نادره افشاری
از پيچ که ميپيچی، اول، خيابان باغ را ميبينی. بعد که جلوتر ميروی، حياط آن سنگتراش گورهاست. همانجا که برای بعدها – خيلی بعد ها – آدم ميتواند تصور کند که آن سنگ مرمر سياه براق را که به شکل کتاب گشوده ای تراشيده اند، سمت راستش اسمت را بنويسند و سمت چپش تاريخ تولد و مرگت را. با چشم، اندازه هم زده بودم که اندازه ی حرفها چقدر باشد، که بتواند مرا در سنگ گوری اين چنينی نمايش دهد؟! کنار محوطه پر است از گونه های گوناگون سنگهايی که مدلی هستند برای گورهای مايی که هنوز هستيم و ميشود روزی که ديگر نباشيم و ديگر نبينيم و ديگر نشنويم و ديگر عاشق نشويم و ديگر نبوسيم و ديگر ياری را در آغوش نکشيم يا نتوانيم و... يا مثلا کينه و درد نداشته باشيم؛ دورانی که سنگينی اين سنگهای گور سنگين و سياه مرمرين، ما را انگار که برای آرامشی مطبوع و ماندنی وسوسه ميکنند و ...همين.
کنار همين ساختمان، مطب دکتر روانشناس من است. با پلاک شماره ۱۳، سيزده تکراری، سيزده آ ، لابد به نيت اين که سيزده اصلی همان دکان سنگ گور تراشی است و اين جا فقط محل گذری است که زياد نبايد به آن دل بست! آ...آ...آ... آه...
در ميزنم، نه زنگ ميزنم. باران باريده است و من چترم را همانجا ميبندم و زير سردر مطبش ميتکانمش که نم باران را وارد راهرو نکرده باشم. خودش در را باز ميکند. هميشه خودش باز ميکند و سگ کوچولوی نازی از لای پاهاش خودی نشان ميدهد و تا ميبيند غريبه نيستم، دمی ميجنباند و سرکی به کيف دستی ام که آيا براش چيزی در چنته دارم؟ دکتر غدغن کرده است که زياد که ميچپاند بالا ميآورد و کار دستش ميدهد و از اين حرفها. هر دو اتاق ويزيتش پر است و من به اتاقک انتظارش روانه ميشوم. با همان لبخند هميشگيش در آغوشم ميکشد و شادی اش را از ديدن دوباره ام نشان ميدهد. خيس بارانم. نگاهی به بيرون مياندازد که زودتر بيا تو. تا بيشتر خيس نشده ای بيا تو. از باران بدم نميآيد. گاه که هم چتر دارم و هم بارانی، باز دلم غنج ميزند که مثل بچه ها تو باران بدوم و خيس شوم و سرم را زير شرشر باران بالا نگه دارم که همه ی لحظه های بودن را - تا پيش از خفتن زير سنگينی آن سنگهای مرمرين قيمتی - آری همه ی لحظه های بودن را زير ريزش اين بارانهای موسمی و دايمی به درون بکشم. فورا قهوه ای برام ميآورد با شير و بيسکويت که از انگشت شمار دکترهايی است که مطبش عينهو خانه ی آن «ارباب» ناز شهرنشين شده، پر است از عشق و مهربانی و ميزبانی و همدلی. دو اتاق ويزيتش را پر از سنگ و شمع کرده است و از من ميخواهد خودم انتخاب کنم کجا دوست دارم ويزيت شوم و روی کدام صندلی بنشينم يا دراز بکشم! دوست دارم با پنجره ی باز ميهمانش باشم، يا در هوای خفه هم دوام ميآورم؟! ميخندم که اينجا چقدر جا برای نفس کشيدن باز است. ميداند. من هم ميدانم. پنجره ها را باز ميکنم. بارانی را درمياورم. سری به دستشويی ميزنم تا دوباره ته آرايشم را فيکس و ميزان کنم، تا از کلافگی زشتی بيرون بيايم. لابد خيال کرده ام که موهام تو باران خيس شده اند، يا وز کرده اند و يا رنگ رژ نارنجی ام کمرنگ شده است، يا کمی از سياهی مداد چشمم پايين ريخته است. عطری را که همراه دارم دوباره به گل و گردنم ميپاشم که تر و تازه تر باشم. او هم تر و تازه است. زنی است بالای شصت سال، توپر که هميشه بلند بلند حرف ميزند و هميشه ميبينی که چقدر از کارش و از زندگيش راضی است. آخ... اگر ميشد من هم مثل او...درست مثل او اعتماد به نفس ميداشتم و اين همه احساس حقارت نميکردم... چه آرزوهای دونگی؟! قهوه اش را و سه گوشی تلفنش را همراه ميآورد و چند دقيقه ای از نگرانی اش برای دخترش ميگويد که رفته است دکتر و نميداند حالش چگونه است. بعد سيگاری روشن ميکند. سيگاری هم به من تعارف ميکند و ميپرسد:
- خب، اين هفته چطوريد؟
- بد نيستم. امروز ميخواهم از موضوع تازه ای حرف بزنم.
نگاهم ميکند. هر دو سيگار را پک ميزنيم و جرعه ای قهوه روش و من... چشمها را ميبندم که:
- زن آشنايی هست که سيزده/چهارسال است ميشناسمش. نه نه دوستم نيست. فقط آشناست. چند بار با او قهوه خورده ام. چند بار هم تلفنی حرف زده ايم. گاه از بس احساس تنهايی اش را منتقل کرده است، کتاب و مجله ای هم به او قرض داده ام. از زندگی اش خبردارم. ميدانم که پنجاه سال است با مردی زندگی ميکند. دو تا بچه و دو تا نوه دارد... و تازه... با مردش مثل يک اسير بدبخت جنگی رفتار ميکند. انگار اسير آورده است. آنقدر تحقيرش ميکند که آدم حالش به هم ميخورد. مرد هم همينطور. يک رابطه ی دو طرفه ی تحقير مضاعف. اه... و حالا... همين آشنا جايی داستانی از من خوانده است و تلفن کرده است که: خانم، اين چيزها چيست که مينويسيد؟ اينها که ادبيات نيست. سر خودتان را کلاه نگذاريد. شما داريد خيانت کردن را تبليغ ميکنيد. خيانت کردن به شوهر را... و من همان پای تلفن شده ام دخترکی که مردکی جواز دارد او را هميشه و در همه حال تحقير کند. با لباس عروسی جواز را گرفته است. کلی هم مهريه ام کرده است که حتما تحقيرش قانونی و شرعی و رسمی باشد.
بعد ميزنم زير گريه. سيگار بعدی را روشن ميکند.
- من نميکشم. حرفم را قطع نکنيد.
تلفن زنگ ميزند. در مطب هم زنگ ميزند. و من فرصت ميکنم خودم را جمع و جور کنم تا بقيه داستان را – همان را که اتفاق افتاده است – براش تعريف کنم.
کوتاه ميپرسد:
- مگر اين همان زنی نيست که نگران رختخواب دختر چهل ساله اش است؟ آن وقت تو با او ارتباط داری؟ و انتظار داری که برات دست هم بزند و هورا بکشد؟ نميدانی که اين زنها ميليتانت تر از مردها زنجيرهاشان را تروخشک ميکنند؟ آدم از سادگی ات خنده اش ميگيرد. نکند ميخواستی به راه راست هدايتش کنی؟!!
با چشمان خيس ميخندم. او هم ميخندد. اين بار يکساعت، يکساعت و نيم شده است. بيمار بعدی در اتاق انتظار دارد قهوه اش را مينوشد. بلند ميشوم. قرار بعديمان شانزده اوت، يازده صبح همين جاست. حالا ديگر دکان بغلی خيلی وحشتناک نيست.
۱۳ اوت ۲۰۰۷ ميلادی