تاريخ بيهقی را که میخواندم گاه برمیخوردم به صحنههائی و نکاتی که نمیتوانستم ساده از آنها بگذرم. زير جاهائی را خط میکشيدم و جاهايی را با ماژيک رنگی میکردم و گاهی هم يادداشتکی می نوشتم حواشی صفحات، بيشتر برای خودم که ببينم وقتی خواندن کتاب را تمام کردم با نگاه دوباره به آنها سر از کجا درمیآورم.
بعد ازخواندن کتاب فکرهای زيادی را که به ذهنم آمده بود پس زدم و اين يکی را دست به نقد شروع کردم تا با يادداشتها و علامتگذاريهام اگر توانستم بعدها کاری ديگر کنم و اگر نشد، فبها، همين را داشته باشم.
هنگام خواندن اگر دوستانی به من زنگ میزدند، چون دوست زياد دارم بطور معمول سه چهار نفری در طول يکی دو روز يا هفته به من زنگ می زنند يا من به آنها زنگ میزنم، تشويقشان میکردم اگر وقت پيدا کردند، حتما بروند تاريخ بيهقی را از نو بخوانند. و اينرا با تاکيد میگفتم که حتما چيزهای محشری در شناخت خودمان، گذشته و حال، در آن پيدا میکنند. و عجيب اين کتاب آينهای است بی زنگار برای نشان دادن چهره خودمان. انگار همان آينه استاندال است که کنار راه گذاشته است. و از اين حرفها.
اول برای آن دسته از خوانندگانی که از موضوع کتاب زياد مطلع نيسنند يا آنرا نخواندهاند، شرحی مینويسم از موضوع اصلی کتاب، بعد میروم سر آن آينه ببينم چه چيزهائی در آن ديدهام. شايد درهمين شرح مختصر يا مطول، آينه هم روی نشان دهد.
می دانيد که سلطان محمود دو پسر داشت. بزرگه؛ امير مسعود بود، کوچکه امير محمد. دخترهايی هم داشت، که يکيش را به نام حُره زينب برای پيوند دوستی با خان ترکمانان، عقد کرده بود برای پسر او. البته بعد از مرگ سلطان محمود با آن مرافعهها که بين اميرمسعود و ترکمانان پيش آمد، عروس بيچاره همانطور بی داماد ماند. تا چه وقت، معلوم نبود. منتظر بود عهد مودتی تازه پيش بيايد تا او هم به مراد دل برسد. اگر واقعاً مراد دل اينجا بکار بردنش درست باشد. می بينيد که وضع زن در تاريخ ما حتا اگر طرف، دختر سلطان هم باشد باز از دور فلاکت و ادبار تحميلی بيرون نمیرود. البته اگر در تعريف سلطان و پادشاه تعريفی داريد دست يا زبان نگه داريد تا کمی برويم جلو. چون ممکن است انگشت به ماتحت بمانيد که اين چه سلطانهای قدر قدرتی بود که ما داشتهايم. زيرا سلطانهای ما در آن دورهها، آنطور که خيال میکرديم، خيلی خيلی هم سلطان نبودهاند. تاج و تختی داشتند و فتح و فتوحاتی میکردند اما نام و مقام و مثال را تا از خليفه بغداد همراه به خلعتی نمیگرفتند، نه خودشان انگار سلطانی خودشان را قبول داشتند و نه رعيت از آنها میپذيرفت. اين دو تکه پاره زير را از کتاب بيهقی سر همين موضوع اينجا داشته باشيد که اگر از قلم افتاد بدهکار کسی نباشم. اينها را هم زياد جدی نگيريد که چرا خليفه وقت، اسم سلطان محمود را، يمين الدوله گذاشته بود- شايد چون از محمود عربی تر بود- يا چرا در مساجد اول به نام خليفه خطبه میخواندند و بعد نام محمود يا مسعود میبردند. اين يکی دو تا که الان میآورم نشان میدهد که بندگی آنها برابر خلفای بغداد کمی جدی تر است. تکه اول، وقتی است که خليفه بغداد از حسنک وزير خشم گرفته است.
حسنک از راه بازگشت از مکه به غزنين بجای آنکه از بغداد بگذرد و به دستبوسی او برود از مصر و سوريه گذشته و سر راه از فاطميان خلعتی گرفته بود.
واقعيت اين است که به دليل راهزنهای توی مسير بغداد به غزنين و سابقه حمله آنها به کاروانها، آنطور که بيهقی گزارش میدهد، حسنک راهی جز آن نداشته که مسيرش را به سمت مصر کج کند. با قبول آن، بايد گفت، حسنک گناهی که نکرده، هيچ، بسيار از خودش تديبر و عقل نشان داده که راه ديگری را برگزيده است. قافله بزرگی همراه داشته که مسئوليت حفظ جان آنها به عهده او بود. خلعت گرفتنش هم از فاطميان ربطی به او نداشته. لطفی بود که امير فاطميان کرده بود به کاروان سلطان. اما خليفه عباسی که از قدرت گرفتن فاطميان هراس داشت برای چشم زهره گرفتن از مردم و هواداران مخفی آنها که مخالف حکومت بغداد بودند، حسنک را دست بسته می خواست و سلطان محمود به خشم روی به دبيرش می کند و میگويد: «بدين خليفه خرف شده ببايد نبشت که من از بهر قدر عباسيان انگشت در کردهام درهمه جهان و قرمطی میجويم و آنچه يافته آيد و درست گردد بر دار میکشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به اميرالمومنين رسيدی که در باب وی چه رفتی..»
اگر حرف و عمل سلطان تا آخر همين طور پيش میرفت، به يک کف زدن مفصل نياز داشت. اما واقعيت ديگر است. و دبير و وزير سلطان محمود، میدانستند که اينها هارت و پورتهای سلطان در خلوت است. و خوب میدانستند که نمیشد با خليفه يا اميرالمومنين وقت با کلماتی اين چنينی از در گفتگو درآمد. بيهقی از زبان استادش بونصر مشکان که دبيری سلطان محمود را داشت مینويسد:
«هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به ديوان آمدم و چنان نبشتم که بندگان به خداوندان نويسند.» يعنی در واقع عر و گوزهای سلطان محمود را که ممکن بود اگر برملا شود کار دستش بدهد تبديل به حرفهای جان نثارانه میکند که خليفه از خرشيطان پايين بيايد. و بعد هم خلعتی فاطميان به حسنک را همراه همان نامة بندگانه و چاکرانه میفرستند به بغداد تا در آنجا به آتش بکشند.
آن وقتها مثل حالا وقتی میخواستند کسی را مفسد فیالارض کنند، يک چيزی برايش درمیآوردند. محکومش میکردند به داشتن رابطه با بيگانه يا منتسبش میکردند به فاطميان و قرمطيها. و آنوقت جان و مالش برای ملت مسلمان حلال میشد.
اين تکليف اولی. دومی را وقتی به سلطنت مسعود رسيديم مینويسسم.
به هرحال، سلطان محمود وقتی داشت نفس آخر را میکشيد دم گوشی به چند نفر از نزديکانش از جمله حسنک وزير و حاجب علی قريب و چند نفر ديگر میگويد من چشمم از اين امير مسعود کله خر زياد آب نمیخورد و اين دم آخر که دارم ريق رحمت را سر میکشم، برای عاقبت شما و اين مُلک میترسم. اين امير محمد را جانشين من بکنيد و اصفهان و هر ايالت دورتری از هرات و غزنين و خراسان را بدهيد به دست امير مسعود، تا هر غلطی میخواهد همانجاها بکند. امير مسعود آنوقتها در نزديکيهای سپاهان يا همين اصفهان حالا بود و رفته بود با لشکر و خدم و حشم تا پسرِکاکوی ديلمی را که خيال سرکشی داشت سر عقل بياورد و بعد برود همدان و ری و گرگان و بالاخره چند منطقه ديگر را هم بگيرد و ضميمه کند به قلمرو زير فرمانش که نامه عمهاش حُره ختلی رسيد که زودتر بتاز بطرف پايتخت، والا دير میشود. چون پدرت مرده و برادرت امير محمد به کمک حاجب علی قريب جای او بر تخت نشسته است.
راستش هنوز نفهميدم ختلی اسم عمهاش است يا منظور بانوی اهل ختل است که اسم بردن از او برای بيگانهای که من و شما باشيم حرام است. در سرتاسر اين کتاب جز در چند جا هرجا بيهقی آمد از زنان نام ببرد پوشاندشان در نام حُره و حُره ها. اسم دختران را هم گذاشت فرزندان سر پوشيده.
به هرحال امير مسعود سر اسب را از ری و سپاهان کج می کند به طرف هرات و همانجا در بيابان خيمه و خرپشته ای میزند و بزرگان و نقيبان دور و برش را که از همه به او نزديکتر بودند از طريق طاهر دبير که آنوقتها طرف اصلی مشورت اوست، صدا میزند و نامه عمه بر آنها میخواند و نظر میپرسد که بروند به فتح سپاهان، يا برگردند به غزنين و تاج و تخت از برادر بگيرند؟
انگار که سپاهان مملکت ديگری است، نه ايالتی از همين ميهن خراب شده.
همينجا تا يادم نرفته بنويسم که اين عمه ختلی با همه حُره بودنش از قرار معلوم تو همان پستوها هوای خودش را داشته. الا قضيه عشق و عاشقيش با غلامی از سلطان محمود به نام نوشتگين خاصه آنطور نمی زد از درزهای حرم بيرون که بيهقی جائی در قضيه خيشخانه وقتی از نوشتگين خاصه میگويد که در ضمن مشرف يا جاسوس امير مسعود بوده در بارگاه پدر، به صراحت بنويسد که اين نوشتگين خاصه، همان کسی است که عمه ختلی سوخته او بود.
اين اميرمسعود عمهای ديگر هم داشت به نام حُره کالجی که قبلاً زن امير ابولعباس خوارزمشاهی شده بود. فکر میکنم اگر تا آنوقت توی حرم میماند بين او و حُره ختلی سر نوشتگين خاصه گيس و گيس کشی میشد. (۱)
به هرحال بعد از خواندن نامه عمه ختلی که با همه سر پوشيدگيش، دلش همچنان برای جاسوس اميرمسعود میشنگيده، شايد هم برای همين میخواسته تاج شاهی نصيب اين يکی برادر زادهاش شود تا او هم اين وسط سودی ببرد، لشکريان مسعود از تازيک و ترک گرفته تا عرب و فارس همه فیالفور ناچخها يعنی همان تبرزينهای دسته کوتاهشان را برابر امير مسعود بلند می کنند، بعضی هم حتماً پنهانی يا آشکار چماقهای کافرکوبشان را که مخصوص له کردن کله کافرها به خصوص هنديهای بت پرست بيچاره بود، تکان میدهند و يکصدا فرياد میزنند:
- پيش بسوی غزنين و هرات.
و تازيانه بلند میکنند برای هی کردن اسبهاشان، که خبر میرسد ازغزنين، حاجب علی قريب، يعنی همان که در نامه عمه ختلی، پشت به تخت نشاندن امير محمد ايستاده بود، اينبار زده است به خال. و امير محمد را با اهالی حرمش محبوس کرده است در قلعة کوهتيز و منتظر فرمان امير مسعود است که با وی چه رفتاری پيشه کند.
امير مسعود که ازخوشحالی با دمش گردو میشکند، بلافاصله سواری از خيلتاشان همراه آنها میکند با اين پيغام که عجالتا برادر را در همان قلعة کوهتيز محبوس نگه داريد تا من به موقع برسم و چنان ميلی به چشمش بکشم که بفهمد نافرمانی از من و ادعای يادشاهی بر غزنين و خراسان وقتی برادر بزرگ هنوز زنده است چه عاقبتی دارد. برای حاجب علی قريب هم نقشهای در کلهاش میپزد، اما بروز نمیدهد تا بعد در هرات سرش را زير آب کند. و از عجلهای که دارد زودتر به هرات برسد، تاييديه از لشکرش هم که گرفته است، سپاهان را همانطور که هست با شرط و شروطی میسپارد به همان پسر کاکوی ديلمی.( البته چاره ای هم نداشت چون از پيش خليفه بغداد حکم او را به نام نامی والی آن ولايات روانه کرده بود) و او همانطور که بعدها در نامهاش به پسر کاکوی می نويسد، فرمان خليفه اميرالمومنين را بسمع و طاعت پيش میبرد و امتيازی هم میدهد به ترکمانان و بعد راهی ری و نيشابور می شود. در نيشابور است که رسول خليفه میرسد و خلعتی و مثال سلطانی از بغداد برای مسعود میآورد. و امير مسعود آنطور که بيهقی مینويسد آنقدر هدايای گرانبها نثار رسول خليفه میکند که طرف گيج میشود و « در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را» میستايد و اين پادشاه را بسيار دعا میکند و میگويد:« در عمر خويش آنچه امروز ديد ياد ندارد» و بعد نزلها میآورند« از حد واندازه گذشته و بيست هزار درم سيم گرمابه» ، نفهيمدم سيم گرمابه چه نوع سيمی است، چنانکه رسول متحير میشود.
وقتی بعدها برسيم به ماجرای باج و خراج بستن به مردم فقير آمل، آن وقت معلوم می شود که اين دست و دلبازيهای امير مسعود در برابر رسول خليفه، بذل و بخشش از کيسه خودش بوده يا از دسترنج زارعين بينوا و مردم فقيری که در تاريخ به آنها رعيت سلطان میگويند.
به هرحال روز بعد هم رسول خليفه، جامه خلعتی خليفه قادر بالله يا قائم بالله را همراه با منشور تازه میدهد به مسعود که مسعود در همان آن، بعد از پوشيدن جامه خلعتی از تخت به زير میآيد و مصلی پهن میکند و دو رکعت نماز شکر میخواند. بيهقی مینويسد که شکرگزاری از خليفه مسلمين را بدين شيوه، يعقوب ليث صفاری رسم کرده بود . (۲) خليفه بغداد در نامهاش او را « ناصر دين الله، حافظ عباد الله، المنتقم بالله و ظهير خليفه الله» می خواند. و ايالاتی را که پدرش داشت به او تفويض میکند. امير مسعود هم در پاسخ بيعت نامهای مینويسد و قسم میخورد که دست از پا خطا نکند. و «اگر بشکند اين بيعت را يا چيزی را از آن بگرداند و تاويلی ديگر کند سی بار پياده نه سواره به زيارت خانه خدا که ميان مکه است برود.» و در ادامه می نويسد:« اگر به اين قسم که خورده ام وفا نکنم، پس قبول نکند هرگز خدا از من توبه. و اين قسم، قسم من است. و اين بيعت نوشته، بيعت من است. قسم خوردهام به آن از اول تا آخر. قسمی که اعتقاد دارم به آنکه بجا آرم آنرا و آن لازم است بر گردن من و پيوسته است بعضی به بعضی و نيت درهمه نيت سيد ماست عبدالله بن عبدالله بن ابو جعفر امام قائم بامرالله امير المومنين ...» ص ۹۶۱ ملحقات. تاريخ بيهقی
يک سال بعد هم خليفه عمامهای را که «دست بستة » اوست يعنی با دست خودش آنرا بسته است برای امير مسعود میفرستد و از او میخواهد که پس از تاج برسر نهد.
به هرحال از آن به بعد اميرمسعود که به حکم خليفه شده بود ناصردين آلله و المنتقم بالله راه میافتد به سمت هرات تا به نام دين و سلطان، تيغ برکشد و حساب همه آنهائی را برسد که در وقت سلطنت پدر برای او پايوش دوزی میکردند. و نخست از همه برای خوشامد خليفه، حسنک وزير را که در زمان سلطان محمود، بغداد برايش پاپوش درست کرده بود، سنگسار میکند و دار میزند. و بعد حاجب علی قريب و برادرش را به حيله می کشاند به هرات و همانجا بعد از نوازشی که در بارعام برابر ديگران به آنها میکند، در پشت و پسله دستور میدهد به غلامانش که به محض بيرون رفتنشان از درگاه کت و کولشان را ببندند و بيندازند توی هلفدونی تا وقت مالش و مرگ آنها برسد. و امير مسعود میشود شاهی يکه برای هرات و غزنين و خراسان و گرکان و چند ايالت و شهر و ده ديگر، تا غلامان او از آن پس چماقهای کافرکوبشان را برای کوبيدن کله رعيتهای بيچاره اين مناطق بلند کنند. رعيتهائی که در بلبشوی دست به دست شدن حکومت از امير محمد به او و اجبار به باج دادن به اين اميرک و آن اميرک، منتظر بودند با به تخت نشستن امير مسعود روی آسايشی ببينند.
بيهقی از اين به بعد هنگام شرح ماجراها، از ابتدای بقدرت رسيدن امير مسعود تا شکست خوردن نهائیاش از طغرل و سقوط و به قتل رسيدن او توسط غلامانش و به قدرت رسيدن سلاجقه، آينهای دست میگيرد و میگرداند روی بخشهای مختلف زندگی او و پدرش و اطرافيان آنها تا در بازتاب زندگی آنها در آينه، همانطور که پيشتر گفتم، سيمايی از گذشتهمان را در اين کتاب به ما نشان بدهد. کاری که در يک رمان خوب و قوی معمولاً انجام میگيرد.
اولين تصاويری که در اين کتاب، چشم خواننده را به طرف خود میکشاند، تصاوير غلامان خاصه يا پسرهای جوان است که همراه با کنيزکهايی زيبارو از اطراف و اکناف، اميرکان و خواتين در ابراز دوستی و مودت هرساله برای سلطان محمود و مسعود میفرستادند. و ماجراهائی که به دنبال خود پيش میآوردند.
يادمان باشد البته چون پروريدن کنيز و غلام خوشگل، شغل نان و آب داری بود، کسانی که دو ر و بر اين امرا و خواتين به قوادی مشغول بودند از دست آنها گاه خلعتی يا غاشيه میگرفتند. از همان خلعتيها که بخاطر انجام کاری مهم و نيک از طرف امير به دبيری و يا سپهسالاری داده میشد. برای مثال، بيهقی در کتابش از يکی از اين قوادان بنام ابولقاسم رازی نام میبرد که« کنيزک پروردی و نزديک امير نصر (برادر سلطان محمود) آوردی و با صله بازگشتی. و چند کنيزک آورده بود وقتی، امير نصر، ابولقاسم را دستاری داد ( اين دستار، همان غاشيه است که صاحب آن به نشانه افتخار بر اسب و يا قاطرش میگذاشت که وقتی سواره از جائی گذشت همه بدانند که او غاشيه دار از سلطان است.) و در باب وی عنايت نامهای نبشت. نشابوريان او را تهينت کردند.» بزرگان قوم با شنيدن اين داستان، پوشيده به هم میگفتند« قوادی به از قاضیگری» و وقتی او را بر گذر سواره بر اسب میديدند که با افتخار غاشيه بر زين گذاشته و میگذرد، به طنز به او میگفتند:« مبارک باد خلعت سپاه سالاری» و برخی از بزرگان غاشيههائی را که از سلطان داشتند به دور انداختند و بی آن بر اسب مینشستند و میگفتند:«چون بوالقاسم رازی غاشيه دار شد، محال باشد پيش ما غاشيه برداشتن.»
خبر به سلطان محمود رسيد عصبانی شد و « برادر را ملامت کرد و از درگاه، اميران، محمد و مسعود، را در باب غاشيه و جناغ فرمان رسيد.» که برای حرمت غاشيه داری از آن پس به جاکشان يا به زبان بيهقی به اين کشخانکها غاشيه داده نشود..
بيهقی با چرخاندن آينه رو به اين غلامان زيبارو ته و توی زندگی و مناسبات خصوصی اميران را توی آن بازتاب میدهد.
در يکی از اين چرخشهای آينه، مجلسی از شرابخواری سلطان محمود نشان ما داده میشود. در اين مجلس برادر سلطان محمود، امير يوسف هم که از ديگر برادرها به او نزديکتر و عزيزتر است، حضور دارد. بقيه درباريان هم هستند.اين امير يوسف همان کسی است که بعدها برادر زادهاش امير مسعود وقتی به سلطنت میرسد کلکش را میکند.
بيهقی مینويسد در اين مجلس، ميان ساقيان سيمين ساقی که برای مهمانان شراب میريختند غلامی بود به نام طغرل، که « از ترکستان، خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امير محمود. و اين خاتون عادت داشت که هر سالی امير محمود را غلامی نادر وکنيزکی دوشيزه خياره فرستادی بر سبيل هديه.» در آن مجلس به توصيف بيهقی،« طغرل قبای لعل پوشيده بود. امير يوسف را شراب دريافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد. و هرچند کوشيد چشم از وی برنتواست داشت. و امير محمود دزديده مینگريست و شيفتگی و بيهوشی برادرش میديد و تغافلی میزد.» به هرحال آخر کار خون محمود از نگاه هيز برادر روی طغرل بجوش میآيد و روی به او میگويد:« در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آيد که هيچکس درمجلس شراب در غلامان تو نگرد؟» (۳)
امير محمود آنروز از خون برادر میگذرد و طغرل را به او می بخشد. اين طغرل البته بعدها در بزرگی، میشود جاسوس امير مسعود و باعث فروگرفتن و بلاهای بعدی برای امير يوسف میشود.
از همين نوع عشق و عاشقيها داستانی هم از امير مسعود بياورم که حرف از اين موضوع نيمه تمام رها نشده باشد. امير مسعود هم به سنت پدران و اجدادان خود ازغلامبارگی چيزی در وجودش کم نداشت. برای او هم در اين باب ماجرائی رخ داد، نظير همان ماجرائی که در مجلس پدر رخ داده بود، که خواندنی است و بيهقی گزارش از آنرا در کتابش بدين صورت آغاز می کند:« روز سه شنبه پنجم شعبان، امير از پگاهی نشاط شراب کرد. و غلامی که او را نوشتگين نوبتی گفتندی» در مجلس صبحگاهی ِ آنروز برای سلطان ساقيگری می کرد.
يادتان باشد اين نوشتگين نوبتی با آن نوشتگين خاصه که عمه ختلی سوخته و مردهاش بود يکی نيست. اين يکی را قدرخان فرستاده بود برای امير محمود. ولی عُمر امير محمود زياد کفاف نداد که از اين خرمن تازه و نورسيده گلی بچيند. بعد از مرگ او خرمن نورسيدهاش رسيد به امير محمد و با فروافتادن امير محمد، امير مسعود شد صاحب نوشتگين نوبتی. دليل اينکه چرا او را مثل بقيه اهل حرم امير محمد در قلعه حبس نکردند، حتما به خاطر زيبائی و رعنائيش بوده. چون بيهقی در وصف جمالش می نويسد: « غلامی چون صد هزار نگار که زيباتر و مقبول صورت تر از وی آدمی نديده بود و اميرمحمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصهتر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده بود که او را بر روی اياز برکشد که زيادت از ديدار جلفی و بد آرامی داشت.» (با اين تعريفها هيچ بعيد به نظر نمی رسد که اميرمسعود همانوقتها برايش نقشه هائی داشته اما از ترس پدر بروز نمی داده.)
به هرحال در آن مجلس شرابخواری پگاهی يکی از حاضران به نام بونعيم نديم که مدتها در تصاحب اين غلام زيبا دل بباد داده بود، مست از شراب شبانه، پروای حضور سلطان نمی کند و آنقدر به جمال بيمثال غلام نگاه میکند که مثل اميريوسف بند را آب میدهد و امير مسعود متوجه میشود. پس به حيله دستهای شب بوی و سوسن آزاد نوشتگين را می دهد و میگويد به بونعيم دهد. « نوشتگين آنرا به بونعيم داد. بونعيم انگشت را بردست نوشتگين فشرد. نوشتگين گفت اين چه بی ادبی است انگشت ناحفاظی بردست غلامان فشردن!» در اعتراض او، حيله امير میگيرد و بونعيم بيچاره به وصال نرسيده تازيانه میخورد و اموالش از ضياع و عقار برسلطان حلال که میشود هيچ، چند سالی هم در قلعه موقوف می شود.
اين ساقيان سيم ساق در جوانی که شغل و کارشان برای همه معلوم بود، پير که میشدند و از رنگ و روی که می افتادند، حاجبی و سپه سالاری و حکمروايی ولايات را از امرا میگرفتند. همين نوشتيگن نوبتی که در مجلس کوتاه اميرمحمود و امير محمد در ساقيگری خبره شده بود بعد از مدتی خدمت به امير مسعود والی گوزکانان میشود. قبلاٌ هم امير مسعود میخواست ولايت ری را به اياز که «عطسه پدر» بود، بسپارد که عقب انداخت و در اين باب به وزيرش خواجه احمد گفته بود:« هرچند عطسه پدر ماست، از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشيده است و هيچ تجربت نيفتاده است وی را، مدتی را بايد که پيش ما باشد بيرون از سرای تا در خدمتی گامی زند و وی را آزموده آيد آنگاه نگريم و آنچه بايد فرمود بفرمائيم.»
با اين حکايات بايد از نو در باب پيشينه همه اين امرا و نقيبان و حاجبان و سرلشکرهای آن دوره و دورههای بعد، مطالعهای دقيق کرد. البته اگر اين حرفها جائی ديگر ثبت شده باشد.(۴)
دومين تصاوير، فکر میکنم اينطور که دارم پيش میروم به سومين و چهارمين هم برسم، که باز چشم ما را میگيرد، اين شيوه مرضيه توطئه چينی برای ديگران و دروغ بافی برای دوست و آشنا و رقبای شغلی بين اين اجدادان ماست تا بتوانند يکی را به خاک سياه بکشانند. از همه مشهورتر کار اين بوسهل زوزنی دبير است در مورد حسنک وزير. اين بوسهل تا آنجائی که بيهقی بيچاره ماجرا را دنبال کرده است، درجوانی يکبار که میرفته به سرای حسنک، پرده داری که او را نمیشناخت او را هل داده و حتماً چند قفا زده بود. حسنک آنوقتها وزير سلطان محمود بود. همين استخفاف بهنظر بيهقی باعث شده بود که بوسهل به خون حسنک تشنه شود. و بعدها که امير محمود میميرد و حسنک از وزارت خلع شده است، اين ميرزا بوسهل زوزنی میرود سراغ يک پرونده قديمی و توی گوش امير مسعود میخواند که حسنک قرمطی بوده است و خليفه از او شاکی است و او را در رديف مفسدالارض میداند و آنقدر نامه نگاری میکند به بغداد تا حکم قتل و رجم او را میگيرد و بعد زير گوش مسعود میخواند که به صلاح او نيست، آنهم در ابتدای حکومتش، فرمان خليفه را فرمان نبرد و يا عقب بيندازد و از اينحرفها تا حکم اجرای مرگ حسنک را میگيرد. از همين بوسهل زوزنی نقلی ديگر هست در آغاز همين کتاب. وقتی هنوز پای امير مسعود به غزنين نرسيده اما خبر در بند شدن امير محمد به همه جا رسيده است. از هرجا قاصدانی از راه میرسند برای اميرمسعود و نامههائی میآورند برای او. از جمله نامههايی میرسد به دست او که پدرش در چند سال پيش فرستاده بود برای بعضی از امرا و مسعود را عاق کرده بود. برخی از اطرافيان اين امرا رونوشتی از آن نامهها را که جستهاند برای او میفرستند. امير مسعود چند نامهای را نشان بوسهل زوزنی و ديگرانی که همراهش بودند میدهد که بخوانند و نظر بدهند. آنها از جمله بوسهل زوزنی به امير مسعود پيشنهاد میکنند که نامهها را نگاه دارد چون مهم است که سلطان « دل و اعتقاد نويسندگان بدانند.». حقارت و خباثت طبع آنها در اين پيشنهاد و نظر آنچنان آشکار است که سلطان مستبدی چون مسعود هم وقعی بر حرفشان نمیگذارد و در پاسخ میگويد: «نويسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که ماموران بودند و مامور را از فرمانبرداری چه چاره است، خاصه پادشاه، و اگر ما دبيری را فرمائيم که چيزی نويس اگرچه اسيتصال او در آن باشد زهره دارد که ننويسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطفهها را پاره کردند.» و در کاريز انداختند. بيهقی درباره شخصيت بوسهل مینويسد:« هميشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی ، اين مرد از کرانه بجستی و فرصتی جُستی و تضريب کردی و المی بزرگ بدين چاکر رسانيدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم.»
وقتی خواننده بيچاره بداند که اين بوسهل زوزنی، دبيرپيشه يعنی جد قديم با سوادان و فرهنگورزان اين ملک بوده است،آنوقت میرود گوشهای مینشيند و از غصه زار میزند به حال سرزمينی که دبير پيشگانش به اين گهُی بودهاند.
در اوائل کار اميرمسعود آنقدر از اين نوع ملطفهها از عوام و خواص به دست او میرسيد ازاطراف و اکناف مملکت و از سوی اصناف مختلف شهرها و دهات عليه يکديگر و همه در لو دادن هم که کيها در همان روزگار کوتاه حکومت برادرش امير محمد، از او حمايت کردند و يا کيها شهر را چراغانی کردند برای امير محمد و نذر و نيازها کردند، که وقتی امير مسعود فرمان میدهد همه آن ملطفهها را پاره کنند و در آب اندازند، بيهقی دست به دعا در بزرگداشت و بقای پادشاهی مسعود بلند میکند. و در آن فضای بگير و ببند و دعواهای پنهان و آشکار بين محموديان و مسعوديان، رحمت او را ناشی از رحمت الهی میداند که« پادشاهان را اندرين ابواب الهام از خدای عزٌ و جلٌ باشد.» (۵)
چون حرف دور و بريهای امير مسعود و رفتارهای او شد، بد نيست همينجا داستانی را برايتان از اين پادشاه تعريف کنم که خيلی شنيدنی است. يکجائی هست توی اين کتاب که امير مسعود لشکر کشيده برای ترکمانان در مصاف با طغرل. فراموش نکنيد که اين طغرل همان کسی است که عاقبت کار مسعود را رقم میزند و بانی و باعث به وجود آمدن سلسله سلجوقيه يا سلجوقيان در تاريخ خدا هزار ساله سرزمين ما میشود. و اين جنگی که میخواهم ازش نکتهای بياورم آغاز شورش و نافرمانی اين طوايف به رهبری طغرل است. اميرمسعود با دو هزارغلام سرائی و دو هزارسوار از هر دستی و دو هزار پياده با سلاح تمام عزم کرده است کلک طغرل را بکند. جنگ هم حوالی نيشابور است. و امير نقشه کشيده، نقشهای بسيار دقيق و عزمش به زبان بيهقی بر اين قرار گرفته است« که سوی طوس رود تا طغرل ايمن گونه فرا ايستد و ديرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق ( اسم جائی است) تاختنی کند سوی استوا (اسم جائی است) و راه فرو گيرد چنانکه نتواند که اندر نسا (اسم جائی است) رود. و چون نتواند بر آن راه رفتن، اگر به راه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن.» با اين توصيف نقشه اعليحضرت از هر جهت کامل است و احتمال در دام افتادن طغرل بالاست. امير شب پيش از حمله چون مزاجش خوب کار نمیکند داروی مسهل خورده است و خوابيده. بحمداله وضع مزاجش خوب میشود و بعد خواب سبکی میکند و نماز ديگر از خواب بيدار میشود و بر پيل مینشيند و به لشکريان هزار هزارش از پياده و سوار وغلام سرائیها طبق همان نقشهای که در کله دارد دستور حمله و پيشروی به سمت قلب دشمن میدهد. و بيهقی مینويسد:« و طغرل سواران نيک اسبه داشته بود بر راه؛ چون شنوده بود که اميرسوی طوس رفت مقرر گشت که راهها بر وی فرو خواهد گرفت، به تعجيل سوی اون (حتما اسم ناحيهای است) کشيد. ( تا اينجا نقشه سلطان خوب و محشر پيش رفته است. اما بقيه را که بخوانيد میفهميد سلطان چه زرتی زده است.) از اتفاق عجايب که نمیبايست که طغرل گرفتار آيد آن بود که سلطان اندک ترياکی خورده بود و خواب تمام نايافته، پس از نماز خفتن بر پيل بخواب شد و پيلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پيل را بشتاب راندن و به گام، خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزديک سحر و آن فرصت ضايع شد. » سلطان که بيدار شده است، طغرل با استفاده از چُرت طولانی سلطان از محاصره جهيده و سلطان بعد از آن هرچه میتازد به گرد او هم نمی رسد. و از عصبانيت سر فحش را میکشد به پيلبانان و همراهان که چرا او را از خواب بيدار نکرده بودند. و به چنان ضُجرتی میافتد که بيهقی مینويسد تا پيش از آن هرگز در او نديده بود. بيچاره پيلبانان که تمام کاسه کوزهها سر آنها شکسته شده بود و جرات هم نمیکردند به او بگويند مردک تو خودت وقت جنگ ترياک خوردهای و خوابت رفته آنوقت سر فحش را به ما میکشی. (۶)
البته پيلبانان از روی غريزه و تجربه اجدادی میدانستند، بيدارش هم که میکردند باز فحش میخوردند. چون بيهقی جائی ديگر می نويسد در همان تعقيب و گريزهای آنروزهای طغرل، يکروز امير مسعود در تعقيب او قصد رفتن به مرو را میکند و همه از سرداران و حاجبان بزرگ و کوچک به او میگويند وقت خوبی نيست و ستوران خستهاند و بیعلف و بهتر است اول به هرات رود و در وقت ديگر اينکار را بکند. شاه خشمگين میشود و باز زبان به دشنام میگشايد که: «شما همه قوادان زبان در دهان يکديگر کردهايد و نمیخواهيد تا اين کار برآيد تا من درين رنج میباشم و شما دزدی میکنيد، من شما را جائی خواهم برد که همگان در چاه افتيد و هلاک شويد تا من از شما و از خيانات شما برهم و شما نيز از ما برهيد.» و هشدار میدهد که « ديگر بار کس سوی من درين باب پيغام نيارد که گردن زدن فرمايم.» (۷)
اين اميرمسعود يکجای ديگر هم باز به نصايح اطرافيان فهيم و درست و حسابيش گوش نکرد و وقتی با لشکريانش در آمل خيمه و خرگاه زده بود به توصيه چند دبير ابن الوقت چنان خراج سنگينی به مردم آمل بست که مردم بيچاره از ترس جان و مال به کوهها پناه بردند. و مبلغ آنقدر زياد بود که وزيرش به او گفته بود« اگر آن نواحی بکنند و بسوزند سه هزار درم هم نيابند.» گوش نکرد. کند و سوخت و چيزی نيافت. و حاصل آن، شد کشت و کشتاری که سپاهيان او برای گرفتن آن خراج سنگين در شهر راه انداختند. و وضع رقتبار مردم از آنهمه جور به جائی رسيد که بعد خودش از ديدن صحنه هائی از آن، در راه بازگشت از آمل، از کرده پشيمان شد:« پيادگان درگاه را ديد که چند تن را از آمليان ببند میبردند. پرسيد که اينها کيستند؟ گفتند آمليانند که مال ندادند.گفت رها کنيد که لعنت برآنکس باد که تدبير کرد به آمدن ِ اينجا.»
با اين خرابکاريها که میکرد معلوم بود از ديد بيهقی «راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن»اش کرده و استوار میکشيد. اين اميرمسعود در همان وقتهای جنگ و گريز با ترکمانان، يکباری هم به عادت پدرش لشکر کشيد به طرف هندوستان تا با شکستن بتخانهها در سرزمين کفر، و کشتن و غارت هنديهای بيچاره بختش در جنگ با طغرل باز شود که افاقه نکرد و کارش به آخر رسيد.
از من میشنويد در پی اهداف گنده گندهای برای حملات پی در پی اين پدر و پسر به هندوستان نگرديد. اينطور که بيهقی نوشته وقتی اينها بواسيرشان عود میکرده يا قولنج روده میگرفتند و بعد بهبود پيدا میکردند برای رفع قضا و بلا به آيت الههای آن وقت که به آنها قاضی میگفتند، بايد پولی میدادند که حلال بیشبهت باشد. و اين درمهای حلال بیشبهت همه در لشکر کشی به هند نصيبشان میشد.
در جائی، امير مسعود بعد از برخاستن از بستر يکی از آن بيماريها و خوب شدن، ابوالفضل بيهقی را صدا میزند و چند کيسه زر به او میدهد که به بونصر دهد که ببرد برای قاضی بوالحسن. و در وقت سپردن کيسه ها به او میگويد« بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضیالله عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرين شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال تر مالهاست. و در هر سفری ما را ازين بيارند تا صدقهيی که خواهيم کرد حلال بیشبهت باشد.»
اميرمسعود دو پسر داشت بنام امير سعيد و امير مودود. به اميرسعيدش الفت بيشتری داشت و همو را هم کرده بود وليعهد خودش. اما اين پسر بعد از يکبار گرفتن بيماری آبله از مردی افتاده بود. زنان حرم گفته بودند اين خداوند زاده را بستهاند يعنی طلسم کردهاند و پيرزنی با جادو و جنبل میخواست بندهای اميرزاده بگشايد که موجب مرگش شده بود. بيهقی مینويسد بيماريش اينبار«آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان ناديده را و راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد. و با طبيبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه، که عنين نبود، و افتد جوانان را ازين علت. پيرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشيد و چيزی بر آن افکند و بدين عزيز گرامی داد، خوردن بود و هفت اندام را افليج گرفتن، و يازده روز بخسبيد و پس کرانه شد.» (۸)
در ماه و روزهای نزديک بپايانِ کار امير مسعود، بيهقی يک اتفاق کوچک را برای نشان دادن وضع مردم و چگونگی زندگيشان، در چهره پيرزنی جائی در کتابش ثبت کرده که فراموش نشدنی است. و نمیدانم چرا من را ياد پيرزن داستان گدای ساعدی میاندازد.
يکی يکی شهرها و ايالات زير حکومت غزنويان، از گرسنگی و فشار خراجگيران حکومتی سربه طغيان برداشتهاند و خبر قوت گرفتن ترکمانان و حمله آنهاست به خراسان، و از دست رفتن اين ناحيه بزرگ از زير قدرت غزنويان که خبر می رسد:
«مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان. چنانکه در نامهای خوانديم از آموی که پيرزنی را ديدند يک دست و يک چشم و يک پای، تبری در دست.
پرسيدند از وی که چرا آمدی؟
گفت شنودم که گنجهای خراسان از زير زمين بيرون میکنند، من نيز بيامدم تا لختی ببرم.
امير ازين اخبار بخنديدی، اما کسانی که غور کار میدانستند، برايشان اين سخن صعب بود.»
هفتم اکتبر ۲۰۰۷
اوترخت
توضيح:
۱- تمام متنهای توی گيومه ها ، از کتاب تاريخ بيهقی است. به تصحيح دکنر علی اکبر فياض.
۲- کتاب مورد استفاده من، چاپ مطبعه دولتی تاجيکستان بوده است.
***
زيرنويس
۱ - اين حره کالجی يا حره خواهر، از همان اول بخت و اقبال خوبی نداشت. شوهرش، ابوالعباس را، لشکريانش به سالاری آلبتگين در کودتائی که عليه او کردند کشتند، و حضور او در خوارزم شد يکی از مشکلات محمود که چگونه به آنجا لشکرکشی کند. در ظاهر به خونخواهی دامادش ، ابوالعباس، و در باطن برای ضميمه کردن خوارزم به قلمرو تحت حکومتش.
۲ - و به نقل از باستانی پاريزی در کتاب يعقوب ليث صفاری، از جمله کارهای ديگر اين عيار، خواندن سيصد و سی و چند رکعت نماز در شبانه روز بود.
۳ - - اين امير يوسف هم مثل خواهرش عمه کالجی آدم بد شانسی بود. خودش که عاقبت بخير نشد هيچ، دخترهايش هم سفيد بخت نشدند. تو همان وقتهائی که نازش را امير محمود میخريد، با اينکه سر همان غلام خوشگل نزديک بود همانوقتها کلکش کنده شود، دو دخترش را امير محمود عقد کرده بود برای پسرانش. يکی رسيده، حتما هشت نه ساله برای امير محمد و يکی نارسيده حتماً چهار پنج ساله برای امير مسعود. هشت نه سالههِ درهمان روز يا شب عروسی تب کرد و مرد. دومی را زود عقد کردند برای امير محمد که بيچاره وقتی شد زن امير محمد که مجبور شد همراه او در قلعه زندانی شود. فکر می کنم دعوای امير مسعود با امير محمد ازهمانجا پاگرفت.
۴ - بيچاره تاريخ سرزمين ما ايران که چه چيزهای هنوز نانوشته ای در دل خود دارد.
۵ - البته با تعقيب امير مسعود در دومنزل بعد از دريافت اين ملطفهها، و دقت روی حيلههائی که بکار میبرد تا حاجب علی قريب وبرادرش را به هرات بکشاند يا دنبال کردن دسيسههای او برای آن که در همان ديدار اولش با آلتونتاش خوارزمشاه، او را به بند بکشد، معلوم میشود المنتقم بالله ذهنش آنقدر به جاهای ديگر مشغول بوده است که نمیتوانسته در آنوقت به اين امور بپردازد. که البته بازهم جای شکر داشته.
۶ - راستش من تا حالا، در پی شکست هر سلطانی، اميری، سر دستهای، رهبر والا مقامی، جستجو میکردم ببينم در استراتژی و تاکتيک هاشان کجاها خطا داشتهاند، اما با اين نکتهای که بيهقی ثبت کرده، فکرمیکنم بايد برای علت وعلل بيشتر اين شکستها دنبال چيزهای ديگری گشت. يعقوب ليث هم در آخرين جنگش با خليفه بغداد وقتی قولنج روده کرده بود اگر به غيرت مرديش برنمیخورد و به فکرش میرسيد، میگذاشت تنقيهاش کنند، يعنی يک چيز کوچکی در ماتحتش فرو کنند، نه خودش زود میمُرد و نه ميهن ما آنقدر دير به استقلال میرسيد. البته اين فکرهايی است که ما میکنيم. شايد اين موضوع به فکر اوهم رسيده بود اما در انتخاب بين وطن يا کون برهنگی، سبک و سنگين کرده بود و ديده بود نمیارزد به خاطر يک چيز بيخود شلوارش را بکشد پائين و کون مبارکش را لخت لخت کف دست اطبا بگذارد. به نقل از باستانی پاريزی در کتاب روضة الصفا آمده است که در جواب به اصرار اطبا برای تنقيه گفته بود: «مرگ بر من آسانتر از احتقان است.» يادمان باشد اين جمله در وقتی است که توسط سفير خليفه در دفاع از استقلال کشورش همان جمله معروفش را خطاب به خليفه بغداد گفته بود که «اگر از اين بستر بيماری برخاستم حکم ميان من و خليفه شمشير است.»
۷ - البته زمان ديگر اين فرصتها را به اونداد. رفت و در همان نزديکهای مرو، در حصار دندانقان چنان شکستی خورد از طغرل که ديگر نتوانست کمر راست کند.
۸ - البته میماند هم هيچ فايده ای به حالش نداشت. وليعهد سلطانی که کارش تمام شده بود ديگر به دردش نمیخورد. زنده میماند عاقبت کارش میکشيد به برادر کشی يا محبوس شدن در قلعه.