جمعه 2 آذر 1386

چلوکباب فرهيخته! داستان کوتاهی از نادره افشاری


www.nadereh-afshari.com


برای ثريا حريری نازنين

پاهاش قوس داشت و از پائين به هم وصل ميشد. انگار هميشه ی خدا يک چيزی آن وسطها بود که تو راه رفتن نميتوانست جمع و جورش کند. وقتی داشت با جوانيهاش بای بای ميکرد، از آن شلوارهای تنگ روباسنی ميپوشيد که از بس لاغر و مردنی بود، قوس پاهاش بدنما ميشد. حالا که چاق شده بود، بدنماتر هم شده بود، انگار يک بچه ی خيکی که يک خروار پوشک به خشتکش وصل است. خودش را بدجوری ميکشيد. ديگر از آن شلوارهای بالا تنگ پاچه گشاد جز چند تا عکس با رفقای حزبی که حالا ديگر خيليهاشان نبودند، خبری نبود. موهای فرفری اش دود شده بود و رفته بود هوا و حالا جاش درست مثل ته کماجدانی که تازه با قلع سفيدش کرده باشند، برق ميزد. مخصوصا وقتی شامپوی ضد شوره به کله اش ميماليد که دوتا لاخ شويد پس کله اش شوره نزند.
از آن همه هارت و پورت و منم منم زدنهاش، همينش مانده بود که بتمرگد تو خانه، جارو/پارو کند، گرد گيری کند، به باغچه برسد، زيرزمين را مرتب کند، ماشين را بشويد و تازه تمام مدت تنش بلرزد که مبادا اون روی سگ ربکا بالا بيايد و بياندازدش تو زيرزمين و در را بروش قفل کند. البته زنک اين کار را نکرده بود، اما تهديدش کرده بود که مياندازدش از خانه بيرون و اگر فلان و فلان نکند، بهمان و بهمانش ميکند. گاه خواب ميديد که با رفيق حسام رفته اند سر کوچه برلن و تو ماشين، چند شب منتظر مانده اند که محمد مسعود بيايد و دخلش را بياورند. آخ... چه مردهايی... بعد بيدار ميشد و ميديد که ساعت سه بعد از ظهر است و تا چند دقيقه ی ديگر سر و کله ی ربکا پيدا ميشود و يقه اش را ميگيرد. اصلا يادش رفته بود قهوه را بار بگذارد و آن کيک بيمزه ی سيب را که مزه ی ماست کيسه ای ميداد، روی ميز بچيند. قرار بود زنک با چند تا همکارش بيايند و قرار بود کيک و قهوه ای ميهمانش باشند. خانه شاگرد که حساب نميشود. همه شان فقط و فقط ميهمان ربکا بودند. بدو بدو پا شد. تی شرت راه راه زهوار در رفته ی عهد بوقش را پوشيد. شلوار سياهش را به پاش کشيد. دمپاييها را درآورد و کفش پوشيد که کمی شبيه آدمها شود. از ربکا ميترسيد. پشم و پيلی اش همچين ريخته بود که جرات نميکرد با اين فرنگيهای دور و بر ربکا تو يک جوال برود. اما دلش غنج ميزد برای زنهای وطنی. از بس که اين زنها خر بودند. تا دو کلمه خرجشان ميکردی، لنگها را هوا ميکردند: «شما چه زن فرهيخته ای هستيد؟ چه غداهايی... زن من بلد نيست نيمرو درست کند...» و دستها را تا آرنج ميچپاند تو ديس پلوی زعفران زده ی آن پناهجوی بدبختی که خيال ميکرد قرار است اين بابا کمکش کند، و قاشق قاشق سرازيرشان ميکرد به حلقوم حناق گرفته اش: «چه ترشيهايی، به به به، چه شوری. به اين ميگويند فرهنگ ايرانی. به اين ميگويند خانواده ی ايرانی» و زير چشمی نگاهی ميکرد به لنگ و پاچه ی زن بدبخت صاحبخانه و با خودش ميگفت: «به اين هم ميگويند زن ايرانی، زن فرهيخته ی ايرانی!» و همانطور که به «جلوکباب» فرهيخته ی ايرانی فکر ميکرد، در حاليکه می لمباند، ميگفت: «هيممممم... چلوکباب فرهيخته ی ايرانی، به به به!» ته ديگ ماست و زعفران زده را که ميآوردند، از لب و لوچه اش روغن «خانم» ميچکيد، بعد تو خيالش زن صاحبخانه را لخت ميکرد و دستهاش را که بوی روغن حيوانی و زعفران و گلاب قمصر ميداد، شلپ شلپ ماچ ميکرد.
مدتی مترصد بود يک زن ايرانی شکار کند و دق دلی ربکای ذليل مرده را سرش درآورد. اصلا با زن ايرانی، آدم، مرد ميشد، ولی با اين زنهای فرنگی... موش پيششان پادشاه بود. از موش هم بدتر، سگ ميشد و واق واق ميکرد که ربکا يک تکه نان خشک جلوش بياندازد که از گرسنگی نميرد. ربکا را برای همين ميخواست که خرجش را بدهد. آخر بعد از هفتاد و چند سال قباحت داشت برود اداره ی اجتماعی اينجا و درخواست کمک کند. لامصب همچين بددهنی ميکرد که صداش از هرچی نابدترش بود، درميآمد. تقصير خودش بود. آن وقت که جيک جيک مستونش بود، فکر زمستونش نبود، والا اين همه فحش و دريوری فارسی ياد اين گيس بريده نميداد. خاک برسر رفته بود و آن موهای بلند بلوندش را کوتاه کرده بود و شده بود عين پسرها. خيکی هم بود. بالای ۱۰۰ کيلو. با آن صورت گرد و چاقش، شده بود عين يک دوری شله زرد که وسطش با دارچين، چشم و ابرو و لب و دهن کشيده باشند. همين بار آخری که رفته بود ايران، داده بود لبها را هم کلفت کرده بودند و...
سيزده تا بودند، همه توده ای که ميخواستند با سيزده تا دختربچه ی فرنگی، تو مسجد هامبورگ عروسی کنند. اين آخوند ساواکی - اسمش چی بود - آهان، بهشتی عقدشان کرده بود و درست همان موقع خواندن صيغه ی عقد توده ايهای کمونيست تو مسجد هامبورگ، با چشمهای ورقلمبيده اش پرو پاچه ی عروسهای فرنگی را همچين ديد زده بود که ديگ غيرت سيزده تا شاه داماد توده ای تو مسجد هامبورگ جوش آمده بود. آن موقعها ربکا خوشگل بود. تو دل برو بود. دوستش داشت، ولی حالا اگر دستش تو جيب خودش ميرفت، يک روز سياه هم با اين عفريته سر نميکرد. چاره نبود. از بی بابايی به زنش ميگفت: «عزيزم، دوستت دارم!» و شبها پستانهای پلاسيده اش را... اول حسابی مست ميکرد که نبيند چه عفريته ای را بغل ميکند. بعد چين و چروکهای ربکا باز ميشد. چربيهاش آب ميشد. کچلی اش خوب ميشد و... از بس برای اين طور شبها که احضار ميشد، عرق خورده بود که الکلی شده بود. آخر اين هم جزو وظايف خانه شاگردی اش بود. ربکا نان مفت به کسی نميداد. وقتی پناهنده های بدبخت آبجو و ويسکی اش را دير ميآوردند، يا يادشان ميرفت بخرند، يا پول نداشتند و فقط ودکايی به نافش ميبستند، آنقدر دستش ميلرزيد که ليوان آب را ميانداخت و جرينگ... ميشکست. نه، ليوان نانجيب خودش ميافتاد.
از وقتی پاش به اينترنت باز شده بود، ياد گرفته بود وياگرا هم بخرد. مخصوصا که اين روزها وياگرا ۷۰% تخفيف داشت. بعد يکی/دوتا بالا ميانداخت و وقتی ربکا خبر مرگش نبود، تلفن ميکرد به پروانه ی بدبخت شوهردار و از همان پشت تلفن، ايستاده ترتيبش را ميداد. طفلک پروانه برای اين که گرهی تو کار پناهندگی اش نيفتد، اين تحقير را با گريه تحمل ميکرد و مواظب ميشد که پسر پانزده ساله اش که گاه تو همان اتاق نشيمن خوابش برده بود، بيدار نشود. شوهرش ميرفت دنبال کار سياه که بتواند بساط عرق و چلوکباب فردای اين بابا را فراهم کند.
هر جا ميرفت ميگشت بهترين آبجوها را برای ربکا سوغات ميبرد. زياد که اين طرف و آن طرف نميرفت. پاسپورت وطنی تو جيبش بود و از بدبختی «کارت ملی» اش را سفارت به آدرس يکی از همان زنهايی پست کرده بود که دلش غنج ميزد يک جورهايی باهاش حال کند که لامصب راه نميداد. از بس که فرهيخته بود و از بس که کبابهاش خوشمزه بودند. همان يکی/دوباری که رفته بود کار پناهنگی اين يکی را راه بياندازد... وای خاک بر سرش... پنجاه سال پيش اين زنک را گرفت که پز زن فرنگی اش را به فک و فاميل ايران مانده اش بدهد و بدبختی، خودش را از هرجور هپل هپويی محروم کرده بود.
همينطور که ميز را ميچيد، اين فکرها تو کله اش ميچرخيد. همين چند روز باز زد و کار سياهی پيدا کرد که برای پناهنده ی بدبختی «کيس» بنويسد و وکيل براش دست و پا کند. همچين که زن چاق و چله ی يارو را ديد، دلش به تپش افتاد. اه... مرده شور اين زنهای يخ فرنگی را ببرد. وقتش که شد، آدم نميتواند يک «آخ جون» حسابی بگويد. فارسی هم که يادشان داده باشی، باز حال نميدهند.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

ربکای ۱۵ ساله را دم مدرسه اش شکار کرده بود و برده بودش اتاق زيرشيروانی اش. بعد همخانه اش را بيرون کرده و تک و تنها، دخترگی اش را برداشته بود. حالا همين دخترک مظلوم که آنطور عاشقش بود، قاتلش شده بود. آن سيزده نفر توده ای از وطن در رفته ی بعد از ۲۸ مرداد که آمده بودند آلمان، کار سياسی بکنند و «وطن» را از کوتاچيها پس بگيرند، گل کار سياسی شان همين بود که بچه های اينترناسيونال راه بياندازند، لابد به نيت کمک به همبستگی و Solidarity جهانی. همين خودش يک قلم شش تا بچه ی دو رگه پس انداخته بود و... کلی هم نوه و نتيجه... بدبختی اين که دختر ۱۶ ساله ی دخترش همين تازگيها بند را آب داده و شکم را بالا آورده بود. به درک. پنجاه سال مجبور شده بود برای زنده ماندن غيرت را قورت بدهد و حيا را قی کند. اما عيب ندارد. فردا که خانه ی آقای سامانی دعوت است، دلی از عزای غذای با غيرت ايرانی و اگر شد از زن – گاه بيغيرت - ايرانی درميآورد. فقط يک خرده زبان ريختن ميخواهد که بلد است، خوب خوب بلد است: «شما واقعا زن فرهيخته ای هستين...چه جلوکباب خوشمزه ای دارين، آدم انگشت به دهن ميمونه؟!» بعد زبانش را دور دهانش ميچرخاند و...

۱۴ نوامبر ۲۰۰۷ ميلادی

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/34981

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'چلوکباب فرهيخته! داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016