ياد دارم از شبی غمگين و دلگير
يادم دوباره آمده رودبار و منجيل
آنجا به شب مردم به زير خاک رفتند
اينجا گرفتار بلا در صبح گشتند
آنجا به سبزی خرم و دلشاد بودند
اینجا به سختی زندگی را طی نمودند
آنجا بهار عمرشان پايان پذيرفت
اینجا بهار زندگی نشکفته پژمرد
آنجا نفير ناله از باغات زيتون
اينجا نفير ناله از نخل پر از خون
آنجا همه با ديدن مهتاب خفتند
اينجا همه در حسرت خورشید مردند
یارب ندانم از کدامین غم بگویم
از نخل زیتون یا زنخل بم بگویم
دیدم به چشم خود عزیزش خاک میکرد
با دست دیگر اشک ماتم پاک میکرد
دیدم چه طفلانی که بی مادر دویدند
نوباوگان دیدم که در خون متپیدند
دیدم که مادر ناله ای دلگیر میکرد
طفلش ز دامانش طلب از شیر میکرد
دیدم یتیمان در پی آب زلالند
غافل از این نان آوری دیگر ندارند
دیدم پدر آوار را برهم همی زد
با حزن و اندوهی پسر را بانگ می زد
آن سوی دیگر دیده ام نعش فراوان
افتاده جسم ها بی کفن در آن بیابان
خواهر بدنبال برادر زار میزد
مادر به دنبال گلش فریاد میزد
من هم بلا را دیدم و فریاد کردم
با دست خود نعش برادر خاک کردم
فریاد و آه و ناله و داد وفغان بود
گویی که بم یکسر چو دشت کربلا بود
دشتی پر از ماتم ز بم تا کهکشانها
یا رب تحمل کن عطا بر داغ عظما
رحمت الله شوکتی دوآبسری
08/10/