زنگ ميزنم به آن رفيق مونيخی که:
- آقاجون اين واژه ی «قناس» يعنی چه؟
- مگر تو نميدانی؟
- چرا ميدانم منتها ميخواهم تو اون کتابهای فرهنگ لغتت نگاه کنی و معنی درست و حسابی اش را بگويی.
همانطور که حرف ميزنم کتابها را ورق ميزند و فکر ميکنم اگر کسروی بيچاره زنده بود و ازش در مورد واژه ی «قناس» ميپرسيدند، چه پاسخی ميداد؟
لابد چند صفحه ی نشريه ی پيام يا پرچم يا ارمغان را سياه ميکرد که: اين واژه اصلش يونانی است و همراه با اسکندر گجسته به ايران آورده شده، چون کنگره ی يکی از کاخهای تصرفی حضرتش را معمار يونانی که تو آفتاب کله اش داغ شده بود، کج و کوله بريده بود. برای همين واژه ی «کنوسوس» به فارسی يا زبان «اير»ان وارد شده و تبديل شده به «کناس» بعد که عربها آمدند کردنش «القناس» و بعد ترکها آمدند و کردنش «قيناس لاری» و بعد روسها کردنش «قوناس اوف» بعد ارمنی ها نوشتنش «کناساس» و بعد انگليسی ها کردنش «د گوناس» بعد فرانسويها کردنش «لو ژاناس» بعد آلمانها کردنش «داس قيناس» و همينطور برو تا... امروز که طبق نوشته ی «فرهنگ واژه ها» به آدمهايی قناس ميگويند که يا از هيکل قناسند يا از کله. بفهمی/نفهمی يا وضع بيرونيشان قناس است يا وضعيت درونيشان و من گاه فکر ميکنم که در اين عمر نيمه کوتاهم چند تا آدم قناس دور و برم ديده ام و چقدر از قناسيشان خنديده و يا گاه گريه کرده ام؟!
يکيش همين «آسيد پرويز مزاحم» است که انگار هيچ کاری ندارد جز اين که به پر و پای من بپيچد و برای من شعار و دستور مرتکب شود. جالب اين که مردک را اصلا نديده ام و نميدانم آدرسم را از کدام سوراخی پيدا کرده که فصل به فصل – نه، ماه به ماه – برام فتوکپی بالا ميآورد وهر جا چيزی نظرش را ميگيرد، ميدهد چند هزار تا ازش کپی ميگيرند و پست ميکند برای من و جعفر و مهدی و بهمن و حتما خيليهای ديگر. پشت پاکتش البته با احترام مينويسد: «سرکار عليه خانم زهرمار بازبينی فرمايند!» اما تو پاکت هر چه دريوری است که لابد به قد و قواره ی قناس خودش بريده شده، بارم ميکند که بيا و تماشا کن.
يکی ديگر کسی است که خيال ميکند من بايد حب نجابت قورت داده باشم و وقتی خبردار ميشود که تا حالا چند جا بند را آب داده ام، روی ترش ميکند و برام افاضه صادر ميکند که زن به اين رسوايی و بی در و پيکری، نوبر است والله! آن يکی تا قبل از اين که بفهمد که من گاه دمی به خمره ی شرابهای ناب فرانسوی ميزنم و گاه با جنس زمختی عرق سگی به نافم ميبندم، لابد خيال ميکرد که با دو بار باطل شدن شناسنامه ام، هنوز هم «باکره»ی مقدسم و آماده ام که حاجی لب تر کند و «از اين ولايت» با او به هرجا که خواست بروم. يا آن يکی ديگر که نامه ی عاشقانه مينويسد که «تو را دوست دارم. نوشتنت را دوست دارم. مهربانيت را دوست دارم و اگر پير و قناسم، باز هم دل دارم و اگر دوستی ات را از من دريغ کنی، بی صفتی.» که خود لعبتی است. بی صفتم چون نميترسم بگويم گاه عرق ميخورم. گاه با هر که دوست دارم حال ميکنم. گاه عاشق ميشوم و گاه فارغ و اصلا نميترسم بنويسم که چون مسائلم فعلا حل است، نه به سکس نيازی دارم و نه به عشق. و چون به انتخاب اين اهالی پاسخ منفی ميدهم، لياقتم همان شوهر عربم است! چون به نظرشان وقتی انتخاب شدم، بايد به حالت تسليم لنگها را هوا کنم و اگر نکردم، لياقتم همان است که در ديدگاه فاشيستی اينها، دوست داشتن هر که غير ايرانی است، خيانت به مام ميهن اسلامی است!
يا وقتی ميگويم بابا الان مستم و اگر از من بپرسی قد و وزنم چقدر است، با اعداد ۸۰ و ۹۰ و ۱۷۰ بازی ميکنم، ترش ميکنند که اين ديگر چه تحفه ای است که هيچی حاليش نيست. نه. چرا بايد حاليم باشد؟ آن روز که با اين عيال مربوطه ی فعلی تو کافه «دومينيکو» پيکی بالا انداختم، آنقدر خنديدم و خنديدم که بيچاره فورا مرا چپاند تو تاکسی که بيشتر از اين آبرويش را نبرم. او هم با اين که خيلی ناز است، و چشمهای بارانيش سالهاست قرار از من ربوده است، چون گاه... چه ميدانم، لابد او هم کمی کله اش قناس است که البته ميشود مثل کجی کنج کاخ سلطان سنجر ازش چشم پوشيد؛ چون ناز است و چون مهربان است و چون دوستش دارم. اصلا شده است مثل ترازو که بقيه را با او قياس ميکنم و بيچاره ها همه شان از دم رفوزه از آب درميآيند، چون قناسيشان در برابر قناسی ناز اين رفيق دوست داشتنی، خيلی وحشتناک به چشم ميآيد.
آن يکی از سوئد تلفن ميکند که تلفن کرده ام تا پيش از اين که صدای نازتان از راديو پخش شود، صدايتان را خودم بشنوم. همين الان شرابی اينجاست و شمعی، و منتظرم راديو برنامه ی شما را پخش کند و من با صداتون حال کنم. شما باشيد به اين آدم، قناس نميگوييد؟ بعد ميپرسد الان داشتيد چه کار ميکرديد و وقتی ميگويم: داشتم رختهای چرک را ميبردم زيرزمين که بچپانم تو ماشين لباسشويی، صدايش را خمار ميکند که کاش آنجا بودم و رختهاتان را خودم ميشستم. به اين ميگويند آدم قناس که با صدای خشن من که درباره ی «خشونت و زنان» حرف ميزنم، با شمع و شراب کيف ميکند و ميخواهد رخت مرا بشويد و ميخواهد برام آش بپزد و از آن سر دنيا تلفن ميکند که گفته ام فلان گلفروشی برايتان دسته گل بفرستد و من بيچاره بايد تصور کنم که يا اين بيچاره هم قناس است يا اين که مامور ترور من مادر مرده. و ميروم اداره ی تلفن که شماره ام را عوض کنم تا دست محبتش از دامنم کوتاه شود.
آن يکی تلفن ميکند که خانم فلانی کاش ميشد از شما صدتا فتوکپی گرفت. و من ميخندم که لابد يکيش هم به تو برسد؟ آن يکی دسته دسته، گلدسته برام ميآورد و وقتی تو ايستگاه راه آهن مرا ميبوسد به نيت خداحافظی، فورا ترش ميکند که چرا من نميبوسمش. و وقتی ميشنود: برای اين که ماتيکی نشوی، اوقاتش تلخ ميشود. بعدهم «ای ميل» ميزند که حالا هر چقدر دلت ميخواهد شوهرت را ماچ کن، بدون اين که بترسی ماتيکی اش کنی.
آن يکی ميگويد کاش تو را سی سال پيش ديده بودم و وقتی ميگويم خيال ميکنی من سی سال پيش که رو سبيل شاه مرحوم نقاره ميزدم و آن همه جوان خوش بر و رو دور و برم ريخته بود، به تو نگاهی ميانداختم، اوقاتش تلخ ميشود که اين زنيکه چه بی صفت است. اصلا نميگيرد چه ميگويم! جالب اين که بجز يکی/دوتا از اين جماعت قناس، هيچکدامشان مرا نديده اند، و وقتی ميگويم من هم درست مثل آن «قزوينی»ام که صدای راديويی جالبی دارد، اما وقتی خودش را ديدی، بايد کفاره بدهی، خيال ميکنند دارم تاقچه بالا ميگذارم و دست رد به سينه شان ميکوبم.
گاه خيال ميکنم که در محاصره ی اين همه آدم قناس، چطور من خودم قناس نشده ام؟ يا شايد شده ام و خبر ندارم؟
۲۶ اوت ۲۰۰۷ ميلادی