بعد از ظهر شنبه است. در سينمايی شيک و مدرن که کلی چيزهای خوشگل دارد که اسمشان را به فارسی نميدانم، نشسته ام. فيلم هنوز شروع نشده است. کنارم به فاصله ی دو صندلی مردی ميانسال نشسته است که وقتی نگاهش ميکنم، لبخندی بينمک پرتاب ميکند که تق ميخورد به کله ی يکی ديگر که کمی دورتر نشسته است. اين يکی مو دارد، ولی آن اولی بفهمی / نفهمی دارد با جوانی بای بای ميکند. ياد آن دو تا پسر تخس ميافتم که رفته اند سينما. رديف جلو آنها مردی نشسته است که لابد همينطوری است. اولی به دومی ميگويد: «چند ميدی محکم بزنم تو سر اين بابا؟» دومی ميگويد: «بگير بشين! ولش کن بدبختو!» اولی ميگويد: «تو رو خدا بگو، چند ميدی؟» دومی نگاهی به مرد جلوی مياندازد و ميگويد: «ده تا!» اولی محکم ميزند تو سر مرد و ميگويد: «حسين تو اينجايی بابا. خيلی وقته نديدمت!» مرد جلوی با عصبانيت برميگردد و ميگويد: «حسين کيه آقاجان؟ خجالت بکش مرد حسابی!» و سرش را ميمالد. اولی عذرخواهی ميکند و ميتمرگد سرجاش. اما هر دوشان دلشان را گرفته اند از خنده و دارند هلاک ميشوند. نيمساعت بعد دوباره اولی ميگويد: «چند ميدی دوباره بزنم تو کله اش؟» دومی که از خنده ريسه رفته است، ميگويد: «ولش کن بابا گناه داره.» اولی ميگويد: «تو چيکار داری. بگو چند ميدی؟» دومی با دست اشاره ميکند که: «دو تا ده هايی.» اولی کمی صبر ميکند و دوباره ناغافل ميزند تو سر مرد جلوی و ميگويد: «حسين، چاخان نگو، بگو خودتی ديگه!» مرد جلوی حسابی عصبانی ميشود و در حاليکه بد وبيراه ميگويد، راه ميافتد به سمت در سينما. بعد کمی فکر ميکند و ميرود چند رديف جلوتر مينشيند. نيمساعت بعد دوباره جوان اولی به دوستش ميگويد: «حالا چند ميدی دوباره بزنم تو سرش؟» اين بار دومی ميگويد: «پنجاه تا!» و مطمئن است که کار به پليس کشی ميکشد. اولی راه ميافتد وسط سينما و مرد بيچاره را دوباره مينوازد که: «ای وای، حسين، تو اينجايی و من يقه ی عقبی را گرفته ام؟!» نميدانم کارشان به کجا ميکشد... ولی هنوز شنبه است. عصر شنبه است. برميگردم خانه و اول از همه ميروم دگمه ی اين کامپيوتر فکسنی را فشار ميدهم که ببينم اين چند ساعتی که از دنيا قطع بودم – تو خيابان ولو بودم – چه اتفاقی افتاده است؟! اول ميروم در باغ «ياهو» و ای ميلها را چک ميکنم. نميدانم کدام شيرپاک خورده ای به اين شرکت توليد «وياگرا» خبر داده است که من يواش يواش دارم اشکال فنی پيدا ميکنم که تا حالاصد دفعه برام ای ميل زده که «وياگرا با تخفيف ۷۵%». احمقهای عمله. فورا پاکشان ميکنم. بجز اين تبليغها خبر خاصی نيست. چند تا صورتحساب است که بمانند برای بعد... بعد ميروم به باغچه ی آن يکی «ای ميل آدرس»ام در «جی.ام.ايکس.» يا به قول آلمانها «گ.ام.ايکس.». آنجا هم هزار تا کتاب رايگان فرستاده اند که همه پاک ميشوند. حوصله ندارم. اما ميبينم کسی نوشته است: «سلام»
«خانم نادره، من از مريدان شما هستم. از سالها قبل همه ی نوشته های شما را از اينترنت جمع کرده بودم، ولی با دزديده شدن کامپيوترم، همه از بين رفت. من بارها و بارها نوشته های شما را مرور ميکنم، از «يوسف در قران» تا کارهای شما در مورد مجاهدين يا حزب توده و ده ها مقاله خواندنی و آموزنده ی ديگرتان. آيا اين نوشته ها - که اکثرا از سايت گويا گرفته بودم و حالا ديگر وجود ندارند - را ميتوانم در جای ديگری پيدا کنم؟ من شما را واقعا دوست دارم. قلم شما معجزه گراست. من برای شما عمر طولانی همراه با سلامتی آرزو ميکنم. شما افتخار ما جهال و بيخبران از تاريخ هستيد. من هزاران بوسه بر آن انگشتهای شما ميزنم که از آنها شهد بر کاغذ ميچکد. نميدانم در کدام گوشه ی دنيا هستيد. هرجا باشيد، اميدوارم سرحال و شاد باشيد. البته ميدانم با وجود اينهمه نادان در اطراف، مشکل ميتوان شاد شد. اردتمند...»
دارم از خوشحالی پس ميافتم. تمام غم و غصه ی اين شنبه ای دود ميشود و ميرود هوا، فورا در پاسخ مينويسم:
«آقای... گرامی سلام،
يک دنيا از شما سپاسگزار و ممنونم که چنين تشويقم ميکنيد.
برای اين که بيشتر از اين دلتان نسوزد، آدرس سايت شخصی خودم را برايتان ميفرستم. فکر ميکنم هرچه دنبالش ميگرديد، آنجا پيدا خواهيد کرد. اگر اسم مرا در گوگل هم بزنيد کلی مطلب پيدا ميکنيد. به هر حال زياد غصه نخوريد. من مخلص شما هستم .در ضمن با آدرسی که در بخش تماس اين سايت است، با من تماس بگيريد. شما را ميبوسم و برايتان زندگی پر از شادی و تندرستی آرزو دارم. در ضمن من در کشور آلمان هستم.»
بعد برميگردم در باغ «ياهو» و «سپاس» را ميبينم. ای بابا خودش است. چه سريع! ای ميل را باز ميکنم. ميبينم نوشته است:
«ياحق
سلام خانم افشاری. ممنون از لطفتان. داستان قورباغه ی دون ژوان شما را خوانده ام و البته هنوز سايتتان را زيارت نکرده ام. [تشابه را ببينيد] گويا گرايش اصلی شما داستان است. از آنجا که من بيشتر شاعرم تا نويسنده، بايد با احتياط در مورد داستانتان صحبت کنم. نه اينکه تلافی محبتتان را کرده باشم. [دومين دليل برای عوضی گرفتن] جدی ميگويم، اگر ميگويم داستان زيبايی است. اما چند نکته را هم اجازه بدهيد بگويم: اولن من دليل اينکه برای قورباغه چنين نامی را (دون ژوان) انتخاب کرده ايد، نميفهمم و البته که اين نام مرا به ياد - اگر اشتباه نکنم - نمايشنامه يا داستانی معروف و البته کلاسيک مياندازد. [يعنی اسم داستان يکی ديگر را کش رفته ای؟!] مسئله ی بعدی اين نکته است که چرا سيروس تا پايان داستان در رستوران وجود ندارد و يک دفعه وارد داستان ميشود؟ من هيچ توضيحی برای حضور سيروس نميبينم. در واقع ضرورت حضور سيروس را نميفهمم. و...
«به هر حال من دوست ندارم فقط با تشکری خشک و خالی [اين هم يک دليل ديگر برای عوضی گرفتن] مخاطب را گول بزنم. ازاينرو دوست خوبم برخی مسائل را که در باره ی داستانتان به ذهنم رسيد، بيان کردم، تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد؟! در چند روز آينده انشاا... [هاهاها] از سايتتان هم ديدن خواهم کرد. همان سايتی که در ذيل داستانتان نشانی اش آمده. شما هم اگر خواسته باشيد اين نشانی وبلاگ من است :.... با احترام...»
تا اينجا چند تا دليل داشتم که اين بابا، همان خواننده ی عزيزی است که آن همه لطف نثارم کرده است. اسمها کمی شبيه هستند. طرف درست سر بزنگاهی که منتظر آن يکی هستم، سر و کله اش پيدا ميشود. از لطفم تشکر ميکند. سپاسگزاری ميکند و همه نشانه ها نشان از آن دارد که گفتگويی قبلی در کار بوده است، با اين همه پس از خواندن نامه ی دومی و سر زدن به وبلاگش - که بدجوری وحشتناک است - براش مينويسم:
«سلام، نميدانم با آقای فلان حرف ميزنم، يا آقای بهمان!؟
«من چون تو دم و دستگاه مجاهدين تروريست، چندصباحی ولگردی کرده ام، از آدمهای دو اسمه و سه اسمه بفهمی/نفهمی وحشت دارم. اميدوارم مفهوم باشد.از کلمه ی «ياحق»تان هم بيشتر و بيشتر ترسيدم که اين مذهبيها بدجوری مرا ميترسانند. اما در مورد قورباغه ی انتر بايد بگويم: به اين جور کارها داستانک يا قضيه ميگويند. چيزی است بين کار ژورناليستی و مقاله و داستان. هيچکدام نيست و ميتواند هرکدام باشد. درستش اين است که من خودم را در هيچ چارچوبی نميچپانم. هرچه دل تنگ و گشادم بخواهد، مينويسم. حرفی دارم که قالبی ميگيرد. ادعايی هم ندارم. بنابراين اين ضعف را به بزرگواريتان ببخشيد!! در ضمن سايتتان را ديدم و از اين که مذهبيها آنجا ميچرند، هيچ خوشم نيامد. اما... از لطفتان ممنونم. من البته از دريافت نقدها و نظرها استقبال ميکنم. اين را هم بنويسم که هميشه احوال آدم يک طور نيست. بعضی کارها خوب از آب درميايند و بعضی آبکی. کاری اش هم نميتوان کرد. صادق هدايت دويست تا داستان دارد، خوبهاش از انگشتان دست تجاوز نميکنند. وزنه بردار هم چند بار زور ميزند، آيا بتواند وزنه را – يک ضرب يا دو ضرب – بلند کند، يا نتواند. کارهای من هم اين طوری هستند. بگذريم. از ای ميل ديشبی تان کلی کيف کردم. سعی خواهم کرد داستانهای بهتری بنويسم، البته اگر بتوانم... با احترام و مهر... »
و کلی به خودم بد و بيراه ميگويم که همچنان گول اين «مرد»ها را ميخورم و با چند تا «به به» و «چه چه» ولو ميشوم. برميگردم در باغچه ی «گ.ام. ايکس.»ام و ميبينم دوباره همان دوست اولی نوشته است:
«برترين فرد جامعه من، عزيزم، خوبم، مهربانم، از اينجا تا آخرين نقطه ی کائنات ازت ممنون هستم. واقعا خوبی. اما من که قلم شما را ندارم، تا احساسات خود را بيان کنم. آنقدر برای شما سلامتی آرزو ميکنم که ببينی هموطنهای شما خود را پيدا کرده اند و از قيد و بند خرافا ت تازی – يعنی مذهب – رهائی يافته اند [اين يک دليل اساسی اساسی که اين دو نفر هيچ شباهتی با هم ندارند و معلوم نيست چرا من اين دو آدم ۱۸۰ درجه زاويه دار را با هم عوضی گرفته ام؟!] و با خرد خود زندگی را ادامه ميدهند. چشم، از اين به بعد با آدرس سايتتان تماس خواهم گرفت. فقط ميگويم: خوبی و خيلی خوبی. اردتمند قبلی...»
بيچاره آن مرد «ياحق»ی دومی که با اين دوست عوضی گرفته شد و طفلک اين دوست خوبم که لابد بايد براش بنويسم: «ای وای، پس شما اينجائيد و من يقه ی آن يکی را گرفته ام؟!»
۱۳ نوامبر ۲۰۰۷ ميلادی