شنبه 15 دي 1386

جمهوری مملکت جاهلستان، داستان کوتاهی از نادره افشاری

www.nadereh-afshari.com

تجزيه به خانه‌ی ما هم رسيد. هرچه سر انسيه‌ آمده بود، سر من هم آمد. حالا بگير يک خرده ديرتر! اسماعيل بچه‌اش را برداشت و رفت کردستان آزاد، تا شهردار مهاباد شود. اسی تو تهران راننده‌ی اتوبوس بود و هر وقت راننده‌ها شلوغ می‌کردند، تا چند وقت بعد از شلوغ‌بازی‌ها بايد آب خنک می‌خورد. کلی با انسيه حرف زدم که بابا اين شتری است که در خانه‌ی همه می‌خوابد، حالا نوبت تست، لابد فردا نوبت بقيه است. دلم نيامد خودم را بگويم. ولی مگر به حرف گربه سياه است؟ باران آمد و جای همه‌مان را خيس کرد. اصغر هم هوس دولتمرد شدن کرده بود. نمی‌شد اين جا بماند و همه‌ی فک و فاميلش بروند آذربايجان آزاد و به نان و نوايی برسند و او بنشيند ور دل من که با تجزيه طلبی مخالف است. مخالف نبود. تازه دلش می‌خواست مرا هم بردارد و با خودش ببرد که گفتم اگر وطنی باشد، من بايد بروم مشهد. منتها چون آنجا شده است ته مانده‌ی جمهوری اسلامی و آخوندها عقب نشينی کرده‌ و اسم خراسان را گذاشته‌اند “مملکت آستان قدس رضوی” من می‌روم آنجا. بدبختی اين بود که قم را هم برده‌ بودند تو همان مشهد. لابد نمی‌شد ور دل ما تو تهران آزاد، قمی و حوزه‌ای در کار باشد. حالا امت اسلام بايد پاسپورت بگيرد و راه بيافتد برود خراسان آزاد تا خمس و ذکاتش را بپردازد. دستگاه پرداخت خمس و ذکات ديجيتالی هم راه انداخته‌اند و امت می‌تواند اينترنتی مداخلش را حساب و کتاب کند و حق و حساب آقايونا را بپردازد که يک وقت تو سرازيری قبر يقه‌شان را نگيرند.
از وقتی خراسان جدا شده، ما زن‌ها نفسی کشيده‌ايم. اين طرف‌ها حجاب اجباری نيست و من دلم برای سپيده و سهيلا می‌سوزد که پاسوز وطنشان شده‌اند و با اين که از سر تا پا طرفدار آزادی‌اند، آزادی‌شان را فدای وطنشان کرده‌اند. رفته‌اند آنجا تا لابد “مملکت آستان قدس رضوی” را آباد کنند.
تو تهران با ما مثل افغانی‌ها برخورد می‌کنند. تهمت جاسوسی می‌زنند. هر چی داد می‌زنيم که بابا ما بيست و چند سال است تو مملکت شما ساکنيم و حق آب و گل داريم، به خرجشان نمی‌رود. حرف می‌زنيم، ماتحتشان را کج و معوج می‌کنند که چرا می‌رويد مشهد زيارت و سياحت يا برای ديدار اهل و عيال و فک و فاميلتان؟! اين‌ها را می‌نويسم که ببينيد تو چه تله‌ای گير کرده‌ايم. تازه بايد پاسپورتم را که چند صد تا مهر رنگ و وارنگ خورده، بدهم عوض کنند. کلی بايد منت اين تهرانی‌های ننر را بکشم، تا خير سرم برای روزنامه‌ی “ايران آينده” که براش کار می‌کنم، گزارش تهيه کنم. تو اداره‌ی گذرنامه آنقدر برام ادا درآوردند که نزديک بود آن روی سگم بالا بيايد و بساطم را جمع کنم و بروم “مملکت آستان قدس رضوی”. دست کم آنجا اگر آخوند هست، ديگر از قوچان تا مشهدش، يا از بيرجند تا تربت حيدريه‌اش از کسی گذرنامه‌ نمی‌خواهند. خير سرم مبارزه کرده‌ام که باز بروم مملکت آخوندها و توسری‌ بخورم؟ خاصيت گذرنامه‌ی جديد همين است که چند تا ورق سفيد بيشتر برای مهر و ويزا دارد. اين که خوب است، اگر قرار می‌شد بروم کشور بلوچستان آزاد چقدر بايد منتظر ميماندم؟ دست کم سه ماه! اعليحضرت ريگانی دستور داده‌اند که به اهالی مملکت فارس تا چند و چون کارشان معلوم نشده، ويزای ورود ندهند. نمی‌دانم ما نان خبرنگاری‌مان را با اين مملکت‌ها از کجا بايد دربياوريم؟ خبرها که به تهران و قم و اراک و کاشان ختم نمی‌شود.
بالاخره دفتر و دستکم را برداشتم و راه افتادم جنوب تهران. سعيده می‌گفت: آنجا هم شلوغ است و يک عده جاهل راه افتاده‌اند که از دروازه دولاب به پايين را آزاد کنند. اسمش را گذاشته‌اند “جمهوری مملکت جاهلستان”. می‌گويند ما اهالی محله‌ی “جاهل خيز” چه چيزمان از بقيه کمتر است؟ با “اسی گازانبر” که مصاحبه کردم، آقای افتخاری از کارم تعريف کرد، ولی کارم ناتمام است. فعلا تا تکليف جنوب شهر روشن نشده، نان ما تو روغن حوادث است. ببينم چه می‌شود؟
«آی مردم به مولام علی اگه راستشو بخواين از اين نسناس‌بازی‌ها خوش نداشتيم. اما جون شوما ديديم که اوضاع شيرتوشيره، هرکسی مزقون خودشو می‌زنه. اين بود که يه شب منو محسن سيبيلو و اوس عبدالله و شاطر حسين و ‏مــعد آقا قصاب و ناصر زاغول و رمضون پشمی جاتون خالی نشستيم و هنوز ظرف اول تموم نشده بود که اوس عبدالله که يه خورده چيز سرش ميشه گفتش بچه‌ها اين جوريا نميشه که ما هی دست رو دست بزاريم. هر کی راه افتاده سی خودش حکومت درست می‌کنه. انگاری که تو قهوه خونه‌ تورنا بازی می‌کنه. دليلشم ميگن اينه که زبونشون و لباساشون و حرف زدنشون و باقی چيزاشون با بقيه فرق داره. حالا چرا ما نه؟! خلاصه ظرف بعدی رم جاتون خالی زديم. بعدشم قرار گذاشتيم که آقايون لات‌ها و با معرفت‌دارای ديگه رو هم خبر کنيم. خلاصه دردسرتون نديم، بچه‌ها را خبر کرديم و گفتيم داآشم، ما از همه بيشتر “ستم” کشيديم. چقده زندون کشيديم و تبعيدی شديم. تو کلانتری افسره و آجانا زدنمون. جون شوما اونی که کمتر از همه کشيده، پنج ساله نشسته بوده. زبونمون که جداست، خطمون و لباسامون و رقصمونم که سيواست، ديگه چی چی مون از اونای ديگه کمتره؟ اينه که مام اعلام موجودی می‌کنيم. حالام نفس کش می‌خوايم که جيک بزنده، تا روده/پوده‌شو زير پاش بريزيم.
«معلومه که می‌فهمم چی می‌گم آبجی. بيبين قربونت برم، حالا که همه‌ی مملکتو تيکه/پاره کردين، اين ورش شده ترکستان، اون ورش شده عربستان و بقيه‌اش هم شده کردستان يا چيزای ديگه، چرا باهاس حاجی‌ات کوتاه بياد؟ اين تن بميره راس نمی‌گم آبجی؟ بفرما بيبينم ما چی چی مون از اين تسويه طلب‌ها کمتره که نتونيم اين گوشه‌ی تهرونو جدا کنيم و يه مملکت جمهوری واسه خودمون علم کنيم؟ مگه همين الان خود شوما نگفتی که مملکت دوازده‌تا قاچ شده، خب چه اشکالی داره که سيزده تا قاچ بشه؟ نکنه چون سيزده نحسه، نمی‌خوای اين جا تسويه بشه؟ هان، جون حاجی‌ات راس بگو بيبينم، خون اين ترک‌ها، يا اون عرب‌ها از خون حاجی‌ات رنگين‌تره؟ تازه اين جا که ما نفت هم نداريم، چند تا بازارچه داريم و چند تا ميکده‌ی زيرزمينی، دو/سه تام زورخونه و هفت/هشت تام کلانتری و کميته که اونا رو هم ترتيبشونو می‌ديم. به ولای علی همين پس فردا رو رای می‌گيريم و يا من يا “اوس عبدالله” می‌شيم رئيس جمهور ولايت جاهلستان. چيه، واسه چی قيافه‌ می‌گيری؟ بيبين جونم، اگر اين مملکت، مملکت بشو بود، هر کی يک گوشه‌اشو گاز نمی‌زد و تفش نمی‌کرد. خودت که ديدی چه خونايی ريخته شد تا اين همه جمهوری ريز و درشت اين دور و ور سبز شد! خب، حالا به حاجی‌ات که رسيد، همه‌تون بخلتون گرفت؟ نه جون آبجی، حاجی‌ات از اين يکی کوتاه نمی‌آد. همين که صدسال، صد سال سياه از دست شوما تهرونی‌ها تحقير شديم و تو سری خورديم، بسمونه. می‌خوايم بچه‌هامون به ِزبون خودمون مدرسه برن، شعرِ خودمونو حفس کنن، ادب/مدب خودمونو به همديگه تعارف کنن. آخه ناسلامتی مام برا خودمون آدميم، مام زبونی، فرهنگی، جفنگی چيزی داريما. خوشت نمی‌آد نياد! عزت زياد، يا حق!»

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

اين تمام آنچه بود که توانستم بعد از کلی دردسر ضبط کنم. تو دروازه دولاب برای خودشان پست بازرسی گذاشته‌اند. برای ورود به منطقه بايد پاسپورت نشان بدهی. تا معتبر هم نباشد، تحويلت نمی‌گيرند. هنوز نه به باره و نه به داره، اعلام استقلال کرده‌اند. همين ديروز کلانتری‌ها و کميته‌ها را گرفته‌اند. همه جا را اشغال کرده‌اند، منتها چون نمی‌خواستند برای دولت نوبنياد اين جا دردسر درست کنند، پرسنل را کت بسته تحويل نماينده‌ی نخست وزيری اين جا داده‌اند. خوشبختانه به جز يکی از کارمندان جزء ـ آبدارچی کلانتری هفده سابق ـ تا حالا مجروح يا کشته‌ای نداشته‌ايم. آقای فتح‌اللهی از ترس حمله‌ی جاهل‌ها سماور آب جوش را خودش ريخت رو پاش و خودش را سوزاند. در يک گفت‌وگوی ويديويی هم، زمانی که پرسنل، تو دست “دولت هيئت حسينی” مملکت جمهوری جاهلستان اسير بودند، قضيه‌ی سماور آب جوش و ترس اسرا مطرح شد. از زمان آزادی اين پرسنل تا همين حالا که من دارم اين گزارش را برای شما هم شهريان عزيز می‌نويسم ـ رغبتم نمی‌شود بگويم هموطنان عزيز ـ گفت‌وگوی تازه‌ای از اسرای سابق پخش نشده است. احتمالا دولت کشور “تهرانِ دروازه دولاب به بالا” برای اين که جای گفت‌وگو را با “دولت هيئت حسينی” مملکت جمهوری جاهلستان باز بگذارد، نخواسته است شلوغش کند. تا حالا کاشف به عمل آمده که شورای رهبری جاهلستان دو تا عضو دارد؛ يکی‌ “اوس عبدالله” است، دومی هم همين “اسی گازانبر”. لابد به خاطر قد درازش و اين که گشاد گشاد راه می‌رود، اين اسم را روش گذاشته‌اند. هنوز هيچی نشده، جوان‌های دروازه دولاب به پايين مد گازانبری را به عنوان جديدترين مدل راه رفتن انتخاب کرده‌اند. حتا زن‌ها در مملکت در شرف تاسيس جمهوری جاهلستان عينهو عضو شورای رهبری‌شان خودشان را تکان می‌دهند. اين جا حجاب اجباری نيست، ولی «همشيره‌ها بهتره حرمت داآش‌ها را به جا بيارن و خيطی بار نيارن! هر چی باشه ما اهالی مملکت جاهلستان برا خودمون قانون/مانونی داريم که باهاس با ممالک همسايه‌مون توفيخ داشته باشه!»
راستش من خيلی از اين سفر می‌ترسيدم. اما مدير تحريريه گفت: «تو که خودتم زندگی‌ات عينهو جگر زليخا شده، بهتره بری ببينی اين جماعت چی می‌خوان! آخه مگه می‌شه نصف پايتخت را يک‌کاره بريد و يک کشور ديگه‌اش کرد؟» اصلا اين تجزيه طلبی خيلی خنده‌دار شده. مردم بعد از کلی کشمکش هر کدام به يکی از جمهوری‌ها اسباب کشی کرده‌اند. از کوچه‌ی ما دو نفر رفته‌اند کيش که واسه خودش شده يک کشور امارات. بيچاره‌ها کلی زمين/ممين تو کيش خريده بودند. برای همين خودشان را يک کاره کيشی می‌دانند. لابد تو کيش هم کيش و مات می‌شوند و برشان می‌گردانند به همانجا که تو شناسنامه‌شان مهر خورده و دار و ندارشان را بالا می‌کشند.
“اسی گازانبر” اطلاعيه داده است که: «بابا اين که نشد هر کی به آب می‌گه “سو” به گاو می‌گه “گو”به من می‌گه “مو” بتونه مستخل بشه و ما نه. خب مام برا خودمون کلی جفنگ مفنگ داريم. چی می‌گن فرنگ داريم. زبون داريم. ادبيات مدبيات داريم. اصلا اگه اين تهرونيا آدم بودن، خودشون با زبون خوش می‌اومدن با حاجی‌ات مساکله می‌کردن و سهممونو می‌دادن.»
جای مذاکره نمانده است. اصغر دو پايش را کرده است تو يک کفش که يا می‌آيی اينجا، يا تو هم مثل انسيه طلاق بگير!

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/35487

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'جمهوری مملکت جاهلستان، داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016