به ديدارت آمدم. سرو سبز هميشه سبز شيراز بيمار بود. بر بستر دراز کشيده بودی. چشمانت میدرخشيد، لبانت میجنبيد و گاه به آرامی سخن میگفتی... هميشه آرام بودی و من میديدم که در پس اين آرامی، در پشت اين خاکستر چه شعلههاست ، چه آتشها که بر دل و جان داری. تو هرگز «آتش خاموش» نبودی، لهيبی شعلهور بودی که مردم ما، ادب ما و تاريخ ما را گرم ساختی، نور بخشيدی، به حرکت آوردی...
چه کولباری گران در اين سالها بر دوش کشيدی، با ما بگو که چهها ديدی؟ چه سفرها رفتی، در سير آفاق و انفست چه گذشت؟ ای آينهدار تاريخ و ادب ما، آينه را فراروی ما قرارده تا تو را ببينيم، خود را و تاريخمان را بنگريم. و سيمين خانم عزيز، تو خيمهای بودی، خيمهای هستی که مادرانه بسياری را پناه دادی، مأمن و مأوای بسياری بودی، دلتنگیهايمان را با تو قسمت میکرديم، دلگيریهايمان را با تو بخش میکرديم و تو چون مادری مهربان، مهربانانه تسلايمان میدادی. پيام تو دوستی بود، صلح و صفا بود.برايمان بگو از قلههايی که ره سپردی، از قصههايی که در سينهداری. با شنيدن صدای گرمت که هنوز تهلهجه شيرازيت ما را به شهر حافظ و سعدی میبرد، گوشهايمان را شنوا کن، چشمانمان را بيدار.چه خورشيدی در دل داری که روانهای سرد را گرم میسازی؟ ای ابر پر طراوت بهاران، بر زمين خشک جان ما ببار. ترانههای شيرازيت را بخوان تا همراهت سفر کنيم و به دوردستها برويم... ما را با خود ببر؛ افقهای زيبا را به ما نشان ده؛ رازهای ناگشوده را به سحر کلامت بگشا. کليد باغ ادب به دست توانای توست. بگشای باغ را، سروهای سبز شيراز، گلهای سرخ فارس را به ما بنما.
دلم گرفت که به سختی سخن میگفتی،اما چشمانت حرف میزد، وقتی که دوستان همراهم را معرفی کردم،دوستانی که به ديدارت آمده بودند، سيدمهدی طالقانی و سعيد محبی، با شنيدن نام «طالقانی» اشک در چشمانت حلقه زد، گرمايی در سيمای مهربانت پديد آمد. حالت را پرسيدم، گفتی: «خوبم،خوب خوب!»
هرگز نديدهام که بنالی. در اين ۴۰سالی که میشناسمت، هرگز لب به شکوه و شکايت نگشودی! در سختترين شبها روز بودی. در غمانگيزترين روزها، ندای اميد و نويد زندگی سردادی.
تسلا بخش ما بودی. پس از، جلال، نبود او را به بود تواميد داشتيم.
تو برای ما بوی خوش کوچههای شيرازی.. و کوچههايی که در بهاران بوی بهار نارنجش مستمان می سازد. راز گل سرخ نمادی، رمز نرگس شيراز نمودی، قفل صندوق ادب گشودی.
تو برای ما خاطره سرو هميشه ايستاده باغ ارمی. بردامان اين سرو گرد غم و خزان درد مباد! برقامت ادب ما چه زيبا لباسهايی که دوختی، چه الماسهای درخشانی که با کلامت نشاندی، برخيز ای سرو شيراز، بوی گل جلال را درتو میجوييم. ای گلاب معطر، هوای ادب به وجود تو عطرآگين است، مشام جان به ياد سيمين نفس میکشد.
سيمين عزيز، برخيز با سرانگشت سخن به سر زلف ادب شانه بزن، نغمهای بخوان، سازی بزن،خستگان را اميد بخش، با کمند کلامت پرندگان بیبال را آب و دانه ده.
بخوان، هرگز صدای گرم تو خاموش مباد!
ای مادر مهربان ادب ما، فرزندانت در انتظارند، بچهها نام سيمين را زمزمه روزان و شبان میسازند. برخيز و به خانه بيا، به خانه ادب. <بن بست ارض> بیتو بیصفاست، خانه هنر، خانه دل ما در انتظار توست.
تو بيا، دستمان را بگير، تو بمان، بيا باز هم برای ما سرود مهر سرده، صلای عشق برخوان، صفای جان بنما... تو بمان... تو بمان....