راستي را زيستن در اين ديار
جان درون شيشه کردن در کنار
روزها بي تاب و شب ها بي قرار
دوراز همسايه و يار و ديار
يا، زدلتنگي به غربت سوختن
چشم برتصوير ميهن دوختن
سوختن در شعله اما گوئيا
دستي از دوران بر آتش کوفتن
مي رسد آن لحظه ي بر پا شدن
قطره قطره گردِ هم دريا شدن
آستين بالا زدن در شهر خويش
بذر شادي کاشتن، رستا شدن
پُر توان، اميدوار و هوشيار
دست بر هم دادن و دريا شدن
استراسبورگ 21 فوريه ي. بابک