همچون اکثر ايرانيان مقيم فرانسه کتاب های مرجان ساتراپی را در همان آغاز انتشار خوانده بودم. واکنشم تحسين بود و البته همدلی!
آن چه که او به عنوان يک دختر ايرانی طبقه ی متوسط و البته روشنفکر جامعه، در اين نوشته ها بيان می کرد و به تصوير می کشيد، مرا نيز، همچون بسياری از دخترانی که در دوران انقلاب کودک، نو جوان يا جوان بوده اند، بسيار متاثر می کرد و اشک را از چشمانم جاری می ساخت. من هم چون او در مدرسه ای فرانسوی درس خوانده بودم اما چون سنم از او بيشتر است، در زمان انقلاب تازه به دانشگاه رفته بودم. به رغم تمايل خانواده که مايل بودند برای ادامه ی تحصيل به فرانسه بروم و از بورسی که دولت فرانسه در اختيارم گذاشته بود استفاده کنم، حال و هوای انقلاب مرا سال ها در ايران نگه داشت...
باری منظور نوشتن چند کلمه ای درباره "پرسپوليس " بود و ناگهان رفتم به سال های جوانی خودم و انقلاب!
شنيدم فيلم "پرسپوليس " جايزه هيئت داوران فستيوال "کن" را بدست آورده! بسيار خوشحال شدم از اين که يک زن جوان ايرانی توانسته اين جايزه را دريافت کند. به عنوان ايرانی به خود باليدم اما از شما چه پنهان فکر کردم : خوب باز اين فرانسوی ها خواسته اند به يک مهاجر اندکی "آوانس" بدهند! -آخر اين نخستين بار نبود که در فرانسه، جايزه ای سينمايی به يک ايرانی تعلق می گرفت و وجداناَ برخی از آن فيلم ها، لااقل در نظر من لايق جايزه نبودند و تنها فقر و بدبختی موجود در جامعه را به نمايش می گذاشتند؛ فقر و بدبختی ای که در جوامع غربی نيز کمياب نيست و تنها شکل ظاهريش اندکی تفاوت دارد.
چون "پرسپوليس " را خوانده بودم می دانستم که فقط آينه ی زندگی بدبختان جامعه نيست بلکه اين بار نويسنده از زاويه ای ديگر به ايران و انفلابش نگاه کرده است. زاويه ای ديگر برای باز گفتن رنج های نوجوانان و جوانان دوران انقلاب ايران. ديدن فيلم اما برايم تا حدودی علی السويه بود. فکر نمی کردم چيزی بر آن چه در کتاب بوده بيفزايد. اما خوب وظيفه ی ايرانی حکم می کرد که آن را ببينم!
يادم رفت اضافه کنم که دوستان فرانسوی که پيش از من فيلم را ديده بودند از آن بسيار تعريف می کردند و حسابی تحت تاثير قرار گرفته بودند. اما من باز فکر کردم آن ها طبق معمول از هر چه بدبختی ما شرقی ها را بيان کند تعريف می کنند وآن هم به مبالغه.
به هر حال، چنان که گفتم وظيفه ی ايرانی مرا روانه ی سالن سينما کرد.
فيلم مثل جويبار جريان داشت: با احساس، لطيف، با طنزی تلخ که اغلب اشک در چشمان تماشاگران می آورد: تماشاگرانی که خيلی هايشان هرگزبا جامعه ی ما از اين منظرآشنايی نداشتند؛ يا تماشاگرانی که فرار ازديکتاتوری در گوشه ای ديگر از جهان و نوشيدن چند جرعه آزادی آن ها را راهی اروپا کرده بود. ماجرای واقعی جامعه ا ی ناهماهنگ در جستجوی آن چه آزاديش ناميده بود وسرنوشت تلخ آن هايی که در اين راه جان باختند يا ناچار به ترک ميهن شدند.
بيش از اين گفتن و نوشتن فايده ای ندارد. تا فيلم را نبينيد به ظرافت، دقت و هوشياری جاری در آن پی نخواهيد برد.
ويدا فرهودی
۳ ژوييه ۲۰۰۷