کلافه است، حوصله هيچ کس را ندارد. انگار صبح از دنده چپ بلند شده، با همه قهر است. با خودش هم. هنوز بساط قهوه را علم نکرده، که درررر...زنگ در.... آپارتمانش را ميزنند. چه زر زر نچسبی! با بی حوصلگی در را باز ميکند، به اين اميد که پسرش باشد؛ پسرش که مدتی است با بابا قهر است. شايد يکی از دلايل بی حوصلگی اش همين است. دلش برای «شازده» تنگ است.
در را باز ميکند. پشت در دو زن خندان را با کاتالوگهايی در دست ميبيند. هنوز در کاملا باز نشده که زنها «روز خوش» کشداری ميگويند و با قيافه های ننری هرهر ميخندند. انگار اگر چيزی نگويند، کلاغه ميخوردشان. اصلا امان نميدهند و شروع ميکنند به وراجی و امير ِ مات زده را به دين تازه شان دعوت ميکنند. حتا فرصت نميدهند طفلک نفسی تازه کند. يکی شان پير است، ولی آن ديگری جوان است. امير در حالی که با تلخی در را ميبنند، ميگويد: «ببخشيد. علاقه ای به اين چيزها ندارم...» و پشت در انگشتی حواله شان ميکند: «چه آدمهای بيکاری... ما از دين در رفته ايم و حالا....اه... اه...»
در را ميبنند. دو روز پيش هم همينها بودند که کله ی سحر مزاحمش شدند و اوقاتش را همچين تلخ کردند، که نميشد با يک من عسل هم شيرينش کرد. اصلا صبحها ديدن اين جور آدمها کلافه اش ميکند. تمام روز اخلاقش سگی ميشود.
با بيحوصلگی سر کار ميرود و ميکوشد هنگام بازگشت با اينجور آدمهای نچسب برخورد نکند، ولی مگر ميشود؟!
دم در فروشگاه بزرگی مردی ايستاده است که حيوانی بين بز و گوزن را به جايی بسته است و تابلويی روی زمين گذاشته که: «به اين گدای مفلس – يعنی اين بزغاله – کمک کنيد!»
تمام روز را اين مردک بيکاره دم در فروشگاهها ميايستد، تا از ِقبل بزک - بزک نمير بهار مياد – گدايی کند. مردم گاه هويجی، کلم و کاهويی و گاه هم چند سنتی در کلاه دريوزگی مردک مياندازند. اين مردک هم هر روز مزاحمش ميشود که: «شما هم کمک کنيد!» اما امروز که امير کيفش کوک نيست، و مردک با پررويی پولی ازش طلب ميکند، ميرود جلو و آهسته ميگويد:
«ببين آقاجان، من مسلمانم. هيچ احساسی هم به اين بزغاله ی انتر تو ندارم. امروز عيد قربان مسلمانهاست. من اگر ميتوانستم پخ... گردن اين جانور تو را خرت... تا... خرت... ميبريدم، بعد به سيخ ميکشيدمش و هيمممم... آن را کباب شده، همراه با گوجه ی کبابی و پلوی باسماتی پری براند بالا ميانداختم. يک بطر ودکا هم روش با دوغ و ماست و خيار... روی برنج هم روغن داغ و زعفران ميدادم و زرده تخم مرغی که بيشتر تقويتم کند... اين دکانت را ببر برای همان آلمانيها پهن کن... او.کی؟ شب بخير...»
مردک که دارد از ترس ميميرد، عقب عقب ميرود و امير با تلخی ميخندد. آخ... حالا ميداند اگر دوباره سر و کله ی آن زنهای مزاحم پيدا شد، چه بلايی سرشان بياورد. چند روز بعد نزديک اداره ی پست مردی ايستاده است که بساط همان زنها را پهن کرده است. مرد ميخواهد امير را هم – مثل بقيه ی رهگذران - به دين جديدش دعوت کند. امير جلو ميرود و سلام و عليکی ميکند. هنوز کمی از تلاش داعی نگذشته است که امير با قيافه ی متاثری ميگويد: «ميدانم. ميدانم و دين خوب شما را ميشناسم. ولی متاسفانه من مسلمانم و نميتوانم از دينم برگردم. اگر دينم را عوض کنم و اين مسلمانها بفهمند، به عنوان "مرتد" مرا ميکشند... اعدامم ميکنند... خرت... تا... خرت... سرم را ميبرند... از پشت بام مياندازنم پائين... باور کنيد. اين کار برای من خيلی خطر دارد. خيلی خطرناک است... باور کنيد... ببخشيد... مسلمانها نميتوانند دعوت شما را قبول کنند... متاسفم... موفق باشيد...» و در حالی که ميخندد، با خودش ميگويد: «خب، اين هم دومی... حالا ببينيم با اين زنها چه بايد کرد؟!» و راه ميافتد به سمت خانه اش...
تا در آپارتمانش را باز ميکند، ميبيند «شازده» در پيامگير پيغام گذاشته است که: «دلش برای باباجونش تنگ شده و اگر بابا جون براش بساط قورمه سبزی را علم کند، حتما با دوست دخترش به ديدنش ميآيد.» تازه از باباجون برای تندی اش عذرخواهی هم کرده است. حالا ديگر حسابی کبک امير خروس ميخواند... تا ميرود کپه ی مرگش را بگذارد و حلاوت تلفن «شازده» را مزمزه کند، باز همان آخر شبی زنگ در آپارتمانش را ميزنند... دررر... اه... با خستگی بلند ميشود که در را باز کند و بدبختی همان زنها را پشت در ميبيند.
اين بار با مهربانی به چای دعوتشان ميکند. هر دو زن خندان و شادان، از اين که بالاخره دل اين آدم بدقلق را نرم کرده اند، پا به آپارتمانش ميگذارند. امير ربدوشامبر مخمل شيکش را ميپوشد که نشان بدهد زنها چه خروسهای بيمحلی هستند. بعد سماور را روشن ميکند. ظرف کريستال لب طلايی گران قيمت حاوی گز و سوهان و شيرينی وطنی اش را روی ميز پذيرايی اتاق نشيمنش ميگذارد. پيشدستيها را ميآورد. قندان و ليمو ترش را ضميمه ی پذيرايی اش ميکند و لبخندکی هم تحويلشان ميدهد. زنها نگاهی به هم مياندازند و از اين که اين همه با محبت پذيرايی ميشوند، قند تو دلشان آب ميشود.
بساط چای ديشلمه ی احمد در استکانهای کمر باريک لب طلايی وارد اتاق پذيرايی ميشود. بوی عطر چای، زنها را گيج ميکند. امير مينشيند و ظرف کريستال حاوی شيرينيها را تعارفشان ميکند. استکانهای بانمک چای را جلو هرکدامشان روی ميز ميگذارد. بعد چای خودش را دستش ميگيرد و به پشتی کاناپه اش تکيه ميدهد.
تا زنها ميآيند دهان باز کنند، اشاره ميکند که اول چايشان را بنوشند و دهانشان را شيرين کنند، فرصت برای حرف زدن هست. بعد... همانطور که چای مينوشد، نگاه خريداری به زن جوان مياندازد و ميپرسد: «شما دوست پسر داريد؟» تا زن مسن ميآيد دهان باز کند، رو به زن اولی ميکند و ميگويد: «خودتان جواب بدهيد!» زن ميگويد: «بله، دوست پسر دارم.» امير بدون آن که به زن سالخورده نگاهی بکند، ميگويد: «لطفا همين حالا اين تلفن را برداريد و از همينجا به دوست پسرتان خبر دهيد که ديگر نميخواهيد دوستيتان ادامه پيدا کند. بعد با من دوست شويد. امشب را هم همينجا با من سر کنيد! شما هم خانم محترم همينجا بمانيد و در اتاق نشيمن بخوابيد. فردا صبح هم برای من و اين خانم همکارتان بساط صبحانه را خيلی مفصل آماده کنيد. رختخواب و ملافه به اندازه ی کافی است و مشکلی برايتان پيش نخواهد آمد.... دستشويی هم... همينجاست... »
که زنها يکباره بلند ميشوند و شروع ميکنند به داد و بيداد کردن که: «شما چه فکر کرده ايد؟ فکر کرده ايد ما چه کاره هستيم؟...» و به سمت در ورودی آپارتمان حرکت ميکنند. امير که همانطور راحت روی کاناپه اش لم داده است، ميگويد: «شما چه فکر کرده ايد که هر روز، صبح و شب مزاحمم ميشويد، پتياره ها؟!» بعد که زنها گورشان را گم ميکنند، با تانی بلند ميشود، در را ميبندد و چفت آن را مياندازد. حالا ميتواند با آرامش دراز بکشد و لالا کند: «امروز روز خوبی بود... هاهاها» امشب صدای خروپفش تا چهار تا خانه آنطرفتر هم ميرود...
۲۴ دسامبر ۲۰۰۷ ميلادی