نيست چرا در سری، شور ِ تماشا شدن
پنجره ای ساختن، وسعت فردا شدن؟
پس چه شد آن عزم مان، بهر ِبه شب تاختن
وَهــم برانداختن، حـلّ ِ معما شدن
ياد بياور که ما، يک يک مان، هم صدا
حادثه را خواستيم، روز ِ مهيا شدن
حادثه ای سرخ را، تا که شود بر ملا
عادت اهل ريا : رسم ِ مدارا شدن
تشنه نبودی مگر- تشنگی ات پس چه شد
قطره کجا وان همه، خواهش ِ درياشدن؟
شهر اگر خفته است، غرقه ی نا گفته است
حرف بزن تا رسد مژده ی گويا شدن
تيغ اگر می خـَلـَـد صورت گل را به قهر
غنچه دهد باغ در، نوبت غوغا شدن
شهر اگر شد تهی، زان همه سرو سهی
خاطره ها مانده از، همت ِ شيدا شدن
خاطره هايی مهيب، تلخ وليکن نجيب
خاطره ی سرکشی، شور تماشا شدن...
وسعت فردا شدن...
ويدا فرهودی
تابستان ۱۳۸۶