یاد آوری قدرت پول و تعبیری که از مادر به یاد آورده و مقایسه تعابیر با یکدیگر، کفۀ اعتمادش به سمت سودابه را می‌چرباند:
وقتی به شادی فکر می‌کنم، "همینگوی" را برابرم می‌بینم. جمله‌ای دارد:
برده شدن نام همینگوی در گفتگویی درونی، شاید تلویحی ضمنی بر این نکته باشد که بُن مایه روایت، روشنفکری و ناتوانی در شادی و شادی آفرینی است. فاصله‌ای که گفت و گوی با مادر و سکوتش در برابر سودابه به گونه‌ای دیگر تعریف می‌شود. در این فضاست که ما به تدریج، به بستگان، وابستگان، نزدیکان و همدلان و همراهان سهراب در خلوت و جلوت می‌رسیم: کاردینال و..... پس از این صحنه است که ما پرنده‌ای بنام کاردینال و سپس، قهوه چی پیری آشنا می‌شویم. با یادآوری دوباره مادر در قهوه خانه و ارائه تصویری مونتاژ تشابه، داستان رنگی دیگر می‌گیرد: درنگ و بی اعتمادی و گمان بد بردن به دیگری!
قلبم تیر کشید. چشم‌هایم را بستم. بار دیگر به خبر و عکس نگاه کردم. چشم‌های پیر، سد و مانع سرشان نمی‌شود، اشک به سرعت سد پلک‌ها را شکست. ص ۲۹
یک قطره بود، راه افتاد از گوشۀ کامپیوتر، رگه شد و در میانۀ صفحه از کنار سرهای بریده گذشت. هنوز اشک بر گونه، و لبخند بر گوشۀ لب داشتند. زنی جوان، سری بریده بر سینه نشانده بود، موهایش را بویید و لب‌هایش را بوسید. سایه‌ای، سنگ‌های اطراف گودالی را به سوی حلقه‌های طناب پرت می‌کرد. ص ۳۱
راوی در لُجّه‌ای از شتابِ سیلابی وقایع و خاطرات و اندوهی که به ناگزیر از مرور و تکرار یادها در ذهن به انباشت رسیده، لحظه‌ای درنگ کرده، در مرور درنده خویی ِ منتشر و میل چرخۀ قدرت به سهیم ساختن عموم در شکل گیری و تثبیت آن به عنوان یک مساله ریشه‌ای فرهنگی، زخمِ عمیقِ زن کُشی را یادآور می‌شود.
در این جا نیز با تکنیکی سینمایی توصیف داستان را دنبال می‌کنند. تصاویر و مفاهیم پیچیده سوررئالیستی در بطن داستان پرورده و دنبال می‌شود. ما نیز به عنوان مخاطب داستان، متقاعد می‌شویم تا به منظور ابهام زدایی از تصاویر و مفاهیم پیچیده، در پژواک ناخودآگاه نویسنده را همراه با پرسش از مؤلفه‌های مفهومی، سلسله تصاویر را در ذهن مان تکرار کنیم. هر فریم، حاوی نماد، نشانه و پیامی انضمامی برای پیش بردن داستان است. راوی شاهد شکار شدن کبوتر و سنجاب توسط عقابی تیز پرواز است. آیا این گونه شکار شدن، حاشیه نگاری پیرامون هستۀ اصلی رمان نیست؛ حاشیه هایی که از اصل متن هیچ چیزی کم ندارند. پیام نویسنده در روایت این بُرش از چرخۀ زیستی در حیات وحش چه می‌تواند باشد؟ ص ۳۲
تکرار و تاکید نویسنده از درهم تنیده شدن مفاهیم و مؤلفه‌های اندیشه ورزی و زیستِ غریزی پرسشی است که "منِ" مخاطب در گره گشایی از چیستی آن، ناگزیر از همراهی با نویسنده هستیم. اکنون در مرکز میدانِ داستان با مجموعۀ مفاهیم عمیق انسانی‌ای روبرو هستیم که راوی با تشخص بخشیدن به آنها، کالبدنگاری عناصر چهار گانه آب، باد، خاک و آتش را در عناصر رمان، شخصیت‌ها و ماجراهای‌شان پی بگیریم.
در این نقطه آناتومی رمان نقره کار برای لحظه‌ای، در حد و نشان ِ یک جرقۀ گذرا، و ردّ ِ عبوری شهاب وار، خودنمایی می‌کند. همین لحظۀ درنگ کافی است تا باز، خود را در آستانۀ ورود به دالان‌های تودرتوی تاریکی‌ای ببینیم که به گمان و خوش خیالی، سالیان سال پیش از رسیدن به این درنگ گاه، در سراشیب ِ فصول ِ تاریخی آنها را پشت سر گذاشته‌ایم.
نشانه‌های هوشمندانه، دردآلود، رنج آفرین و روشنگرانۀ نویسنده را مرور کنیم؛ نویسنده‌ای که در ظاهر ِ امر، ده‌ها هزار کیلومتر دورتر از موطن و سرزمین مادری و با افقی متفاوت در طلوع و غروب آفتاب و روزان و شبان زندگی می‌کند اما همچنان، خود را در دایرۀ جبر، تقدیر ونصیب و قسمت، اسیر و همچنان در بندِ مقاومت و استقامت می‌بیند.
آیا او دلبستۀ چنین وضعی است؟ آیا او نمایندۀ اندیشمندانِ روشنگر و روشنفکران دردمندی است که در دایرۀ قسمت، ساحت ِ افسانه‌ای - اسطوره‌ای ِصخره‌های سیه بختی و ناکامی را سیزیف وار می‌پیماید؟ آیا او دچار همان رخوت ِ تاریخی است که از نسلی به نسلی دیگر، در تکاپوی دگر شدن ما و بر آمدن به آفتاب جهان ِ زندگی، نافرم و ناشیانه و دردآلود و زخم و زیلی، پوست انداخته، اما دریغ و درد که قادر به مداوای زخم‌های عمیق خود نیست و تنها، سرگردان ِ ایستگاه‌های دیدن و دیده شدن، التیام و باشندگی به بُرج معجزه و خیرات، مانده است. این همان مفهومی است که به وضوح و بی هیچ نیازی به گره گشایی از نظام استعارات، نماد یا نشانه‌های شناختی‌اش در ساختار و بافتارِ طبقاتی و جنسیتی و ترکیب بندی جمعیتی و دیگر نهاده‌های ایران و ایرانیان معاصر، معرّفِ پوچ پویی و پوچ زیستی ما است.
"آواز " هم کاردینال‌ها را دوست می‌داشت. کنار دستم چرت می‌زد، در جوانی با پرنده‌ها میانۀ خوبی نداشت. به پیری، به پرنده‌ها نزدیکتر شده بود و مهربان تر با آن‌ها. من و "آواز " روی یک تشک کنار هم می‌خوابیدیم.
و:
سودابه هم شیفتۀ این بود که دیگران به او توجه کنند.
_ من عاشق دیده شدنم، تو چی؟
_ همه دوست دار‌یم دیده بشیم. همه به دیده شدن، فکر کردن و دیده شدن ر و دوست دارن. دیده شدن حس و خواستی طبیعی ست. هر انسانی دوست داره دیده بشه، دیده شدن ظاهر و باطن. ص ۳۹
با رفت و آمدهای پیاپی و شکل گیری ارتباطات عادت شده، سودابه در نزدیگی‌های ایام عید تصمیم دارد به لاس و گاس برود. این همان کابوسی است که رگ حسادت او را می‌جنباند. میانه خواب و بیداری، به تصاویری تند گذر و مبهم از خیانت را از او می‌شنویم. اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟ در همین حال و هواست که توسط سودابه سورپرایز می‌شود. او در شبی لعنتی با لیموزین سر می‌رسد تا او را در شهر به گشت و گذار و نوشخواری دعوت کند. راوی که قرار است در جشنواره‌ای ایرانی یک میز کتاب داشته باشد اکنون دریافته است که فاصله عاشق با معشوق چقدر است؟
با خودم حرف می‌زدم. طاقت نیاوردم، برگشتم جلوی کامپیوتر. آوای پیانو قطع شده بود.
چه عکسی، چه عکسی! با دست‌های پینه بسته، صورت دخترک‌اش را که برای مدرسه رفتن آماده شده بود، ناز می‌کرد. کدام حسِ ادراک شده‌ای این نگاه و خنده را به عاطفه‌ای اینچنین رنگین و دلنشین بَدَل کرده بود؟ نگاه و خندۀ کودک شادمانه بود و بارقۀ عاطفه‌ای مثبت، نگاه و خندۀ پدر فراتر از عاطفۀ مثبت قد کشیده بود، و نقش رنجِ آگاهی و شعوری تار یخی بر خود داشت. ص ۳۰
دو چشم، نگران و حیرت زده نگاهم می‌کردند.
"؟ امروز دیگه چی شده پدر؟ امروز دیگه چی شده؟ " ص ۳۱
بازنمایی مضامین اجتماعی، عاشقانه، نمادگرایانه، سیاسی و عامه پسند در قالب رمان امروز، برگی از شناسنامۀ هویتی ما است؛ هویتی که همچون طیف‌های رنگین کمان، بیان کننده حال و هوای ما، فراز و فرودهای نفس گیرو فصول زندگی ماست. در رمان فاصله کودک بودن و پدر یا مادر بودن چگونه تبیین می‌شود؟ دختر راوی نگران است. چه حادثه‌ای اتفاق افتاده یا در شُرُف وقوع است؟
واقعیت و وقایع نگاری در جهان داستان، نه همچون سکه، که چون تونلی پر پیچ و خم است که در کشاکش با آنچه نویسنده در عبور، می‌بیند و آنچه را که می‌پندارد، واقعیت هایی بر می‌آفریند که یافتن مابه ازاء بیرونی آن، نیازمند قدرت درک و شناخت نشانه هایی از اعماق است. بی تردید ناخودآگاه نویسنده و همچنین مخاطب اثر ادبی، خود، آفرینشگر واقعیت هایی از جوهر تاریکی‌های زندگی است؛ تاریکی هایی که جستجو برای یافتن و شناختن را امکانپذیر می‌کند. واقعیت‌های بیرون از ذهن نویسنده و واقعیت‌های درونی او، مصالح در دسترس‌اند اما نوعی از واقعیت‌ها هست که نویسنده، خود، برآورندۀ آن‌ها از اعماق ِ خود و رسوب کرده در تاریک روشنای خیال و خیالات خود است: واقعیت ِ برساختۀ آنچه که هست و آنچه که نیست! دیالکتیک تعارض نمای روشنایی و تاریکی! داستان نویس می‌تواند همزمان دلبستۀتعارض نمایی خلاقانه و نیز، راوی تعارض باشد. همچنانکه می‌تواند روایتگری‌اش کند. واقعیت هایی از جنس زندگی، مرگ، عشق، نفرت، روی و ریا، معصومیت، پاکی و ده‌ها صفت و ویژگی زندگی و انسان معمول.
بخشی از جهان داستان ایرانی، خاصه رمان، به گونه‌ای هوشمندانه و به اختیار، از دل واقعیت‌های جوهری برگرفته و بازآفرینی می‌شوند؛ نه به قدر تقلیل یا مهار شدن در سلسله‌ای از تصاویر. به قدر توش و توان ِ تحلیل آن چه که بر واقعیت‌های زندگی رفته است. استحاله شدن‌های پیاپی در هیچی و پوچی و ناتمامی.
دکتر مسعود نقره کار نویسنده‌ای با تجربیات غنی در حوزه‌های دانش وتکنولوژی پزشکی و ادبیات، تاریخ تحولات اجتماعی، جامعه شناسی نقد، اسطوره و روانشناسی است. نویسنده‌ای پُر کار، پُر خوان و نویسنده‌ای شکیبا. کارنامۀ نویسندگی او نمایانگر طیف‌های متنوع تجربیات او در جستجو و مضمون پردازی‌اش است. او با بیش از نیم قرن نویسندگی و تجربۀ زندگی چریکی و تشکیلاتی، از توفان‌ها و گذرگاه هایی نوشته است که خود با گوشت و پوست و خون تجربه‌اش کرده است.
رمان با نشانه هایی صریح از روایت اضطراب، وحشت، ترس، دیدن، بیداری، خواب، تسکین و آرامش آغاز می‌شود. صراحیت و شفافیت نشانه‌های یاد شده در آستانۀ ورودی رمان و به عبارتی، دروازه طلایی رمان، آیا میزانسن قراردادی نویسنده و تابع فرایند نوشتن و صحنه پردازی است، یا از آتش نهفته‌ای سربرمی آورد که در اعماق نویسنده، در جوش و خروش است:
آیا می‌توانیم طنین صدای اضطراب و تپیدن ماهی‌های ترس در برکۀ ذهن نویسنده را نشانه هایی از دگرگونی‌های در راه بدانیم؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد که ما، در آینه، مویه کنان بدنبال کسی هستیم تا ما را از خودمان برهاند؟ آینه کیست؟ دیگری کیست؟ واقعه چیست؟
فیلسوف دانمارکی، کی یر که گور اضطراب را بازتاب ِ تب و تاب هستی شناختی انسان از میل به آزادی و درک آن می‌داند. یک پنجره برای دیدن! نقره کار، تجربۀ زیسته رنج مبارزه، سرکوب، دویدن در پی آهوی آزادی و داغ‌های گران یاران را بر دل، در اندرون خود، در نهانگاه ضمیر خود دارد.
جوهرۀ نوشتن رمان روسپیان صادق ترین معشوقه‌های عالم هستند، بی تردید رمانی چند لایه است که عشق و دلدادگی، تنهایی، نوعدوستی و مهرورزی، در سطح داستان جاری و در لایه‌های زیرین، که تنیده در هم و پیچاپیچ، هر کدام مفهومی را در خود می‌پرورانند، به بازخوانی آرمان‌های فروپاشیده شده، روزگار تلخ از سرگذرانده و سرخوردگی آرمانی و بدنبال آن، در ایستگاه بازپسین، بازگشت به خود و ستایش تنهایی و دل به جادوی عشق سپردن است.
راوی رمان، سهراب، با پروردن لایه هایی از شخصیت اسطوره‌ای شاهنامه‌ای خود، تلاش دارد تا در برابر قدرت ساحره گی و اغواافشانی زنی بنام سودابه، تجربه هایی از شفافیت آزادی و انتخاب ِ عمل را نشان دهد. گزاره‌ای که در رفتار شناسی معمول، آن گونه که داروین در تبار انسان از آنها یاد می‌کند، با واقعیت هایی از جنس رفتار درماندگی در غربت ِ تبعیدیان بازآفرینی می‌شود. سودابه برای کمک گرفتن، سهراب را نشان می‌کند. از همین دریچه است که می‌توان با تامل در گفت و گوهای سودابه و سهراب، ردّ عبور نومیدی و سرخوردگی را در آنها مرور کرد. حس ورزی نسبت به گذشته هایی که دیگر نیست اما آثارش، در مطالبات و رفتار انسان، بجا مانده است و گاه به گاه، بروز و ظهور می‌یابد.
آزادی، با حضور با شکوه خود ما را در انتخاب برای خودمان شریک و همراه می‌خواهد. آیینه هم در این میان، میانداری می‌کند. بی تردید ژرفکاوی نهانگویه‌های نویسنده، از تصاویری که راوی (سهراب) به ما می‌دهد ما را به نوعی رفتار شناسی می‌رساند که در آن، ما همچنان در گیر و بند گذشته‌های خود متوقف و مستاصل و درمانده مانده‌ایم. هم در شناخت، هم در انتخاب و هم در گریز: تصویری لخت و عریان از پوچ پویی و پوچ پنداری و پوچ زیستی. با این زمینه که به رمان بازگردیم، می‌توانیم رمان دکتر مسعود نقره کار را از زاویه‌ای دیگر همچون نقبی به گذشته، رفتارهای حزبی، ایدئولوژیک، بسته و بدوی و تلخ و عجولانه و دیریاب مرور کنیم. کجای کار و رفتار و اندیشه و عمل ما اشتباه بوده؟ چه کرده‌ایم؟ با خودمان؟ چه بر سر خودمان آورده‌ایم؟ این دست پرسش‌ها، از نوع و جنس پرسش‌های معمول نیست. در نهانۀ راوی و سودابه، خاطرات، با شتاب، ردّی از آتش مذاب را بر جا می‌گذارد. ما در کلمات، دود آن آتش فرونشسته را می‌بینیم:
و زخم‌های من همه از عشق است... عشق... (فروغ - آیه‌های زمینی)
سهراب یا سودابه؛ کدامین جریزۀ سرگردانی‌اند؟ جنس سرگردانی هر کدام از چیست؟ ناملایمات، فقر، نداری، تنگدستی، دروغ، رودست خوردن، در قرارهای سوخته اسیر شدن و رو به دیوار خاموشی، نشستن و اقرار به هیچ بودن و پوچ بودن کردن؟
سهراب تنها و منتظر، به کمک رسانی و همراهی در یاری رساندن به دیگری، به بهانه‌ای به سودابه می‌رسد. سودابه بهانه است. بهانه‌ای تراشیده شده. رسیدنی که در سطرهای نخست آشنایی و دیدارهای معمول، در هاله‌ای از ترس و توصیف اغوافشانی و جاذبه‌های تنانه گی بیان می‌شود.
پرسش... پرسش... پرسیدن و پرسیدن و پرسیدن... رفتن؛ پا به پای کلمات و پرسش‌ها. برای هر نکته‌ای، ده‌ها گره کور پیش پای خود دیدن و ایستایی هوایی که می‌تواند هم خفقان زا باشد و هم گره گشایی کند.
بیشتر متفکران اگزیستانسیالیست بر این باورند که نمایشنامه و رمان، دو فرم برتر در بیان ماهیّت و چیستی حکایات ِ ما آدمیان از زندگی و ماجراهایش است. شالودۀ این دو فرمِ روایی، بر توصیف و گفتگو پایدار است و نقطۀ ثقل این پایداری، از پرسش مایه می‌گیرد. به تعبیری هایدگری، پرسش است که شاکله و شبکۀ مویرگی حیات ِ اندیشیدن انسان معاصر را به فرم‌های متناسب خود می‌رساند. تفکر ِ رهاننده. جاده‌ای که نقره کار در رمانش، ما را در آن، ایستگاه به ایستگاه همراهی می‌کند.
هر نویسنده نیز بسته به شناختش از جهان و قدرت دانایی و توانایی و اعجازگری‌اش در آفرینش فضاها و درونمایه‌های اندیشه طلب، سهمی از انگیزش هیجانات و احساسات و بینش دیگران دارد. این قدرت و اعجازگری نویسنده را می‌توان در چیره دستی‌اش در توصیف و گفت و گو پردازی مشاهده کرد. داستان، قلمرو مظنه زدن جهانی دیگر، جهانی برساخته از بینش و تفکرو کلمات نویسنده و میل خواننده به دانستن است. آیا می‌توانیم با مدد گرفتن از قابلیت‌های دیدن و پرسیدن، توصیف و گفت و گو، از زیست بوم ِ آرمانی انسان معاصر و برآمدن یا فروریختن آرمان‌هایش بنویسیم؟ می‌توان با مدد جستن از پرسش‌ها، از آستانۀ دوزخیِ تردید و بی عملی گریخت و عالمی دیگر و آدمی دیگر ساخت؟
راوی که روی تافته‌ای از گرداب‌های دروغ و ریاورزی است، بی محکوم کردن کسی، بر خود می‌تازد. پرسش‌های او، همه، از خود و یادگارهایی است که در خود تلنبار کرده است. حاصل خاطره‌های او صفر است. به مدد توصیف‌های نقره کار است که در این رمان، طرحی از هستی را می‌نگارد: تکرار در تکرار در تکرار... سرخوردگی... بازگشت و باز، سرخوردگی... آیا رمز و رازی در این سرگشتگی، تکرار و گریز و بازگشت نهفته است؟ آیا دیگری، برای دیگری یار بودن یا یاری رساندن، سفرهای شاعرانه نویسنده در پیمودن اودیسه وار سرزمین پول و کالاهای برق انداخته و صورت‌های براق در زیر تورغبارین آرایش‌های غلیظ و نمایش ساحره گی‌های آن دیگری نیست؟
به گواه واقعیت‌های جهان ِ اکنون و ماجراهایش، دیرگاهی است که ریشه‌های پرسش، از اقلیم اسطوره‌ها، تاریخ، خیال و ذره ذره، به بیدرکجا کوچیده است؛ بیدرکجایی که می‌توان آن را کرانمندی آرمانخواهی و رویا و اندوه و غرقه گی در افسون یاس و پشیمانی بازنمایی کرد. ایران معاصر به تمامی، جدال ایدئولوژی‌ها، آرمان آوری، رویاپردازی، اندوه زدگی و تجربۀ بلعیده شدن در افسون یاس و سرخوردگی آرمانی را به تجربه آزموده است: ایران ما کارآزمودۀ رها شدگی، پوچ پویی، آرمان زدگی و تلف شدگی در هیچ و پوچ است.
دکتر مسعود نقره کار، نویسنده‌ای مضمون یاب و کران گستر ِاندیشه‌های پرسشگر در اقلیم فرهنگی ایران معاصر و متفکر منتقد ِ تبعیدی این ایستگاه از جهان معاصر است. او در کشاکشی جانکاه و تلختاب با یادها، خاطرات و انبان تجربه‌های زخم، و پرهیز از آرمان پروری، راوی اعماق و تاریکی‌های گذار ما در جهان معاصر است. کفّۀ روایت سرخوردگی آرمانی لایه‌ای قدرتمند از این رمان را در خود دارد.
چگونه می‌توان یک نویسنده مبارز را با معیارهای نویسندگی در جهان امروز سنجید؟ معیار و سنجه‌های جهان مدرن در اندیشه ورزی و نوشتن چیست؟ مأخذ و منبع برداشت و الهام نویسندۀ امروز چیست؟ خیال و تجربه‌هایش یا واقعیت‌های زندگی‌اش و یا جهانی برساختۀ بینش و شناخت او از اجزای زندگی و زیست بوم‌های مدرن و یا آزمون هایی که دیگران، مسیر پرپیچ و خم و گردنه‌های توفانی‌اش را پیش پای او می‌گسترانند؟
نقره کار به گواه کارنامه نویسندگی‌اش، نویسنده‌ای پُرکار و مضمون پرداز، مدرن و پرسشگری مدام در جستجوست. این ویژگی اما در نگاه اول، انگیزۀ برآمدن خطایی شناختی در ما می‌شود که گمان می‌کنیم او، پرنده‌ای گریزپا و سرگردان در فصولِ سرگردانی و بی آشیان و پرندۀ این شاخه به آن شاخه است!
درنگی بر کارنامۀ نویسندگی او نشان می‌دهد که او برای یافتن پاسخ برای پرسش‌های شناختی نسل‌های درگیر با آرمان‌ها و آرمان گریزی‌ها، جستجو و روشنگری را برگزیده است. او از تجارب پزشکی خود در انجام پژوهش‌های دانش محور با موضوعات روانکاوی ادبیات و جامعه آرمان زده، بهره‌های بسیار برده است. او پرسش و پرسش گری را خوب می‌شناسد و خوب می‌تواند با توصیف و گفت و گو، گره از کارفروبستۀ اندیشه در تبعید بگشاید. مطالعۀ میدانی او، گنجینه‌ای غنی از تاریخ هجرت و تبعید اندیشۀ ایرانی را فراهم آورده است. (نک: تاریخ جنبش روشنفکری ایران. ۵ جلد. نشرباران). او با تامل و بازنگری اندیشه‌های بومی پیرامون انقلاب و دگردیسی‌های اجتماعی، گزاره هایی از تحولات تاریخی اجتماعی را موضوع پژوهش قرار داده و با بهره گیری از قابلیت‌های تحلیل محتوای چالشی، به جراحی نهادهای قدرت، حکمرانی و شهروندی کم بُنیۀ معاصر مان پرداخته است. آیا روشنفکری راستین ایران معاصر در برابر لُمپنیسم واداده است؟
نقره کار یک پزشک متخصص و علاقمند و جستجوگر حوزه‌های جامعه شناسی، تاریخ تحولات اجتماعی و روانشناسی است. او را می‌توان به نوعی، دنبال کنندۀ مشی و نگره‌های جامعه شناختی انتقادی غلامحسین ساعدی دانست. نثر روان و یکدست نقره کار اما، نه نثر روزنامه‌ای و نه نثر گزارشی، بلکه نثر اطلاع رسان داستانی است. البته همین مساله، یعنی نثر ساده، سبب شده تا نویسنده در پرداختن به مفاهیم و عمق کاوی دچار کم نویسی بشود. موضوعی که به نظرم سبب شده تا نویسنده برخی جاها، با پریدن از روی موضوعات و عبور ساده از مسایل، ما را به تفرج در فضای"نقل" و " نقالی " محدود نگهدارد. نقره کار برای عبور از این کاستی می‌تواند در ویراستی دیگر از رمان، و ارائۀ توصیفات بیشتر و بهره گرفتن از گفت و گوهای متنوع تر، پختگی داستان را بیشتر کند. چرا که داستان همچنان جای این را دارد که نویسنده رخش تخیل و آذرخش اندیشه‌هایش را به جولان در بیشه‌های نامکشوف همراهی کند.
تامل او بر مفهوم مرگ به شکل عام و خودکشی به شکل خاص، بر این نکته مهم تاریخی ما نیز تامل دارد که مدرنیته، بی رحم و ویرانگر، نهادها و سازه‌های سنتی و بومی ما ایرانیان در زایش تراژدی رنج‌های خلاق را تا فروپاشی دنبال کرده و افت و خیزهای اندیشۀ ناتوان در گره گشایی و بیهوده پویی را پی گرفته و پرده هایی از سرخوردگی آرمانی متفکران، نویسندگان و هنرمندان و توقف‌شان در ایستگاه خودکشی را تحلیل نموده است. آیا ادبیات، اندیشه و هنر قدرت چالش با وضع موجود و برآمدن از مانداب پوچ پویی و هرززیستی امروز مان را ندارد و به ناگزیر، دوتاریخه شدن را، خود بر می‌گزیند؟ آیا خودکشی علت است یا معلول؟ خودکشی نزد نویسنده و هنرمند ایرانی، یک مد است یا ناشناخته‌ای است که بایست جوانب تاریک آن را در تحلیل ِ انتقادی نوع ِ زیستن و تعامل ما با جهان بازخوانی کرد؟ نقره کار در پرداختن به موضوع خودکشی هنرمندان و نویسندگان ما، به گونه‌ای هوشمندانه، زوایای توتالیتاریسم، لُمپنیسم، انقلاب و سرخوردگی آرمانی را در جامعۀ روشنفکری ایران بازخوانی می‌کند و به سویه‌ای رنجبار از خشونت ورزی بر خود نزد روشنفکران می‌پردازد. در حقیقت، خودکشی را گونه‌ای لغزیدن در تاریکی‌های بدزیستی و پوچ زیستی و سردرگمی بر می‌شمرد. گونه‌ای خاص که نیازمند مطالعات از منظر روانکاوی بالینی است. آیا نویسنده ما دارد با تجاربی از جنس تجربه‌های یونگ، گره‌های انسانشناختی روشنفکری ایران مدرن را در میدان دیدمیکروسکپی مطالعه می‌کند؟
نقره کار با پرداختن به خواب، رویا و کابوس، یافته‌های تجربی‌اش از دانش‌های فرویدی، یونگی و آدورنویی را در اعماق کاوی ضمیر ناخودآگاه بکار می‌گیردو تصاویری شفاف، هولناک ودر عین حال، ساده و همه فهم از بزنگاه عشق و نوعدوستی ارائه می‌دهد. تصاویری که گاه آنقدر ساده می‌نماید که گویی نوجوانی دارد لحظات زلزله و فروجهیدن آتشفشانی احساسات و غرایز خود را بازنمایی می‌کند. این طیف از روایت‌های او در رمان روسپیان، به گونه‌ای صریح، خوانش انتقادی نویسنده از شتاب ِجوانی در گونه هایی از آرمانگرایی و واقعیت ستیزی بومی است. اشارات او در حقیقت به تمناهای فروخورده و سرکوب شدۀنسل هایی از ایران معاصر باز می‌گردد که انقلاب، جنگ، خشونت و لُمپنیزم، نشاط، جوانی و طراوت ِ پُرعطش و مهارناپذیر احساسات و عواطف‌شان را در خوشه‌های خشم قدرت سوزاند و خاکستر کرد. آیا نقره کار در پی ثبت تجارب زیستۀ خود، تجربه هایی از همان دست تجربیاتی که متفکرانی همچون هورکهایمر، والتر بنیامین، مارکوزه و آدورنو در رویارویی با نازیسم از سرگذرانده‌اند؟ آیا او همچون فروغ، در کار روایت کردن کسانی است که ساده لوحی قلب‌ها را با خود به قصر قصه‌ها می‌برند؟!
وقتی که اعتماد راوی (سهراب)، به راحتی آب خوردن دود هوا می‌شود، سهراب، به جای انتقام گرفتن زیرپوستی و خشونت ورزی (بخوانید ایفای نقش مردسالارانه در بازپس گیری آبروی از دست رفته) از سودابه (نمایندۀ اغواگری و ساحره‌ای پرستو وش)، بارها و بارها، با پُرکردن چند فُرم ساده، دست او را درگذردادنش از پیچ و خم‌های نظام بوروکراتیک شیک و پیک غرب می‌گیرد. سهراب نه نماد نرینگی انتقام جو و پیرنرینه‌ای که فیلش در یاد هندوستان، به بی قراری افتاده، که فتوپلانی از پُرتره‌ای گم شده در تاریکی‌های تاریخ معاصرماست. تاریخی که درخون و خشونت ورق خورده و می‌خورد و تنها ایستگاه تجدید خاطره‌اش، کابوس هایی است که از گذشته تا هنوز، روی ردِّ پای جوانی تباه شده، می‌رقصد. سهراب، گویی در آزمایشگاهی محکوم به نشاندن اغوا و اغواگر بر سر جای خود است. او حتا بر زبان می‌آورد که من نیازم به جسم نیست که عطشِ تنهایی عمیق او را، جسم و سحرآفرینی‌های جسم فرو نمی‌نشاند. آدمیّت. انسانیت. مهربانی. مهرورزی. نوعدوستی. عدالت. برابری و همه آرمان هایی که در شتاب حوادث، دود شده‌اند و به آسمان رفته‌اند. راوی در این آینه، آیینه‌ای که روبروی آن نشسته و خود و تاریخ را روایت می‌کند، پرتره هایی از تک تک ماست. "من" سهراب، همان " من " تک تک ماست. ما و تجربیات مان.
این نگاه هر چه هست بر آمده از تجربیات رنگارنگی است که نویسنده به عنوان نماینده‌ای بی ادعا از نسل طوفان‌ها و لاله‌های پرپر در زندگی سخت و طاقت سوز چریکی و تشکیلاتی، در روزنوشت هایی از جنس دلتنگی و سرخوردگی، حاشیه نویسی کرده است. حاشیه هایی که خود مهم تر و حیاتی تر از اصل متن بوده و هستند.
نقره کار با بهره مندی از آمیختگی لحن روایتگری داستان به شاعرانه گی، قدرت همراهی با تصویرگری مفاهیم را طراوت می‌بخشد. تصاویری معصومانه از گذشته‌ای پرپر شده، عشق‌ها و عاشقانی که نه در پستو، که در معابر، گذارشان به تعزیر گران روزمزد افتاده است. روایتی که از لحظه، تبدیل به تاریخ شد و تاریخ، زخم هایی کریه از این تجارب زندگی کُش را در خود دارد. رفت و بازگشت‌های زمانی راوی (سهراب) در طول رمان، و به کرات، نشان از خلیدن دلهره‌ای عمیق در جان هاست. آیا در این زاویه، نویسنده دارد تجربیات کی یر که گوری خود از اضطراب را با ما تقسیم کی کند؟
ما ایرانیان برای ورود به جهان مدرن چاره‌ای جز برخوردار شدن از دانش‌های روز و زمانه نداریم. یکی از این دانش‌ها همین دانش ِ اعماق کاوی است. کلمات ما نیاز به عمق کاوی دارند. درست است که نویسنده پاهایش بر روی سرزمین آزادی محکم است اما جانش، جان پُر از تجربه‌اش، در اعماق تاریک ِ خاطرات، در تکاپویی جانکاه مانده است. اضطراب از او چه می‌خواهد؟ آیا این اضطراب، زاویه‌ای دنج به آرامش ِ توفانی عشق وا می‌کند؟

۳. رمزی نویسی در رمان رمان سیاسی - عاشقانه

غروب دلگیری بود. دو عقاب از روی کاج قدیمی، یکی به سوی کبوترها و یکی به سوی سنجاب‌ها هجوم بردند. سنجاب‌ها خواستند پشت تنۀ درخت قایم شوند. یکی از عقاب‌ها کبوتری را قاپید و چنگ بر بدنش فرو کرد، و دیگری یکی از سنجاب‌ها را.
آسمان قاب گرفته هنوز آبی بود، کبوترها درون قاب نبودند. سنجاب تک مانده جست و خیز کنان از تنۀ کاج بالا رفت و روی شاخه‌ای دُمش را روی سرش کشید. هنوز تا نشستن کبوترها وقت بود. ص ۳۲
یا:
خودم را به پارک و در یاچه رساندم. جَلد شده بودم. باز همان حال و هوای تکراری. ص ۳۸
و:
پرنده‌ای بر شانه‌ام نشست، با صدای آوازی آشنا:
آرام باش، به آینه نگاه کن. این تابلوی ز یبا بر بوم عشق، نقش قلب توست سعی کن لالایی گویان او را بخوابانی. ص ۳۸
و:
این درخت باید زده شود. شاخه‌هایش به حیاط خانۀ همسایه قد کشیده‌اند. ارتفاع درخت در خانه‌های این محله نمی‌بایست بلندتر از ارتفاع حصار خانه باشد ص ۳۹
و:
مرزهای طبیعی این حس و خواست را می‌دانم. تلاش غیر عادی برای دیده شدن
نوعی بیماری روانی ست؛ شخصیت‌های خود نما و نمایشی و هیستر یکال این گونه‌اند. فشارها، محدویت‌ها و حقارت‌های فردی، اجتماعی و فرهنگی زمینه ساز تقویت حس و خواستِ دیده شدن می‌شوند. میل به دیده شدن، در کنار ز یبایی‌ها و شادی آفر ینی‌ها، و گاه در کنار زشتی‌ها و رنج‌های زندگی. ص ۴۰
نویسنده در جای جای رمان و روایت داستان و بازگشایی درونمایه داستان در رفتارها و گفت و گوهای جاری، به گونه‌ای ذهن خواننده را در تصمیم و نتیجه گیری باز می‌گذارد.
_ هر جوری دلت می‌خواد تحلیل کن، من عاشقِ دیده شدنم. ص ۴۰
و شب مثل بیشتر شب‌ها، شبِ غلتیدن میان کابوس‌ها بود.
سودابه هم بود.
قلبی پر یشان در غبارِ زخم و داغ. با چشم‌های انتظار در حسرت یک لبخند.
کنار گل محبوبۀ شب برایش خاطره می‌گفتم.
_ سال ۱۳۵۵ بود. ص ۴۰
خسرو، که مدتی زندانی سیاسی بود و مثل من سمپات چر یک‌های فدایی
خلق، سراغم آمد و گفت:
- دیدم با اون بچه.....‌ی گرم گرفته بودی! ص ۴۰
نویسنده جاهایی که لازم باشد گره‌های روایی را خود، باز می‌کند تا ارجاعات برون متنی را ساده و همه فهم سازد. در هر صورت این بخش از رمان، لایه برداری از زخم هایی است که در زندگی چریکی تجربه شده بود. عاشقانی که دل داشتند اما فرصت عاشقی برایشان مقدور نبود. آیا تشکیلات از آدم، از دل آدمی، پاره سنگ می‌سازد؟
برای اینکه برایم حرف در نیاورند از او فاصله گرفتم. او هم فهمیده بود و
مدت‌ها سراغ من نمی‌آمد.
توی کافه تر یا سراغم آمد، برایم کتاب آورده بود:
«. می‌شه لطف کنی این کتاب رو بخونی، بعد در باره‌اش صحبت کنیم»
"سگ ولگردِ " صادق هدایت را آورده بود. ص ۴۱
هدایت هم که باشی، راوی زخم هایی نهان از جنس هدایتگری هم که باشی، باز در دامچاله‌های عوام اندیشی به انتها و یاس خواهی رسید. این همان زخم هایی است که در خاموشی مثل خوره روح را می‌خورد و می‌خراشد. از این زخم‌ها بایستی گفت. بسیار گفت. تا تمام شود. تا به لایه‌های اصلی زندگی برسیم. تا از تباه ماندن، مورد بهره کشی قرون وسطایی قرار گرفتن و استبداد و استثمار رهانده شویم. البته که این به اختیار خواهد بود. مسیری پشت سرگذاشتن تاریخ استبداد زده ایرانی، نه سنگفرش که آزادراه می‌خواهد. این آزاد راه حاصل تجربه هایی است که از سر گذرانده شده باشند نه خیالات نه اوهام. بخش‌های خیالین و اوهام زدگی را بایستی کنار نهاد. می‌خواهد از زندگی معمول باشد و می‌خواهد معمولیاتی از جنس عشق و دل و دلدادگی. چرا که این‌ها نیز؛ همه می‌توانند فریب و اغوا باشند. ضمن این که بخشی از در تاریخ مبارزات سیاسی اجتماعی هستند مبارزانی که از زاویه پرستو‌ها و کلاغ‌ها، به فنا رفته‌اند. نقره کار با شاهد مثال آوردن، از دوران دانشجویی و مبارزینی از جنس هیچ و بدبینی و پوچی، مرزهای تاریخ و خاطره را در هم می‌آمیزد. سگ ولگرد شاهدی می‌شود برای معرفی ضرورت عبور از چپاول شدن. سگی که هر کس، در افواه عام، در کوچه بازار، به گونه‌ای توسط آدم معمولی چپاول می‌شود. وطنی که هدایت با توصیف آن، یادآور تلخی‌ها و تلخکامی هایی است که مام وطن در دوران جنگ اول و دوم از سر گذرانده است: چپاول شدن! حالا زخم چپاول شدن را کنار تصاویر استبداد درونی و عطش سرکوب و خشم ورزی در درون تک تک مان بگذاریم. به چه تصویری می‌رسیم؟
آنچه را که می‌خواهیم نمی‌بینیم، آن چه را که می‌بینیم نمی‌خواهیم! سردرگمی و پوچ پویی و پوچ زیستی، بیماری ماست که در درون و برون، نشانه‌های جاری‌اش، در دست و پای زندگی ماست. از خودمان، دوست داشتن خودمان شروع کنیم: نوعی داوری مسیح وار؛ بر آنچه که دوستش داری نوری بتابان و سایه‌اش را به حال خود رها کن!
.... رفتارم چنان سرد و بی ادبانه بود که دیگر سراغم نیامد.
خبر آوردند حلق آویز شده از درختی در باغی اطراف تهران پیدایش کردند.
دو چشم سیاه و ز یبا آرمیده بر شاخۀ درختی در باغی اطراف تهران.
یکی _ دو زخم نبود.
این نمونه را آوردم تا گفته باشم ما ستم‌ها کرده‌ایم. ص ۴۱

۴. به سوی رستاخیز درون

عبور کردن از بیابان‌های خود؛ صحاری رنج و بیهودگی سهل و آسان نیست. مرد راه می‌خواهد.
... عادی شد برُیدن گردن‌های تُرد و ز یبا، و عادت شد خبر سر بر یدن‌ها و حیوانیّت انسان در پوست‌ها و پوشش هایی گونه گون... تعصبات... ناموس و غیرت، که شادی و عشق و آزادی را ذبح کرده‌اند و خورشید زندگی ر ا به ز یر کشیده‌اند. ص ۴۱
بگو، در آن لحظه به چه فکر می‌کردی؟ غنچۀ پَر پَر... (همان)
قطره اشکی شده‌ام برای تو، برای ساقۀ معطر و تُرد عشق در گردونۀ پُر هلهلۀ مهر و دوستی. ص ۴۲
و یا:
شب، شب کابوس و خیال شد.
کجا رفتی؟
گناه تو چه بود؟
بوی کافور می‌آمد.
فر یاد زد:
فصل پَر پَر شدن غنچه‌های بوسه ست
از خواب پر یدم.
لبۀ تخت نشستم. ص ۴۳
کابوس پیمایی‌های نویسنده حول محور زن، رقابت عشقی و خیانت در رفت و آمد است. او که نشان داده دلبسته و وابسته نیست، راه گریزی از کابوس‌ها را جستجو می‌کند:
سودابه بود، با مردی در هتلی در لاس و گاس
با او بود، اما با من حرف می‌زد:
تو حسودی، منم از مردِ حسود خوشم میاد! ص ۴۴

آمده بودم در جشنواره‌ای ایرانی، میز کتاب بگذارم.
پرسید:
چیزی‌ام فروختین؟
یه کتاب آشپزی
قهقهه زد.
ملت به شیکم و ز یر شیکم فکر می‌کنن، این همه کتاب، فقط کتاب آشپزی ص ۴۴
تصاویر تند گذر از ماهیت خودمان در فرهنگ پذیری و آنچه که از ماهیت فرهنگی خود تصویر می‌کنیم، تلاشی است روشنگرانه. هر چند که ممکن است بیهوده بنماید اما چاره‌ای نیست. جایی برای شهادت در تاریخ ما، تاریخ حضور روشنگرانه، بایستی صریح و ساده و شفاف گفت آنچه را که باید گفت. رمان در همین حال و هوا پیش می‌رود. گویی نویسنده با پیامی گریز پا، به آستانۀ رستاخیزی دیگر بر آمده است. چرا که بقول شاعر، شفیعی کدکنی: آچه می‌بیند نمی‌خواهد، آنچه می‌خواهد نمی‌بیند!
پختگی تجربه‌های نویسنده را آنجا می‌توان سنجید که از پذیرش آراء و نظرات دیگران غافل نمی‌ماند و سهل انگارانه نمی‌گذرد. او در پی برانگیختن رستاخیزی در کلماتِ جان خود است. چه تجربه‌ای بهتر از رمان؟
رمان روسپیان صادق ترین معشوقه‌های عالم‌اند با عاریت گرفتن حس پریشان رفتاری طیف زخم خوردگان جنسیتی و عقب ماندگی و عقب افتادگی از مسیر ِ انسان زیستی، و روایت آن در داستانی به ظاهر ساده، فصلی از تاریخ مبارزات سیاسی در ایران معاصر را روایت کرده است. هر کس از زاویه‌ای به معشوق و مطلوب می‌نگرد. بی آنکه آنچه را که اصل است در نظر داشته باشد. و باز، به پوچ پویی و پوچ زیستی می‌رسیم. آیا این آبسورد، این نیهیلیسم کرخت شده در بافت وجودی ما ایرانیان چگونه و با چه قدرت و کدام معجزه‌ای به اعجاز دانستگی خواهد رسید؟ نویسنده خطابه خوان آزادی است:
یک قرن بی خبرمان گذاشتی با رنجی جانکاه که هیچ کلامی نتوانست شدت و عمقش را بیان کند. با رفتن تو، زندگی چهره عوض کرد. ناباورانه و عذاب آورزندگی می‌کنیم با مفهوم و معنایی متفاوت. آنچه ما را آرام کرد خاطره هایی ست که با تو داشتیم؛ مهربانی‌ها، شادی‌ها، عشق تو به خانواده، وفاداری به... کارهای علمی و هنری، پایبندی به کرامت انسانی، توانایی... شرافت خانوادگی و شغلی، احساس مسئولیت‌های اجتماعی و فرهنگی و... ِهمۀ آن چیزهایی که از تو انسانی دوست داشتنی ساخت. ص ۴۷

مانیفست عاشقان

جغرافیای رمان ذهن نویسنده و درازنای زمانی آن، پیشامشروطه تا امروز ماست.
و صحنۀ سر بر یدن‌های انسان از زیر درخت نسترن تا سوختن آدم بسته در قفس در برابر دوربین. تصاویری از درنده خویی مرسوم امروزی. فروریختن بمب‌های آدمخوار، دود کنندۀ هستی در چشم بر هم زدنی. همه شکارچی شده‌اند. همه در پی شکار: یکی در قفس عشق دیگری در قفس سیاست و بسیار بسیاران در قفس پوچی. آدم به کجا می‌رود؟
انسان گرگ انسان، انسان گرگ حیوان، انسان گرگ طبیعت. لعنتی. ص ۵۲
رفتم توی اتاقم. "ماکس بورن" و "اپنهایمر " و "برشت" هنوز مشغول جَر و بحث. صص ۵۲-۵۳
بی خوابی راوی را رها نمی‌کند. او در چنبرۀ گذشته و یادهایی است که با تاریکی می‌آیند. به دوستی‌ها، رفاقت‌ها و یاری‌ها و همیاری‌ها می‌اندیشد که تا همین چندسال پیش هم زنده بودند و گهگاه با نامه‌ای، پیام و پیغامی زنده بودن را یادآور می‌شدند. ص ۵۶
نشانه گذاری گذشته و مرور یادهایی که راوی به آنها عادت کرده و سعی بر ایجاد تعادل بین آنها دارد او را لحظه‌ای بخود وا نمی‌گذارد. برای آزاد بودن و آزاد اندیشی، باید چتر نجاتی باز داشت. بدون باز بودن چتر، فرود آمدن در سرزمین آزادی امکانپذیر نیست. اما دیگر شدن دیگران، گرهی کور می‌نماید.
عقربه‌های زمان می‌گذرند. تند و بی رحم. بی مقصد. از روز به هفته و ماه و سال و سالیان. ده سال. صد سال. قرنی گذشته است و من، همچنان در نقطۀآغاز مات و مبهوت، در گریستنم و حالا، در مقابل آیینه. همین آیینه‌ای که درست در لحظۀ شگفت ِ خودشکستن، نقش ما را به ما می‌نمایاند:
... خیال کنی آنچه می‌گذرد عمر است نه بسانِ گذرِ کارد از گردن گوسفند. راستی اگر آدمی "نوستالژ یک" نبود بر او چه می‌گذشت؟ نوستالژ‌ی با مفهوم "هومر"ی را نمی‌گویم که اول بار در کتاب "اودیسه" با آن مواجه شدم. "اولیس" قهرمان "اودیسه"، پس از جنگ "تروا" دلتنگِ خانه و زندگی
و خسته از جنگیدن بود و... نه، نوستالژ‌ی روزگار شیر ینی که همه چیز غیر واقعی دیده می‌شدند. ص ۶۰
این پرسش در واقع نویی معبر نمایی در بازگشت است. از کجا باز گردیم؟
ما را چه شده است؟ دیر فهمیدیم یا دیر فهمیدندمان؟ ص ۶۶
بازگشت به خود. به اصل جوهر. مادر و پدر پس از سالیان سال به دیدار راوی، فرزند تبعیدی‌شان آمده‌اند. سیل نصیحت‌ها از فرودگاه پاریس تا خلوت خانه، همه بر این نکته تاکید می‌کنند که کنار بگذار و به چشمانت هم اعتماد نکن! بگذار کنار! ص ۸۲. تجربه آزاد اندیشی و سوسیالیسم بدون درک زوایای دموکراسی امکانپذیر نخواهد بود. این را بایستی در ذره ذره خود تجربه کنیم. نویسنده از این تجارب نیز با ما می‌گوید. تجربه هایی که از ورای یادهای زخمی، در آمد و شد ذهنی با نویسنده است.
کوچه پسکوچـه‌های بـن بسـت و در رو را رنـگ آمیـزی پـاییزی و بـوی نـم و نـای برگهایی خشک و پوسیده فرش کرده بودند.
پیشتر، این خاک این گونه نبود؛ رنـگ غر یبـی داشـت، رنـگ بـی پروایـی نفـرت و عشق.
پرواز طولانی خسته ت کرده داداش! سر یع می‌ر‌یم خونه که استراحت کنی. _
- نه، منو ببر بهشت زهرا!
-امروز و امشب رو استراحت کن، فردامی برمت
- برو بهشت زهرا.
- آخه...
نقره کار در این رمان ما را از دروازه طلایی اندوه سرخوردگی آرمانی می‌گذراند و در آن همهمه، لختی، ما را به کناری می‌کشاند و با قرار دادن در مقابل یک آینه در قابی قدیم، ما را به مرور خومان دعوت می‌کند. در بازگشت است که ایستگاه مرگ لاله کاران، محمل مرور تاریخ تلخ از سر گذرانده می‌شود. نسل امروز و نسل‌های فردا، چه استنباطی از زندگی در مبارزه و مبارزه برای زندگی خوب و سالم خواهند داشت؟ مرور گذشته از این معبر شاید گریزگاهی به اعماق در اختیار ما بگذارد و در عبور از نام‌ها و نشانه‌ها، همراهی کند:
قرنها از دوستی من و سودابه گذشته بود، که رفت. اما پایش را از روی قلب من برنداشت. از روی آینۀ تو در توی در هم شکسته. گناه او نبود و نیست، که چنین بی محابا پا روی قلبم گذاشت. ساده لوحی و حماقت و خودخواهی من هم بود. رفت، در تداوم فر یب و دروغ. ص۱۵۳
رستاخیز در نقطه‌ای از خود ما آغاز و با مرور گذشته‌ها و تاکید بر عمل بر ضد فراموشی، امتداد خواهد یافت. از گذشته و درس‌هایش گریزی نیست.

شاهرخ تندرو صالح
*



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy