تا زاهد خون ریز گریزان ز جواب است
هر روزه همین مضحکهِ زشتِ حجاب است
بر مردُمِ هشیار گلو گاه ببندد
هر کیش که دلبستهِ زندان و طناب است
از داورِ عادل که دگر هیچ خبر نیست
از فقر چه گویم که افزون ز حساب است
دیری است بخواهیم که چشمان بگشاید
فریاد کشد سخت که در صیدِ ثواب است
چون شب بنشیند به خوشی در برِ طوسی
تا وقتِ سحرِ در عطشِ عهدِ شباب است
از جنبشِ خودجوشِ زنان خواب ندارد
هر جا نگردعکسِ زنی داخلِ قاب است
پروانه و مهسا و ندا در نظرش هست
از هیبتِ هر سرو دلش در تب و تاب است
خواهد ز میان نصف کند پیکرِ زن را
رندی دهدش پند که اوضاع خراب است
گویند بسوزد شرری منزلِ ظالم
رعدی که برآید نه از تار و رُباب است
کابوس چو بیند همه شب از دی و آبان
فهمد که سحر گشت دوا جامِ شراب است
مهران رفیعی
*