دعوت کرده اند اعضای انجمن صنفی روزنامه نگاران و انجمن آزادی مطبوعات به اجتماعی آرام در برابر دادگستری تا مبادا از معنای داد تهی شود. عضو انجمن دفاع از آزادی مطبوعات هستم و دوره پيش عضو هيات رييسه اش هم بودم، اينک آن بخت ندارم که آن جا باشم و اين بخت هم که دعوت کنم از کسانی برای رفتن. اما اين قدرم هست که می توانم حال خود بنويسم بر صفحه روزگار
"وقتی آن نفس به گونه ام خورد که از دهانی بيرون می زد که رديف دندان های زرد انگار چاله ای عفن را در آن پاسداری می کردند، صاحبش آن قدر نزديکم بود که حرارت پوستش را حس می کردم. آن گاه دانستم در زندگی لحظاتی هست که مرگ آرامشی بزرگست بود نه ترسی نابودکننده. تا خود را مشغول کرده باشم در دل گفتم به چه می خندد، و به خود پاسخ دادم به من که با چشم بسته زردی دندان هايش را می بينم. در آن لحظه می پنداشت بنده اويم و فرمان او روای زندگی من . به خنده اش اول دلم گريست که با لهجه می خندید، نه به زبان من که به زبانی ديگر، و کلمات تا از آن سياه چاله به در آید چونان کرمک خاکی می شد و از گونه ام بالا می رفت . من آماده بودم تا هر چه می خواهد از زبانم بشنود. او فرمانروای من بود." اين جمله بلند در دفتری ثبت است که در آن جز مهر و عشق تا آن زمان چیزی نوشته نبود و صفحات خالی اش هم جز اين را نمی طلبيدند. و از آن پس نيز جز رنگ آبی مهر بر آن نقشی نبسته است.
روز جمعه پانزده آذر انجمن دفاع از آزادی مطبوعات از مردم خواسته تحصنی آرام در مقابل دادگستری برپا کنند تا به اين وسيله به يادها آورده شود که جمعی که در پشت ماسک ها و ديوارها پنهانند با اهل قلم چه می کنند. در زمانی که از بروبالای جهانی اخباری می جوشد که از آن جز نگرانی برای حکومتگران نمی زاید. چنين دعوتی در حقيقت بزرگ نشانه آن است که در ايران زندگی هست و ايرانی به حل ماجراهای خود مايل. دعوت انجمن دفاع از آزادی مطبوعات برای رساندن خبر به گوش همه آن هاست که جانشان آشنای ظلم نيست.
آماده ام که درهر محکمه که عدلش مستدام باشد شهادت دهم و اثبات کنم که نامه ای که از يک روزنامه نگار جوان در روزنامه های چهارشنبه تهران بود نشانه بی خدشه وجود شکنجه و آزار در پشت ديوارهاست. نامه ای که متنش برای هر اهل حرفه آشناست و همان است که در مرداد 76 در آخرين روز دولت پيشين – که فردايش جا به دولت دوم خرداد داد – به امضای فرج سرکوهی در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شد، و همان متن و انشای آشنای همه آن ها که به چنگال تواب سازان اندر بوده اند. حتی اگر فرج زنده نمی ماند، مانند همه آن ها که نماندند، تا شهادت دهد و در نامه تاريخی خود بازگويد آن چه را ناگفتنی می نمود، حتی اگر همه شهادت ها که بعد از همان تاريخ مرداد 76 داده شد نبود، حتی اگر آزاده مرد علی مزروعی رييس انجمن روزنگاران نگفته بود که آماده است برای بازگفتن گفتنی ها، باز هم دانستن اين که از حاکم کردن ضدفرهنگی خاص بر مردم فرهنگمدار چه به دست آمده است دشوار نبود. حتی اگر هم ديروز خبر از دادياری نرسيده بود که در چشم جانبازی شيميائی – که صدام حسين به عقوبت آزردن جان او به مغاک است – هنگام بازجوئی اسپری شيميائی پاشيد و بيست سال بعد از آن درد جانکاه اين مجروح شيميائی را که از فقر به بدکاری دچار شده بود، به مرگ رساند. و با اين کرشمه معنای " داد" را که او "يار"ش باشد در فرهنگ زندگانی ديگرگون کرد، حتی اگر اهل قلم در اين هفت سال به شهادت فراخوانده نشده بودند در پشت درهائی که به شماره مشهور مانده اند، و فرهنگی مردمان گرفتار نشده بودند در دست کسانی که رو از همه می پوشند و به يک شکل و يک نفسند باز هم اميد و آرامش از آدمی رخت بر می بست. و شاملو به ياد می آمد با شهادت شاعرانه اش از زندگی در شهری که در آن بهای جان آدمی از مزد گورکن کمترست.
دعوت انجمن دفاع از آزادی بيان، اعتراضی آرام و مدنی است به خرده فرهنگ بيماری که اينک روزنامه دارد، هر گاه بخواهد در سيمای جمهوری اسلامی جا دارد، مدافع محرومان و ستمبران می نمايد، غيرت ملی را نمايندگی می کند، وزير به زير می کشد، وکيل رسوا می کند، سناريوی نجات از افشاگری هسته ای می نويسد، در دنيای اينترنت اسبی می دواند، و آری قدرت دارد تا سواران را پياده کند، هر کس را که مخالف است در دستگاه عدل الهی خود عقوبت دهد، شهر شاد را با شهردارش به خانه بفرستد و شهر سياه خود را با شهردارش بهشتی جلوه دهد، با هر چه نوست دشمنی کند و به هر چه ژنده ست جلوه قدوسی بندد. همه را تواب می پسندد. خنده اش آشناست. و اميد را در آدمی به چالش می کشد. و من يکی وقتی ديشب شنيدم که رهبر جمهوری اسلامی می گفت از اميد به آينده سرشارم، به آن اميد حسرت بردم.
اما اين تنها گوشه ای از شهرماست و بخشی از داستان ما. بخش ديگر همه شادی است که با اين محتسب و "داديار" و عسس باز زنده و بيدارست. هم ديشب برای جوانان شهری دور از شمال ايران سخن می گفتم به برکت اينترنت انگار در ميانشان بودم. گفتم آن جا همين که سکوتتان و بی حرکتی تان معنائی گرفته است نشانه آنست که زنده ايد. شهر ما بی ترانه می رقصد، شهرما زير مقعنه، زيرکانه می خندد. به قول سعدی بگذار کز برابر روی تو بگذريم/ دزديده در شمايل خوب تو بنگريم.
شمايل خوب شهر ما همان است که به روزنامه نگار جوان با لبخند می گويد غم مخور، سرت سلامت، ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش. هيچ بر تو حرج نمی داريم و از تو گلايه نمی داريم و بين سطور نامه ات می خوانيم، ما به دفترچه رمزی که حافظ و مولانا برايمان گذاشته اند، به خواندن لايه های پنهان سطور قرن هاست خو گرفته ايم. شمايل خوب شهر ما آن است که در همه اين پنج سال اکبر گنجی را از ياد نبرده است و نمی برد. او بيايد و برود وهيچ نگويد صدای سکوتش هم آشناست و در گوش های ماست. شمايل خوب شهر ما آن است که ناصر زرافشان را در پشت همان ديوار که نزديک سه سال است به جرم حق گوئی در آن جاست می بيند و می داند که او از آب آهکی اوين به سنگ کليه مبتلا شده و اين درد را می شناسد. شمايل خوب شهر ما آن جاست که ديگر کين نمی گيرد و از هر چه رنگ تعلق و خشم دارد بی زارست و زود از دفتر آبی اش کرم خاکی ها را پاک می کند. شمايل خوب شهرماست که هميشه آفتابش زنده و بخشنده است. جوان هاش زنده اند، پيرانش پيرانه سر هنوز شوق جوانی دارند. و گاه بی تبانی و بی پيوند چنان سکوتی می کنند که خوف در دل سياهکاران می اندازد. چنان نگاهی به قدرت و مغروران آن می اندازند که دل سنگ را آب می کند هيبت آن نگاه. چه رسد که لبخند پر اميدی هم ضميمه آن کنند که معنايش آن است که
ما را سریست با تو، که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم، بر آن سريم
ما با توئيم و با تو نه ايم، اينست بولعجب
در حلقه ايم با تو و چون حلقه بر دريم