www.nadereh-afshari.com
درست يادم نيست از کجا شروع شد. يادم هست، اما اين که اين تکه گوش لخم صاحب مرده از کی شروع به تپيدن کرد، را نميدانم، خب، نميدانم ديگر. قدش بلند بود. هنوز هم هست. چهارشانه بود و صدای قشنگی داشت. انگار بيشتر عاشق صداش بودم. صداش گرم بود و دوست داشتنی. دوست داشتم حرف بزند. آن سمت ميز تو کافه بنشيند و حرف بزند. تلفن کند و حرف بزند. تو پيام گير تلفنم حرف بزند و حرف بزند. آنقدر حرف بزند که نوار تمام شود. بعد که آمدم، بنشينم و صداش را گوش کنم. چشمها را ببندم و گوش کنم که اين صدا... مهم نيست چه ميگويد. فقط حرف بزند تا من لرزه های دلم را تو آهنگ صداش بشنوم. همين. عکسش را که ديدم، ازش خوشم نيامد. اما وقتی دوباره صداش را شنيدم، يادم رفت که کمی زمخت است. نامه که براش نوشتم، بالاش نوشتم: «اشکنه جان!» لابد هم خنديد و هم حرصش گرفت. گفتم: «اگر همه ی کارهات مثل صدات باشند، هزارتا خاطرخواه پيدا ميکنی.» خودش را لوس کرد که: «خوشگله، بايد همه چيز و همه جامو با هم دوست داشته باشی. من که گاو نيستم، بعضی جاهامو دوست داشته باشی!»
و من که: «نه گاو نيستی. اما من اينجوری ام. بعضی چيزاتو دوست دارم. صداتو. نوشتنتو. صداتو. صداتو. صداتو...» و او خنديد که: «يعنی زبونمو دوست داری؟ کله پاچه امو دوست نداری؟ ولی من تک تک نميفروشم. بايد همه رو با هم ببری خانوم جون!» اه... بيمزه... شوخی سرش نميشه...
بعد دوباره صداش را لوند کرد و سربه سرم گذاشت.
فکر کنم آن يکشنبه ای که منتظر تلفنش بودم و تلفن نکرد، يا کرد و من خوابم برد، فهميدم چيزی در من به وجد آمده. صبح که پا شدم، کبکم خروس ميخواند. خوابش را ديده بودم که جلو چند نفر ميبوسمش. از بس عصا قورت داده بود، روش نميشد جلو بقيه ببوسدم. دوست هم نداشت از بوسيدنم محروم شود. رفته بودم بلژيک که ببينمش. همانجا بود. آنقدر خاطرش را ميخواستم که رفته بودم تا خود بروکسل. تو خواب رفته بودم بروکسل. تو بيداری که آنجا نبود. بعد که برام تاقچه بالا گذاشت که: «چرا جلو بقيه؟ مگه ما خونه نداريم؟ مگه اتاق نداريم؟» باهاش قهر کردم. چرا خودش را لوس ميکرد؟ آدم هرجا که احساسش گل کرد، بايد بهش جواب بدهد!
«حالا همينجا، تو کافه، تو همين راه سينما، ميخوام ببوسمت و تو خودتو لوس ميکنی. اه... بدجنس...»
باهاش قهر کردم. چند روز باهاش قهر کردم. چند هفته قهر کردم. نه به نامه هاش جواب دادم، نه به تلفنش. بعد برام شعر نوشت. اه... چقدر بدجنسم. هر روز تا ميآمدم، ای ميلها را چک ميکردم. پيامگير را گوش ميدادم، اما بدجنسی ميکردم. بايد ميخ را محکم ميکوبيدم: «هرچی من بخوام بايد همون بشه، فهميدی؟» حتما نفهميده، والا اينقدر خودش را لوس نميکرد، اين اشکنه ی ننر.
براش يادداشتی نوشتم که: «او.کی. اجازه داری حرف آخر را بزنی!» بعد تو دلم خنديدم که: «ميتونی بگی چشم! بايد بگی چشم! حرف آخرت همينه، حالا فهميدی؟!» هنوز جوابی نداده! اين بار حرف آخر را من زدم....
۱۱ دسامبر ۲۰۰۷ ميلادی