سنگ بر دوش، نفاق بر دل؛ مرثیهای برای وطنفروشان مقدسنما!در این سرزمین عجایب، دروغ چنان فربه شده که گاه بر تخت مینشیند و راستی را به دار میآویزد.
دیروز، بر هر سنگی که نام کورش بر آن بود، نفرین میکردند و امروز همانان، شاپور ساسانی را بر دوش میبرند و بر سر میدان انقلاب مینشانند.
گویی تاریخ، بار دیگر دایره زده و آمده است تا با انگشت تمسخر، بر پیشانی نفاق نشان گذارد.
چهل سال فریاد زدند که اسلام مرز ندارد،
و اکنون، با صدای بلندتر از اذان، فریاد میزنند: «در برابر ایران زانو بزنید!»
آری، زانو بزنید؛ نه از مهر، که از هراس.
از بیم آنکه ریشههای خشکیدهشان دیگر آب نگیرد و این خاک، آنان را از خود براند.
دیروز، اسطورهشان در صحرای عرب گام میزد و امروز، در نقش رستم و پرسپولیس به دنبال هویت میگردند.
دین را جامه سیاست کردند، و چون جامه از مد افتاد، بر تن تاریخ دوختند.
شاپور را از سنگ بیرون کشیدند تا بر زخم تحقیر مرهم گذارند،
اما مرهمی که از دروغ ساخته شود، زخم را میگدازد نه میدرماند.
در میدان انقلاب، شاپور بر اسب سنگیاش نشسته و زیر پایش، مردمانی ایستادهاند که سالها از گفتن نام کورش بیم داشتند.
شهرداری، با طبل و دهل، مراسمی برپا کرده که بوی سیاست میدهد نه عشق؛
آنجا که سنگ بهانه است و تبلیغ هدف.
و چه مضحک است روزگاری که رستم بر بیلبوردها میجنگد، و آرش از نمایشگر تریلیها تیر میافکند!
اینان هماناناند که سالیانی پیش، پاسارگاد را بستند تا مبادا مردم در یاد پادشاهی بیفتند،
اما امروز خود را در صف نخست گرامیداشت شاپور جای دادهاند،
با چهرههایی خندان و دلهایی آلوده.
شاید اگر شاپور سر از سنگ بردارد، بر آنان بخندد و گوید:
«من از سنگم، شما از دروغ؛ اما این بار، دروغ است که سنگینتر مینماید.»
در این روزگار تزویر، هر تندیس نشانهای از اضطرار است.
حکومتی که سالها اسطورهاش امامان عرب بودند، امروز در بحران هویت، دست به دامن آرش و کورش و رستم شده است.
در جنگی که دوازده روز بیشتر نپایید، چنان شکستگی در غرورشان افتاد که ناگاه به یاد ایران باستان افتادند؛
به یاد همان فرهنگی که چهل سال بر آن تاختند و امروز، پناهگاهشان شده است.
بیهقی اگر زنده بود، مینوشت:
«این قوم، تاریخ را چون پوستین وارونه پوشیدهاند؛ بیرونش زر است و درونش زهر.»
و سعدی اگر امروز قلم میزد، میگفت:
«کسی که به دروغ نام وطن بر زبان آرد، خود خنجر بر پشت وطن زده است.»
در این غوغای ریا، تندیسها برافراشتهاند،
اما هر سنگ، نگاهی دارد، و هر نگاه، داوری.
روزی فرا خواهد رسید که سنگهای میدان انقلاب شهادت دهند:
«ما را از عشق نیاوردند، از هراس آوردند. ما را نه برای ایران، که برای پردهپوشی بر زخمها برافراشتند.»
آری، شاپور بر اسب نشسته است، اما افسارش در دست ریا.
سنگ بر دوش است، نفاق بر دل.
و در میان این غوغا، تنها ایران است که خاموش مینگرد،
همچون مادری که فرزندان ناخلفش، نامش را بر لب دارند و نیتش را در خون شستهاند.
باشد که روزی فرا رسد که نه از سنگ، که از راستی یاد شود.
آن روز، مجسمهها خاموش خواهند شد،
و مردم، بینیاز از تبلیغ و تندیس، ایران را در دل خویش خواهند داشت.
پارسا زندی (مشاور حقوقی )

مشکل سکولاریسم در فرهنگ اسلام، مسعود امیرخلیلی
















