يكشنبه 25 فروردين 1387

در بَرِ ِ ما آمد اين ديو دَغا، پاره‌هائی از يک شعر بلند، بتول عزيزپور

بتول عزيزپور
...هيچ مهتابی / در چشم ما به‌خواب نرفت / وقتی مُهمات / بلند گوها را پُر کرد / و الله اکبر / به ويترين‌ها و خبر‌ها / حمله‌ور شد / زمانْ / تاريخ را تا کرد / زبانِ مقدّس پوشيد / و بَر جوانیِ ما / انقلاب باريد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

دل به مِهر تو دارم
ای بِلاد مُسخَّر
اين سرانجام ِ بی‌انجام
دو باره خواندن ِ ماهتاب را خواهد آموخت
شاد ا
فصل گام ها به پايان نرسيده
که توفان
بيدها را سرافکنده کند
چشم ها را بشوئيم
قطب‌نماها
شرق را به گريستن آلوده کرده است
باور کنيم که ارمغان ِ آتش سوختن نيست
باران ِ سنگ از « نيمهء ديگر» چشم نخواهد پوشيد
با اين همه
چشمه
تن بر خاک خواهد ساييد
و ويروس ِ سخن ِ مسموم
صفر ِ مشق‌های ديروز را مبتلا خواهد کرد
بخارا
بِلاد مُسخَّر را ميان ‌بُر می زند
سوسمار ماوراء‌النهر
امير ِ اسير
شيبک ِ جام
سَر به جام می‌دهد
تا دهان صوفی به کُشتن گشوده شود
... هوی کوهی ... آهوی کوهی ...
سلطان مراد !
ای نامراد
« مراد برقی» نيار
آوردی
و حرف ها
بعد ها
بسيجی شدند
بسيج ِ پنجه بوکس
پاسدار !
دار
رگبار
که حرف حساب نمی زند
راه بده برادر
چهار راه
- راه بندان ِ سليقه ها-
چرا
هميشه قرمز است
چراغ
رضايت نامه نمی خواهد
جان ِ من
جدّ تو
سبز ِ ما را
به بن بست ِ حوادث کشاند
تا پُشت ِ واقعه
هی انتظار بشماريم
و مصرعی نيابيم
بفرمائيد خيام
از خيمهء نيشابور
بيرون بيايد
و فتوای رباعی
از راهنمائی بپرسد
حالا بگو انقلاب
و سفر دشوار ِ جناس را
به صنعت بديع
ويزا مکن
ذوق سلامتش را از دست داده
چرا تيراژ ِ شعور را
نشانه می گيری
عبارت را محاکمه نمی کنند پدر جان!
جان ِ جانان!
« آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا
چون ندارد يار بی يار چگونه روذا »
حالا بگو
« اوّل من قال الشعرالفارسی»
را
کميته دستبند نزند
تا کُنيتم را
صدا نزنم
« منم آن پيل دمان
منم آن شير گله »
سوسمار جَبل
ماوراء النهر ِ جوجی را
در جام ريخت
شيببک
سرانجام
سر به جام داد و بخارا گريست
قطب نما
شرق را به گريستن
آلوده کرد ه است
چشم ها را بشوئيم
اقراء
وَ اَضربُوهُنَّ
کم باد و بيش مباد !
ای امير فاتح
فاتح اسير
غلام تبرائی
بندهء تولاست !
خان ِ خانان !
خانه ات خراب
« انگشت در کرده در همهء جهان»
که را می جوئی
جوجی !
بجوی
و به دامن روز افزون
افزون شو
ای دست بريده
بادِ عقيم
ريشهء رستم سوزاند
إذا أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الرِّيحَ العَقِيمَ *
فرسنگ فرسنگ
گام پيمودن
ماهور را دُوْر می زَنَد
تا قطب نمای ِ تسخير
خُتن بخواند !
وطن را خُتن نخوان لولی
بخواند؟ !
ای ايميل
S M S
خاطره ها را
از آنفولانزای ِ مرغی
برهان
هان !
برای نوشتن ِ اين زمين ِ سر بالا
نَفَس می خواهد
بپا !
نَفَس نَفَس نزن قلم
دانه دانه سکوت را
بر باد ده
به بادم دادی
ای باد
ای ناکجا آباد
آسمان افتاده پائين
سنگ جمع می کند
برای روز مبادا
سدوم
سنگ بُود
يا باد ِ عقيم؟
الرِّيحَ العَقِيمَ
إذا أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الرِّيحَ العَقِيمَ
ما را به سيماهايمان خواهند شناخت
« ولی »
دارد از صندوق ِ قرض الحسنه
سر در می آورد
تا کارت اقامت ِ سقف ها را باطل کند
سر انگشتی هم که حساب کنی
به پاره‌های آسمان
می گويند ابر
نه چيز ِ ديگر
ای پلک ها
گشوده شويد
و حروف ِ سيل آسا بباريد
فرسنگ فرسنگ وطن پيمودن
گام نمی شود
گامْ
گاه ِ زدن
دردستگاه ِ ماهور
چه ربطی به طور دارد
« ای زيباترين زن
باغ ِ بسته و
چشمهء دست نيافتنی»
ترا
با لبانت نمی بوسند
ترا
ديواری می بينند
با برج های نقره
و دری پوشيده در روکشی از چوب سرو
سينا
«طور» اش را داد
و از تاک ِ تو نوشيد
« خوشا درختی
که ميوه می دهد و
برگ هايش پژمرده نمی شود »
...
پاترول
حرف ها را گشت می زند
بزند !
وقدم ها را توقيف می کند
بکند !
برادر پاترول !
پايت را از کفش ما بيرون بياور
گليمت تا خيابان ِ شهدا اعتبار دارد
نه اين‌جا
تو کجا اين‌جا کجا
فرشتهء کار آگاه
وجب به وجب
متر به متر
کيلو متر
بال گشود
تا خواب ها را
حتا
در رختخواب ما
به جوخه بسپارد
خارج از محدوده
شامل ِمنکرات نمی‌شود بابا
تا « نهی» ات را
به اين قاره ويزا کنند
حالا هی سوت بزن
ايست بده
چشم بندان ايجاد کن
گواهی‌نامهء ستاره ها را
لغو کن
پروانه ها را به خطّ کن
خطّ ها را
کَفَن کُن
نيش بزن
نيش‌ات به‌خير
مار !
شعار ِ پار و پيرار
« برادر ارتشی
چرا برادر کشی »
صدايت ديگر رنگ ندارد
شعر با کسی جَنگ ندارد
دارد؟
داشته است
داشته بود
هزار و سيصد و اندیْ
زور کَندی
وِرد کاشتی
مفقودالاثر بر داشتی
چاه فرمودی
اتوبان سَر زد
سرعتِ کاروان و نوحه
جز
شکستِ مأمور گشت
دَر رَفتن ِ مفسدان
جان به در بُردن ِ منافقان
جيم شدنِ « رجيم» مان
- گجستگان
عوارضی به‌‌بار نياورد
آورد؟
و جَمکَران
امتياز
به‌اسکناس و نامه رسان بخشيد
حالا بگو کور خوانديم
مبهوت ِ تَردستی
پروردگارا !
کجايش را نخوانديم !
در چشم بندی
با حورمندی
الحقّ که
گُورمندی
گُورمند !
مرگ از آنِ تو
وتو
از آنِ مرگ
ای نينوا !
نينوای ِ بی نوا
سر انجام
ملخ ها
ريشهء دکَل‌ها را
از خاک ِ تو ريشه کَن
و در سرزمينِ سانتريفوژ و اورانيوم
قولنامه خواهند کرد
آشيل هم که از ارتفاع ِ امتياز
پائين بيفتد
بليط پاشنه‌اش
باطل می شود
اين را Thétis
گوشزد کرد
اما
نه اوديسوس
نه ايتاک
گيشهء تروا را
غارت که هيچ
حراج هم نکردند
مناقصه جایِ خود دارد
خودمانيم قاضی
قاضی القضات!
شتر سواری و دولا دولا
پيراهنِ سياست عاقبت ندارد
آن که می پوشد
ديانت ندارد
حالا بگو ببينم
چند قرن سلول
چند ميليون دهانِ آواره
چند تُن کُليه تَر و تازه
اسنادِ حجره‌ات را
بايگانی کرده است
شکر خدا
دسترسی به کامپيوتر
نَم و نای ِ دَم و دستگاهت را
رو به راه کرده
تنها رنجِ کلاويه
احضارِ روح ارواح است
بشُمار
بشُمار و کَم نيار!
حضور و غياب ِ جهنم
زير انگشتانِ نازک‌تر از گُلت
صلواتسُوزِ منبر است
تو خربزه خوردی
لرزش را جبهه پوشيد
جريمه‌اش را
پارک ملت می پردازد
پَس لرزه‌اش را
دخترانِ دوبی پَس می دهند
ای سپيده دمان !
سيل بندِ زمان را
در انجمادِ يک قافيه
از چرخه بيانداز
تا هجای ِ Héroïque
ازگوش ِ بتهون
بيرون بريزد
هيچ مهتابی
در چشم ما به‌خواب نرفت
وقتی مُهمات
بلند گوها را پُر کرد
و الله اکبر
به ويترين‌ها و خبر‌ها
حمله‌ور شد
زمانْ
تاريخ را تا کرد
زبانِ مقدّس پوشيد
و بَر جوانیِ ما
انقلاب باريد
آن گاه که امپراتور
در تبعيد
قهرمانی را
از تَن بيرون آورده بود
آشوب
آشوبگر را بلعيد
و نغمه
ننيوشيدن را
ننيوشيده گوشيد

سوزن تَبَر کنی ای مام
مامِ سلام سلام
مامِ امام
محتملاً بگو تمام
پيشانی ِ مُهر ِ نمّام
بشوی با کلام
کلام ِ بی کُنام
بی کام
کلاغ شد
قارقار قارقار
حسنی نگو کار کار
از غار
خبر خطر شد
خطر به بَر شد
در بَر ِ ما آمد اين ديو دَغا
اين غم
اين ايران من
اين ايران خَم
اين کم
اين هم‌تن
اين من ِ من.
...
پاريس- زمستان ۱۳۸۳

* قرآن/ ۵۱/۴۱: آن گاه که بر آن‌ها بادی بی بَر فرستاديم.

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/36508

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'در بَرِ ِ ما آمد اين ديو دَغا، پاره‌هائی از يک شعر بلند، بتول عزيزپور' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016