جمعه 28 دي 1386

تهران، محشر است! داستان کوتاهی از نادره افشاری

www.nadereh-afshari.com

برای بصير نصيبی

وقتی «آدم» ريشش را اصلاح نميکند، سلمانی نميرود، موها را کوتاه نميکند، يا مدل ترکی کوتاه ميکند، تازه دوزاری اش ميافتد که - ای بابا - شناسنامه اش دارد سه رقمی ميشود که اصلا عين خيالش نيست. جواد از چندتا از اين بروبچه های «شجاع» دهان به دهان ميشنود که قدرت خدا «مملکت امام زمان» حساب و کتاب دارد. همانطور که زنها «قانونا» بايد قوانين کشور را رعايت کنند و چيزکی - برای خالی نبودن عريضه – رو سرشان بياندازند که دهان مجريان قانون را ببندند، جواد هم با ريش پانزده روزه ميرود سفارت. حالا ديگر ميداند که تو سفارت، بايد دست راستش را بگذارد روی سينه ی چپش و از دربان دم در تا خود سفير به همه بگويد: «حاج آقا، مخلصيم. حاج آقا، کوچيکيم. حاج آقا، چاکريم!»
اين يک کد است. تمام آنهايی که ميروند ايران، يا ميخواهند بروند، اين را ميدانند. زنها کدشان فرق دارد. آرايش نميکنند. اگر دستشان برسد زردچوبه به صورتشان ميمالند که رنگ و روشان زردنبو باشد. موها را رنگ نميکنند و با گلگيرهای فلفل/نمکی راهی سفارت ميشوند. آرايشگاه نميروند و با ابروهايی مثل پاچه ی بز، چيزکی رو سرشان مياندازند و ميروند آن تو که چی چی و چی چی شان را به ثبت قانونی «مملکت امام زمان» برسانند. اما همين زنها موقع بيرون آمدن از سفارت، از همان آسانسور يا پله ها، حالا ديگر بدون واهمه از جناب حاجی آقای دربان، ماتيکها و سايه چشمها را از تو کيف ساک مانندشان بيرون ميکشند و... از همانجا...د... بمال... از بالا تا پائين... بعد آن چيزک زهرماری را مچاله، ميچپانند تو ساک خريدشان، يا اگر ديگر نخواهند راهی اين اداره ی وطنی شوند، همان دم در سفارت مياندازندش تو سطل ذباله ی آن حوالی... و مدرن و متمدن راه ميافتند تو کوچه/پس کوچه های تمدن و مدرنيته...
آقايون وضعشان فرق ميکند. کراوات/مراوات که هيچی، با پيراهن چرک و يقه ی چروک، با کتی که موقع باغبانی تنشان ميکنند يا اسباب کشی و کارگری، که مثلا چاک آستينش وا شده، يا دگمه هاش افتاده، و البته و البته بدون استعمال عطر و ادوکلن راهی ميشوند به سوی کعبه ی آمالشان، وطن اسلاميزه شده... نه... اول به سمت سفارت. طفلکها همه شان که گلاب قمصر و عطر شاهچراغی به گل و گردنشان نميمالند. بعضيشان حتا عطر مردانه ی اگوئيست شانل را دوست دارند.
با تمام اين دگرديسيها دل تو دل جواد نيست. خب، ميخواهد برود ايران. مردک چند ماه پيش از سفر اولش به ايران، نامه ای دريافت ميکند که رو پاکتش مهر سفارت خورده است. طفلک با ديدن نامه، چهار ستون بدنش به لرزه ميافتد. يعنی چه؟ چه ميتواند باشد؟ بلافاصله زنگ ميزند به بشير که نامه ای اينطوری دريافت کرده است. بشير لبخندی ميزند و ميگويد: «خب بازش کن، مرد حسابی! بعد خبرش را به من بده!» و با خودش ميگويد: «اين هم پريد. چه اطواری هم درمی آورد. انگار همين خودش نبوده که تقاضای پاسپورت ايرانی کرده! من که ميدانستم. مدتهاست ميدانم. حالا برای من ادا هم درمی آورد که مثلا از هيچی خبر ندارد!»
بالاخره جواد با خواندن چند بار «وان يکاد» و فوت کردنش به خودش «جن نامه» را باز ميکند. بازش ميکند و ميبيند که نامه ای است چاپی، با سر نسخه ی وزارت خارجه ی جمهوری اسلامی. خيلی خوشگل. عکس پرچم شاخدار آن بالاست و مهر سفارت... که پس از سلام و تحيات فراوان، دعوتش کرده اند برود ايران، آن هم با چه عزت و احترامی... تازه نوشته اند که مدارک کار در «صدا و سيما»ی دوران قبل از انقلابش را پيدا کند که براش حقوق بازنشستگی تعيين کنند.
باورش نميشود. اين همه مهربانی و لطف را در هيچ حکومتی سراغ ندارد! حتا دررفته های حکومت فاشيستی/راسيستی هيتلر هم اينجوری نوازش نشده اند... آدم سياسی باشد، تو دوران شاه و دوران همينها – آن اوايل - زندان رفته باشد، خودش و زنش کارمند دون پايه ی راديو/تلويزيون باشند، تازه مثل خودش کلی هم پرونده ی سکسی داشته باشد، ولی حکومتيها با اين همه مهربانی براش بنويسند که:
«برادر گرامی، جناب آقای جواد... مد ظله... با تحيات فراوان... ما همه در زندگيمان اشتباه ميکنيم که فقط بايد از خداوند منان طلب رحمت داشته باشيم. رحمت باريتعالی بسيار زياد است. شما که در راه به ثمر رساندن حکومت الله در کشورتان اين همه زحمت کشيده ايد، چرا نميآئيد از مواهب زندگی در ميهن اسلاميتان استفاده کنيد... به شما اطلاع داده ميشود که پرونده های قبلی همه ی هموطنان مقيم خارج که قبل از هفت سال پيش جلای وطن کرده و در کشورهای بيگانه اقامت گزيده اند، مشمول مرور زمان شده است. بياييد و از همه ی مواهب وطن استفاده کنيد... تنها آنهايی که مرتکب قتل شده اند... يا شاکی خصوصی دارند...»
جواد که آدم نکشته است. شاکی خصوصی هم احتمالا ندارد، يا خودش خبر ندارد... البته موقع شلوغ/پلوغيهای انقلابی چند تا سنگ به سمت ارتشيها پرتاب کرده است، اما اين که آدمکشی نيست... حالا باز اين آدمهای بيکار بنشينند اينطرف و آنطرف و پشت سر حکومت اسلامی صفحه بگذارند و لغز بخوانند!
جواد با سابقه ی ذهنی خرابی که داشت، نميتوانست باور کند. باور کردنی نبود! دفعه ی دوم ديگر ترسش ريخته بود. البته او مثل محمد نيست که بگيرند و فلان و بهمانش کنند. اصلا معلوم نيست در مورد محمد هم راست گفته باشند و شايعه نباشد؛ شايعه ای ساخت کارخانه ی اضداد و مخالفين، همانهايی که آنطرف گود نشسته اند و هی دريوری پشت سر رژيم ميبافند. اين ها را شده بايد با دگنگ فرستاد که خودشان بروند و با چشمهای چهارتا شده شان وطن را ببينند. با چشم بصيرتی که ندارند، ببيند. ببينند تهران چه محشری است! ببينند چه تغييراتی در ميهن ايجاد شده...
خيلی دلش ميخواست برود و حقوق بازنشستگی اش را بگيرد، يا مثلا خانه اش را که مصادره شده بود، دوباره پس بگيرد. با خودش فکر ميکرد: «حالا ايران نه، بنده ی خدا چرا نميروی سفارت که ارث و ميراث پدر خدا بيامرزت ملاخور نشود؟» البته آن اوايل خيال ميکرد: «خود کرده را تدبير نيست! اينها بلاهايی هستند که خودش، با دست خودش، سر خودش آورده است، والا اگر يک خورده پاشنه ی دهانش را ميکشيد و اينقدر به خادمان مملکت افترا نميبست، حالا از آن آپارتمان تنگ دو اتاقه اش رفته بود ايران و جاش اون بالا/بالاها بود. مجبور هم نبود برای سی شاهی/صنار اينقدر حساب و کتاب کند.»
بعد در ادامه ی خيالات فرمودنش، به کله اش ميزد که:
«ای بابا... حقوق بازنشستگی که حق خودم است. ۲۰ سال براش کار کرده ام. خانه ام هم که مال خودم است و آن اوايل انقلاب که هنوز تنور داغ بود، چند تا از اين بچه جقله های دهاتی جنوب شهری نفهم مصادره اش کرده اند، که اين ها اصلا ربطی به دولت آقای رئيس جمهور ندارد.» و بعد...
«آخر پدر آمرزيده، بد ميکنند اين همه پناهنده ی بدبخت را که تو همه ی دنيا پخش و پلا شده اند، و خيليهاشان آه ندارند با ناله سودا کنند، جمع ميکنند و با عزت و آبرو برشان ميگردانند ايران و ميگذارندشان سرکار... که بيشتر از اين مايه ی آبروريزی نشوند؟ حالا اين اضداد بنشينند اينجا و هی سوزن به تخم چشمشان بزنند. بنشينند و هی مقاله بنويسند و سمينار و سخنرانی مرتکب شوند. بروند هی امضا رو امضا جمع کنند!» بعد هم با لبخند که: «خيال ميکنند کسی به تخمش هست؟ آنها که ميخواهند بروند، ميروند. هيچ طوری هم نميشود.»...
طفلک جواد اگر نميدانست، حالا ديگر خوب ميداند. خودش رفته است و با همين چشمهای باباغوری اش ديده است. از نزديک ديده است و ديده است که آنجا چه محشری است!
برای سپاسگزاری و در ضمن ايجاد رابطه ای بهتر و «محشرتر» جواد در سفر دومش به ايران - و البته بعد از ريختن ترسش - به ارشاديها پيشنهاد ميکند که فيلمی در مورد آمدن امام به ايران بسازد. موضوعش را خودش «انتخاب» کرده و کلی برای اين انتخاب به خودش دسته گل داده است. ارشاديها از اين پيشنهادش استقبال ميکنند.... کلی هم خوشحال ميشوند. جواد را هم خوشحال ميکنند!!

حالا اين بابا اسباب و اثاثيه اش را جمع کرده است. قرار است آپارتمان فسقلی دو اتاقه ی زير شيروانی پناهندگی اش را تحويل دهد و برای هميشه از اروپا برود. سالهاست اينجاست و اين اواخر بدجوری دلتنگ است. وقت زيادی ندارد. بايد از همه چيز ِ اين سالها – اين سالهای دربدری و بيهويتی – دل بکند. ميخواهد برود. بايد برود. دلش برای بقالی سرکوچه شان تنگ است، برای بچه های کوچه، برای چنار وسط حياط خانه ی پدری، پدری که ديگر نيست که موقع مردنش رو قوز افتاد و نرفت برای آخرين بار ببيندش: چه خريتی؟!
دلش هوای دختری را کرده است که اولين بار عاشقش شد. اصلا همانجا بود که اولين بار عاشق شد... زير همان چنار گردن کلفتی که روی تنه اش، هر دوشان دو قلب تودرتو کشيدند و تيری که از وسط نصفش کرده بود. برای کوه البرز، برای ترافيک تهران، برای عربده ها و «گل کوچيک» تو کوچه/پس کوچه های خاکی جنوب تهران، برای کفتربازيها، الک/دولک... تيله بازی... دختربازيها... بازيها و بازيها... چه سالهايی!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

تهران همان است. همان است که اين جماعت بازگشته ميگويند. محشر است. معرکه است. پر از خوشی است، پر از آبگوشت سرا، پر از کافه هايی که ميشود آنجا لم داد و قليان با طعم سيب کشيد. پر از گذرهايی که ميشود آنجاها ايستاد و چشم چرانی کرد. سير چشم چرانی کرد. ای گه بزند اين زنهای خسيس فرنگی را... سالهاست حسرت يک بوسه ی واقعی به دلش مانده است. يک بوسه ی دلچسب و از ته دل و داغ... يک زن حسابی... از وقتی زنش ولش کرد و رفت... اه...
همانطور که با خودش فکر ميکند، نامه ای را که برای بشير – بعد از بازگشت از ايران - نوشته بود، چند ماه پيش نوشته بود، پاره ميکند. آن زمان هنوز تصميمش جدی نبود. هنوز نميخواست برگردد و برای هميشه برود آنجا... هنوز لب پرتگاه بود. هنوز خودش را اينطرفی ميدانست و هنوز کمی ترديد در جانش ريشه داشت...
چه چيزها که تو اين نامه برای بشير ننوشته بود! چه قولها که نداده بود. چه دروغها که نبافته بود... همين پارسال بود که مقاله ی بشير نظرش را عوض کرد. اه... چرا اينقدر مردد است؟ چرا سست ميشود؟ اصلا چه اجباری دارد به بشير جواب بدهد؟ مگر بشير چه کاره ی مملکت است؟!
نامه را که در ميان کاغذها به ريشخندش گرفته است، برميدارد، از وسط پاره اش ميکند. بعد تکه/تکه اش... تکه/پاره اش... ميکند... خرده های کاغذ تا سطل ذباله رقص کنان همه ی آنچه را با دوستانش، با بشير سالها زندگی کرده است، به سطل آشغال سرازير ميکند. آينده از آن اوست. آينده ی اسلامی از آن اوست. همين چند روز ديگر فستيوال دهه ی فجر است. بايد عجله کند... لابد بشير باز دارد مقاله مينويسد. لابد دارد پته اش را ميريزد روی آب... به جهنم! ولش کن! فردا پرواز دارد. اين بار برای آخرين بار...

۱۶ ژانويه ۲۰۰۸ ميلادی

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/35664

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'تهران، محشر است! داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016