برای خاطرۀ خواهرم که عاشق رنگ هاو پروانه ها بود و همۀ عاشقانی که با وی سفر کردند
گل بهار مقدم
تابستانِ 67
بیچاره دلم
به کوچه های قدیمی که می رسد
راهِ خودش را کج می کند.
نه اینکه راهِ محله های قدیمی کج باشد
یا بارِ دلِ رمیدۀ من.
نه!
پا به آن محله ها که می گذارد
پرتاب می شود
به اعماقِ آن غمِ شصت وهفت ساله
و شصت و هفت هزار کیسه
خون بالا می آورد
و شصت و هفت هزار سال
سرِ بریده می بیند
که هیچ یک اذان نمی گویند
و شصت وهفت بار تاریخ را دور می زند
ودر جرزهای آن شقاوتِ شصت و هفت ساله
مدفون می شود.
* * *
هیچ گریه ای و هیچ ناله ای
حفره های غربت را پر نمی کند.
یا زهراء
یا زهراء!
نمی دانم پوشِشَت چون بود،
اما به نامِ تو
خواهرانم را سیاهپوش کردند.
یا زهراء!
نمی دانم بلوغ و عاطفه
در زمانه ات چون بود
اما
خطبۀ انجماد جوانی به نام تو می خوانند.
یا زهراء!
نمی دانم مردِ تو با خوارج چون کرد،
اما به نامِ او هزار هزار
تاوانِ عشق پرداختیم.
یا زهراء!
این چه روایتی از کوثر است
کزان هلاهل می جوشد؟