1
مادرم بافتني مي بافد هنوز
مادرم رفته است
نمي دانم
توي حياط است شايد
شايد هم
در روياي كودكي هايم
تند تند بافتني مي بافد هنوز
شايد هم امشب
با دست هاي گرم جواني اش
برايم بادبادك هوا كرده
هم پاي پنجره نشسته
زلف هاي پريشانم را شانه كرده
هم بوسه بر لپ هايم نشانده
چه مي دانم
شايد وقتي قطره هاي باران را
توي دلش انبار مي كرده
به فكر تشنگي هامان بوده
كه خستگي ها را روز به روز
بر خود آوار مي كرده
من نبودم آن شب
با عروس خود
شايد قصه مي گفت
يا مثل اون وقت ها
نگران حال ما بود و
غصه مي خورد
نمي دانم
اما گيسوي آرزو
خيس شبنم بود آن شب
وقتي فهميدم
دلم سوخت
خواهرم گريه كرد
آفتاب كه در آمد
صداي شيون پدر بريد
اشك خواهرم خشكيد
مادر رفت پشت سايه ها
و من از پنجره كه نگاه كردم
توي حياط بود هنوز
2
رويش جوانه ها
سادگي با سيماي شب
به آبشخور عاطفه مي رفت
چونان يك اسب،
و طراوت مهتاب بر يالش مي درخشيد.
خيس بود پلك باغ
و شبنم در اشك او بلور مي شد
و رنگ مي خورد سايه روشن گياه
در عطر دلپذير رويش جوانه ها.
3
آنجا روستاي من است
در آنجا
در پشت چپر هاي اندوه بار عشق
روستايي است
كه مردمانش را من خوب مي شناسم.
در آنجا
شعر من خوشبخت است
و انسان در آيينه عشق
سيماي ساده اي دارد.
در آنجا
وقتي باران مي بارد،
خاك مي خندد
پنجره شكوفه مي كند
و نسيم در ارتعاش شوق به رقص در مي آيد.
كسي از سرما
به خود نمي لرزد
وكسي از تنهايي خويش
به تنگ نمي آيد.
آنجا اندوه آويزه چشم هاست
و هيچ كس بيهوده نمي خندد.
آنجا روستاي من است
و شعر من آنجا احساس آزادي مي كند.
در آنجا دستان تاول زده دهقان
آيينه عشق است
و زمين در رنج مادران
به سجده مي نشيند.
در آنجا
دروغ سكه قلبي است
كه خريدار ندارد
و مردم باور خود را تنفس مي كنند
و به يقين خويش نماز مي برند.
در آنجا گل كوكب رنگ زيبايي دارد
گندم بر سفره ها مي رويد
و دانه در تنهايي خويش سبز مي شود.
اگر رهگذري راه گم كند
هزار فانوس
بر درگاه هزار خانه آويخته مي شود
و هزار دختر كوزه به دوش
از هزار چشمه نور
براي او آب حيات مي آورند.
4
شعرهاي مادرم
واژه هاي شعرم را
چيده بودم توي آفتاب
گاهي كه باد مي آمد
زلف شعرم مي آشفت
آن قدر مي خنديدم
كه گوله هاي اشك را
توي تاقچه مي چيدم
حتي مي رفتم تا لب باغچه
شعرامو تو كرت مي كاشتم
وقتي بهار مي شد
شعرم شكوفه مي كرد
هر صبح غنچه مي داد
مادرم با عطر بهار نارنج
چاي دم مي كرد
حتي گاهي مي رفت پشت بام
آشيانه مي ساخت
زمستان كه مي آمد
هزار پرنده را رازيانه مي داد
5
قصه ها و غصه ها
يك شب
كه خوابم مي آمد
پشت حوصله نور خوابيدم
كسي آمد
در خواب بيدارم كرد
خسته بودم، خنديد- آرامم كرد
گفتم قصه بگويم
آواز شد
گفتم غصه بگويم
بيمار شد
وقتي بر گشتم
مادرم رفته بود
خواهرم بيدار بود