خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس ادب
يدالله (مفتون) اميني در 21 خردادماه سال 1305 در شاهيندژ افشار (آذربايجان شرقي) به دنيا آمد.
درياچه (1336) ، كولاك (1344)، انارستان (1346)، آشيقلي كروان (1350)، فصل پنهان (1370)، يك تاكستان احتمال(1376) و سپيدخواني روز (1378) مجموعه شعرهاي منتشرشدهي او از آغاز تا كنون است.
”عصرانه در باغ رصدخانه” آخرين مجموعهي شعر اوست كه احتمالا تا پايان پاييز امسال چاپ ميشود.
خودش ميگويد كه در اين مقطع، عجلهاي براي چاپ شعرهايش ندارد.
مفتون اين روزها ناخوشي جسمي خاصي ندارد، تنها كمي از دندانهايش گله ميكند؛ از سال 1365 هم پس از 30 سال، ديگر سيگار نميكشد.
او در ديدار خبرنگاران بخش ادب ايسنا (خبرگزاري دانشجويان ايران)، با وي كه در راستاي ديدار با پيشكسوتان فرهنگ و ادب انجام شد، از سالهاي آغاز سرودن خود، آشنايياش با نيما، شاملو و ديگر شاعراني گفت كه امروز هر يك از آنها بخشي از تاريخ شعر ايران را شامل ميشوند.
مفتون اميني شعرهاي دهه 20 خود را شعر نميداند؛ او ميگويد: چهارده، پانزده ساله بودم و از شهرستان براي مجلهي راهنماي زندگي شعر ميفرستادم؛ مجلهاي كه پژمان بختياري، حميدي شيرازي، لطفعلي صورتگر و خيليهاي ديگر در آن ستون كليشه داشتند.
سال 1333 از دادگستري تبريز بيرون آمدم، يعني كارم را رها كردم و به تهران آمدم. يك و نيم سال بيكار بودم؛ هر چه اتفاق افتاد در اين مدت بود. گروهي بوديم كه نزديكيهاي هتل لاله در كافه فيروز جمع ميشديم. اسماعيل شاهرودي، محمد زهري، فرخ تميمي، منوچهر شيباني، نصرت رحماني، شهاب ابراهيمزاده و گاهي فريدون مشيري بودند كه از جمع آنان، من قاچاقي زنده ماندهام.
او از چگونگي آشنايي و اولين ديدارش با نيما ميگويد: شهاب ابراهيمزاده مجلهي بامشاد را براي عمراني اداره ميكرد؛ فريدون كار هم آنجا بود. فريدون مرا با خيليها آشنا كرد؛ مثل رهي معيري، دكتر بهزادي، آقاي عاصمي، سايه (ابتهاج)، در سال 1333 هم مرا با نيما آشنا كرد.
مفتون از آن روز اينگونه ياد ميكند: خانهي نيما در دزاشيب بود، برف هم باريده بود، ساعت 10 صبح يكي از روزهاي ديماه 1333 بود، سگها پارس ميكردند. آن مكان هنوز مسكوني نشده بود، به ما گفته بودند اگر در را خانم جهانگيري (همسر نيما) باز كند، ممكن است با موفق نشويد نيمار را ببينيد، خوشبختانه خود نيما در را باز كرد، خانمش به شهر رفته بود و تا چند روز برنميگشت. نيما خيلي خجالتي بود و حتا ما را كه ديد، سرخ شد. رفتيم پاي كرسي نشستيم، چاي آورد، چاي خورديم و سيگار كشيديم. نيما آن روز سر حال بود. سيگار اشنو ميكشيد و حرفهاي قشنگي ميزد، فهميد اهل شعر هستم، زود تحويلم گرفت.
مفتون اين ديدار را در زندگي شعري خود بسيار مؤثر ميداند و ميگويد: بعد از ديدار، شعري بر وزن افسانهي او دربارهي ماكو گفتم:
شهر ويران و متروك ماكو
نيمهجان خفته در بستر سنگ
صخرهها پيكر خستهاش را
ميفشارد در آغوش خود تنگ ...
از نيما پرسيدم وزن افسانه را چطور انتخاب كردي؟ گفت براساس شعري كه بچهها ميخواندند: ”يك و دو و سه و چهار ...” كه البته وزن آن كامل نبود. همين طور براساس نوحهاي كه روزهاي محرم ميخواندند: ”اي عمو جان كجايي كجايي؟ ...” و وزن اين يكي كاملتر بود. درواقع براي اولين بار، وزن شعر را از ترانه خوانيهاي مردم اخذ كرده بود.
مفتون از آشنايياش با احمد شاملو ميگويد: آن سالها شاملو، مشيري و سايه ميآمدند از عرض خياباني كه ما بوديم، رد ميشدند و نميدانم كجا ميرفتند. البته تهران آن موقع در قبضهي نادرپور بود، اخوان هم هنوز مشهور نشده بود.
او اضافه ميكند: اوايل هر كاري مي كردم، نميتوانستم شعر نيمايي بگويم، شاعر بودم؛ اما بلد نبودم كوتاه بلند شعر بگويم. تا اينكه يك روز شعري براي بوشهر گفتم، اين اولين شعر نيمايي من بود:
فخر بر بوشهر
فخر بر اين بندر پرمهر ...
بالاخره از اين شعر شروع كردم و خودبهخود، شعرهاي ديگر هم آمد.
او معتقد است: شعر ايران بسيار قوي است؛ حتا شعر معاصر ايران. يونسكو 10 شاعر برتر را كه در دنيا انتخاب كرده، پنج تايشان ايراني هستند. البته ”شاعري” يك استعداد است و افتخار نيست. يعني يك خاصيت است كه خداوند در وجود بعضيها قرار داده است. اگر خوب از آن استفاده شود، افتخارآميز و مفيد خواهد بود.