بايد اتفاق مي افتاد
نفس مرداب را روي صورتم
حس بايد مي كردم
يادم رفته بود
مرگ دلخراش نيلوفر
در سرداب هاي بويناک
كوچ بوي شمعداني
از كوچه هاي غبار گرفته
من تعويض بوي سر بي خونم را
با خشكيدگي يك تكه نان بيات
فراموش كرده بودم
آينه اي برابرم بايد مي گذاشتي
تا رد ناخن هايت را روي صورتم
در صف هاي كوپن حقارت انسانيت
فراموش نكنم
بايد از اشك ناتواني خويش
در آن نزديكاي نزديك نگاهت
ساغري مي زدم
تا تلخي مردانگي گم شده
شاهزاده سوار بر اسب سفيد
از يادم نرود
بايد اتفاق مي افتاد
دوباره و دوباره
بايد مي شكستم
تا ايرانيت مسخ شده ام آفتابي نشود
هرگز نمي فهمي
راز عطشم را بي گم شدن در برگ برگ صفحات اين سرزمين
سايه شدن بر ديوارهاي كوچه هاي شهرمان
خدا را در پستوي خانه به معاشقه خواندن
بايد مي آمدي
آتش مي زدي
تا مي رانيدم
از حجم نفس تو
از زير آوار عشقي كودكانه
از دشت خيال
بايد مي لغزيديم از بركه نور
بايد مي آمدي
تا انتظارم
از شنيدن صدايت
به بن بست مي رسيد
انتهاي كوچه است
بركه اي نيست كه نيلوفرانش را برده باشند
خانه اي نيست كه بوي شمعداني هايش را كوچانده باشند
انتهاي آن باغي نيست
كه سيبي از آن گاز بزنيم
كوچه خالي است
گوشه هايش سايه
من به انتظار صدايي در اين خانه
نمي مانم
ديگر... تمام!