عبدالکریم سروش - ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد
به نام خدا
واشنگتن دی سی. آمریکا
آذر ماه ۱۴۰۳
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی از زخمهای فلسطین خون میچکد کنعان و توران به هم می پیوندند. سوریه به روسیه می گریزد. کشتی سپاه و سیاست ایران کژمژ میشود و خاور میانه جدیدی به کام جهانخوران سر بر می آورد.
ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد . دیدن این روزگار تیره و این بخت باژگون، راه را بر نفس می بندد و اشک را از دیده میگشاید قلم نشاط کتابت ندارد و اگر درد شکایت نبود شوقی برای حکایت نداشتم. «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟». به سخن مولانا:
من میان گفت و گریه می تنم یا بگویم یا بگریم چون کنم؟
گفته اند افتاده را لگد زدن شرط نیست ولی با این خفت چه کنیم که میهنمان را موهون کرده است و از بی تدبیری میهن بانان چه بگوییم که دهان سفاهت را به خنده و ملامت باز کرده است. غریق وار در دریای خشم و درماندگی دست خود را به سوی واژگانی دراز میکنم تا عمق اندوه جگر شکاف مرا باز نمایند و کلمه ای نمی یابم کتابهای لغت از من پریشان تر و درمانده ترند.
از یک سو حریف کنعانی جنایتکار را میبینم که پای شادی بر زمین میکوبد و رقص ظفر میکند و دندان درندگی نشان میدهد و عربده قدرت میکشد و نیشخند تمسخر میزند و نان و آب را از قحطی زدگان فلسطین دریغ میدارد و بر سر مجاهدان بمب می بارد. از سوی دیگر نابسندگی و پسروی و رنجوری محور مقاومت» را میبینم که بر خاکستر سرمایه های سوخته خود نشسته و آه حسرت میکشد و خاک ندامت بر سر میکند.
از سوی دیگر جانبازی سبک روحان عاشق و دلاور را میبینم که بر عهد خود ایستادند و جان بر سر ایمان خود کردند. ظالمی سوری را هم دیدم که به چاه افتاد تا چاه دیگران نکنند از برای خویش».
من هیچگاه لافهای سلحشورانة سلاح داران میهن را باور نمیکردم و همواره با خود می اندیشیدم که دیوان و دولتی که در تدبیر امور کشوری چنین بی عقلی و کاستی و سستی میورزد چگونه می تواند حسابگرانه و بخردانه با حریفی درافتد که تجسّم قوة غضبيه تاریخ و طبیعت است. نخستین نمونه اش را در نبرد با عساکر صدام دیدیم که یک جنگ برده را چگونه باختند. و اینک نمونة دوّم آن در سوریه و لبنان که از آن هم خجلت آورتر بود.
آخر آنکه میخواهد با جهانی جنگ و جهاد کند نباید ابتدا کشورش را شاد و آباد کند؟
تو با دشمن نفس هم خانه ای چه در بند پیکار بیگانه ای؟
جهل و خرافه و غرور و بی خردی و تهوّر فروشی ،سفیهانه بخشی از علل شکست کمرشکن اخیر بوده اند. نذر و نیازهای شاه سلطان حسینی، تکیه بر خوابها و خرافات و وعده های آخرالزمانی، پندار باطل قوم برگزیده خداوند ،بودن گوش به اکاذیب و اراجیف جادوان و جن گیران دادن، دشمن را حقیر و بیچاره شمردن هوای سروری عالم را در سر داشتن زور را به جای عقل نشاندن، خود را و خلق را با ادعاهای کاذب فریفتن جان آدمیان را بی بها شمردن و علم را تحقیر کردن و کار را به توکل و توسل سپردن و طمع محال کردن و حد خود را نشناختن و با کلوخ انداز پیکار کردن و سر خود را به نادانی شکستن و سررشته امور را به مدیران نالایق سپردن و دیوان قضا و مظالم را از رشوه و تبعیض انباشتن؛ برگی از بارنامه و کارنامۀ آن بیباکان و بیخردانی است که اکنون به تهیدستی و تهی مغزی شهره شهر و سخره دهر شده اند.
مدیریت غیر علمی که سراسر کشور را فرا گرفته و جاهلان که سرور شده اند و عاقلان که سر در گلیم کشیده اند و مداحان و مزاج گویان که قدر یافته اند و بر صدر نشسته اند، و عالمان که خون میخورند و خاموش مینشینند و جاسوسان و رقیبان و شحنگان که گشودن گره ها را در بستن و گرفتن خلقان میدانند و اشرار و اوباشی که اجتماعات دانشگاهیان را بر هم میزنند، و داعش مندان که جای دانشمندان را گرفته اند و چاپلوسان و فرومایگان که ولایت افلاطونی را ستایش میکنند و مدرنیزم را به نام غربزدگی فرو میکوبند و نابکارانی که بر سر خوان یغمایی به نام انقلاب نشسته اند و صدا و سیمای غم افزای دروغگوی حرمت شکن و بازار پر اختلاس، و شکم های فربه از حرام و خزانه تهی و اخراجات انبوه و مداخل اندک همه نشان از مدیریتی نالایق و حاکمیتی ناتوان و لاف زن و مردم فریب میداد و اکنون چه جای شگفتی است اگر این ناتوانی و درماندگی و این رخنه های بیرفو در جبهه های نبرد و سیاست هم رسوخ کند و بنیاد قومی را بر افکند؟
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم که عنانِ دل شیدا به لب شیرین داد
هم در آن ایام صدرنشینان مسند ولایت را بیم دادم که قبای زعامت را به قامت لیاقت ببرند و پای قدرت را از گلیم عدالت فراتر نبرند وگرنه راهی که میروند به ترکستان خواهد رسید و عاقبت استبداد جز اضمحلال نخواهد شد و ظفرهای موقت شکستهای ابدی در پی خواهد داشت. «کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن».
حذف آزادگان و معترضان، و بستن روزنامه ها و ضاله دانستن کتابها، و خفه کردن متفکران جامعه را از دانش و تدبیر تهی خواهد کرد و دیری نخواهد گذشت که با چراغ گرد شهر بگردند و انسانی بدانان رو نکند.
اکنون هم که مدیران نالایق و ارکان دولت و اصحاب قدرت و ارباب زر و زور و تزویر؛ نقد كيسة همت در باخته اند و تیر جعبة حجّت بینداخته اند باز از سر لجاج و عناد با خلق درافتاده اند و خواجگی خود را در بردگی آنان می بینند و به بهانه حجاب به جای آنکه دست احتیاج به سوی مردم دراز کنند، مشت اقتدار بر سر آنان میکوبند و از فرط توهم استغنا در چاله استهلاک افتاده اند.
من نه چشم به راه انقلابی دیگر هستم نه به حمله حرامیان دلبسته ام و هنوز نصیحت به پیشوا را جایز بلکه واجب میدانم و امیدوارم روشنفکران و روحانیان و دانشمندان خیرخواه همه همنوا و همداستان شوند و این کشتی لنگر گسیخته به گل نشسته را از گرداب تباهی بدر آورند و بدست ناخدایانی خداترس و مردم نواز بسپارند.
حاکمیت را هم پس از این تجربه تلخ و این هزیمت رسواگر چاره ای نیست جز روی از برون به درون آوردن و با مردم آشتی کردن و عذر تقصیر خواستن، و مقصران را به دست عدالت سپردن و زندانیان سیاسی را آزاد کردن و نالایقان را بدرود گفتن، و پاکان را بر جای پلیدان نشاندن و داد مظلومان را ستاندن و آزادیهای قانونی و مشروع را محترم شمردن، و از هزینه ها کاستن و بر خزینه افزودن و علم تجربی را مدار و مدیر امور قرار دادن، و حلّ امور جامعه را نه از واعظان و خطیبان نه از دعای رمالان و مدح ،مداحان، بل از جامعه شناسان و اقتصاددانان خواستن و هوای جهانگشایی و عالمگیری را از سر به در کردن و به جبران شکستها کوشیدن و به رویای ظهور دلخوش نبودن و آن افسانه ها را به کودکان وانهادن.
،
به محمد خاتم سوگند که در این دوران چهل و چهار ساله دورانی خوشتر از دوران محمد خاتمی نبود. ناجوانمردانه پای او را شکستید و دست او را بستید و پشتگرم به قوای نظامی و امنیتی، زندگی را بر مردم نا امن و سرد کردید. اکنون گرچه دیر شده است، پشت به پشت رییس جمهور منتخب مردم دهید و میدان را به او واگذارید تا مردم را به میدان آورد و به وعده های خود وفا کند.
مردم بهترین یار و قویترین لشکر شما هستند ناشکیبی و نارضایی مردم را لاجرم خفیه نویسان شما رسانده اند. حالا نوبت آن است که شما دست از ولایت خلق بردارید و در رضایت به سمع آنان بکوشید. از آن تئوری پردازانی که شما را نه وکیل مردم بل ولی مردم میدانند حذر کنید وگرنه ضرر میکنید سخن سعدی فصل الخطاب است که:
با رعیت صلح کن وز مکر خصم ایمن نشین
و سخن حافظ وصف الحال ماست که:
زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی؟