پرسش همواره مخاطبى را در برابر خود دارد. و پرسش از پى معناى زندگى قاعدتا مخاطباش انسانىست كه بىآنكه خود خواسته باشد پا به زندگى گذاشته و بىآنكه بخواهد بايد از زندگى جدا شود. آن حسى كه از نگريستن به اين امر مسلم ِ بىهدف و بهنظر پيشپاافتاده به انسان دست مىدهد، حس «بىمعنايى»ست.
يكى از مهمترين وظايف شعر در مفهوم گسترده آن يعنى هنرهاى كلامى، متجلى كردن همين حس بىمعنايى در كالبد كلمه است. در جهانى كه خواست قدرت و تنازع بقا بنيادىترين انگيزهى زيستن است، انسان تمايل دارد معناهاى ديگر و بهنظر زيباترى به زندگى ببخشد. دين در اين حوزه پيشاهنگ است. البته انسانهاى «بىدينى» هم وجود دارند كه با ابزارهاى ديگرى مانند «اخلاق» و «فلسفه» در پى تزريق معنايى به زندگى هستند. اما آيا مىتوان براى جهانى كه تاريخاش مقصدى ندارد و نمىتواند داشته باشد، معنايى يافت؟
انسان بنا بر طبيعت خود، براى تضمين حيات خويش به چيزى مىآويزد. اين حق هر انسانىست تا جهان را براى خود تحملپذير كند. اما آيا جهان ما توضيحپذير است؟ پاسخ منفى به اين پرسش مفهومى به نام «آبسورد» يا «بىمعنايى» و «عبث» را خلق مىكند.
آلبر كامو در رساله معروف خود «اسطوره سيزيف» موقعيت انسان معاصر را در جهانى با باورهاى ازهمگسيخته بهخوبى جراحى مىكند: ”جهانى توضيحپذير حتا با دلايل ناكافى، جهانى آشناست. اما انسان خود را در كهكشانى كه خيال و نور خِرد ناگهان از آن ربوده شده، بيگانه مىيابد. از اين تبعيد راه برونرفتى نيست، زيرا در آن هيچ خاطرهاى از ميهن ازدسترفته و هيچ اميدى به سرزمين موعود وجود ندارد. اين گسست انسان از زندگى و اين گسست بازيگر از صحنهاش، دقيقا همان حس بىمعنايىست“.
+++
(تادئوش روژهويچ، شاعر لهستانى، متولد ۱۹۲۱)
«هيچ»
واژهى هيچ / شبانه / رشد مىكند مىرويد / نيرومند
روز او / شكمبارگىاش را / از دست مىدهد
او / فرو مىرود به زندگى / مثل خنجرى / به گوشت
+++
كامو مىگويد: ”انسانى در پشت يك ديوار شيشهاى تلفنى حرف مىزند. صدايش شنيده نمىشود، اما مىشود حركات بىمعناى چهرهاش را ديد: آدم از خودش مىپرسد، چرا او زنده است؟ اين دلهره با توجه به غيرانسانى بودن خود انسان، اين سقوط محاسبهناپذير با توجه به تصوير كسى كه خود ما هستيم، اين «تهوع»، آنگونه كه يكى از نويسندگان معاصر مىگويد، اين نيز همان «بىمعنايى»ست“.
وقتى همه مىميرند؛ وقتى اين «همه» «تنها» مىميرند؛ وقتى همهى ارزشها با مرگ اين «همه»ى «تنها»يان بىارزش مىشود، «بىمعنايى» «معنا» مىيابد.
تاثير اين «بىمعنايى» در شعر و ادبيات، اين بوده كه شاعران مدرن در جهت ايجاد «اختلال در منطق تا حد رسيدن به بىمعنايى» حركت كردهاند، تا حدى كه حتا شاعرى چون آندره برتون تنها «بىمعنايى» را موضوعى معتبر براى شعر مىداند.
معمولا نگاه شاعران به «بىمعنايى» و «عبث» بودن ِ جهان با طنز سياه همراه است؛ طنزى كه نبايد آن را با شوخطبعى اشتباه گرفت. در هر حال شعر نمىخواهد جهان را تحملناپذيرتر از آنچه هست كند.
شاعر در جهانى چنين عبث، با طنزى تلخ از «عبث» مىنويسد، زيرا پادزهر اين بىمعنايى تنها مىتواند زهرخندِ باز هم شايد عبثِ شعر باشد.
+++
«نيازى به سنگ قبر ندارم»
(از پس شعرى از برتولت برشت با همين عنوان)
نيازى به سنگ قبر ندارم اما
اگر شما سنگى
براى من در نظر داريد
دوست دارم بر آن بنگاريد
او هيچ پيشنهادى نداشت
و اين براى او نه افتخارى بود
نه از آن شرمى داشت
ما علت اين امر را فهميديم
و هيچ شادمان زندگىاش را ديديم
اگر چنين كنيد بعد
هر كسى راضىست
و هيچ
براى ما همگى
مايهى سرافرازىست.
+++
بهنام باوندپور