خرمن خاطره ها را شخم می زنم و به منقار کلام دانه های درشت را بر می کشم. در خزینه خاطره چیزهایی می ماند برای همیشه می ماند با ما، در ما. باید به مدد حافظه آنهمه خاطره را به منقاشی از غربالی گذراند.
در دریای زمان، ماهی های خاطره شناورند، کدامین را برکشم؟
در اساطیر یونان آمده است که برای دوزخیان بدترین شکنجه آن بود که یادها را از یاد برند که حافظه را محو کنند و حالا نوشته همسال و همراه عزیزم "مسعود بهنود" عزیز دیشب مرا بر سر شوق و شور آورد تا از بازرگان یاد کنم در سالگشت مرگش که خود زندگی بود. نادره مردی از سلاله سلسله نیکان که در خلاصه خود بود " و غم این خفته چند خواب را در چشم ترش می شکست" همیشه می شکست.
در او چه می دیدی؟ آن مرد پاک پاکباخته پایدار با چهره ای که به پاکی بچه ها می مانست. خود می گفت روزی در ترنی که از پاریس به شهری نزدیک می رفتم ، روبرویم خانمی بود که بچه هفت ساله اش سخت شیطنت می کرد، مادر به بچه گفت آرام باش تا این "کوچک بزرگ" با تو بازی کند و بچه آرام شد و بارزگان تا رسیدن به مقصد با او بازی کرد و بچه و مادر بچه شاد شدند و دل از او نکندند، در پایان سفر خانم گفته بود آقا چهره تان چقدر به بچه ها می ماند و بارزگان خندیده بود و می خندید و این قصه حکایت می کرد.
در دل این دریا دل چه می گذشت، در پس این چهره که در بزرگی به "لوییجی پیراندلو" شباهت داشت چه اندیشه هایی موج می زد، در ژرفای سر کوچکش چه پنهان بود، چه پندارهای بزرگی.
16ساله بودم که بازرگان را در مشهد دیدم، از دور او را می شناختم، ما بچه های آن روزها کتاب "خودجوشی" او را می خواندیم که واژه ای نوساز بود، ساخت او و کتاب طرحی نو داشت. می دانستیم که استاد دانشکده فنی بوده حالا نیست و رهبر نهضت آزادی. تازه از زندان بیرون آمده بود.
شب عاشورایی پس از سخن استادمان شریعتی بزرگ او سخن گفت به آرامی، در کنار من امیر پرویز پویان و مسعود احمدزاده بودند در خانه آقای علیزاده بازرگان، بازرگان سخن می گفت. علیزاده پدر دوست پرکشیده مان "غزاله". باری وقتی که خود را با پرویز و مسعود به دیدنش رفتیم، انگار سالهاست او را می شناسیم، گلمان گرفت، حرفمان گل گرفت اما گر نگرفتیم. هیبتی نداشت
در عید اول انقلاب، لباس نو پوشید و گفت برای من صلوات نفرستید اگر می خواهید کف بزنید و مردم کف زدند چه کف زدنی...
در رثای دوستش طالقانی بزرگ، وقتی که جمعیت به عادت معهود سه صلوات می فرستادند گفت چه جواب پیامبر را می دهید که برای او یک صلوات و برای فرزندش سه صلوات می فرستید!
پرشهای پیچیده را با سخن ساده می داد، وقتی می پرسیدند علت سقوط شاه چه بود، یک کلام می گفت: خودش.
می گفت، شنیدم که مدافعات من در دادگاه نظامی، ضبط می شود و هر روز به گوش شاه می رسد، عافیت طلبانی نصیحت کردند آقا آرامتر، که سالهای زندانتان کمتر شود، گفتم و در دادگاه گفتم چقدر خوب است که حرف حقی به گوش شاه می رسد. بگذار سخن راست بشنود اگر بشنود و گفت امروز ما آخرین گروهی هستیم که با تکیه به قانون اساسی سخن می گوییم، سخن ما را اگر نشنود فردا با گلوله با شما سخن خواهند گفت و چنان شد که از دل نهضت جنبش چریکی چهره بست.
او حرف خود را زد نتیجه آن شد 10سال زندان و تبعید به برازجان. بازی تاریخ را ببین، وکیل مدافع تسخیریش، سرهنگ آن روز و امیر امروز. ”امیر رحیمی" چنان محو جذبه و جاذبه آهن ربایی او شد که اعلامیه های نهضت را در دادگاه خواند، امیری که در 28مرداد به خانه مصدق حمله کرده بود حالا به حکم وکالت تسخیری، دفاع یاران مصدق را به عهده گرفت، دادگاه که تمام شد این وکیل مدافع مبرز به سه سال زندان محکوم شد!؟
پیر ما همیشه پذیرای حق بود، پیر بود اما همیشه تا آخرین دم ذهن جوانی داشت وقتی که ”فرزند زمان خویشتن باش" کانون پرورش فکری را به او پیشکش کردم گفت چرا جملات امام عالی (ع) را فقط به فارسی نوشته اید و اصل عربی را نیاورده اید گفتم آقای مهندس این کتاب برای نوجوانان است و من معلم عربی نیستم، این کار معلمها و مدرس هاست. خندید گفت حق با شماست.
به شرکت انتشار که بالا خانه ای بود در باب همایون گفت این کتاب را بخرید و به شهرها بفرستید. دوست ما آقای شریف زاده عزیز مسوول این کار بود و کرد آنچه کرد. من "احمد رضایی" را اولین بار در آنجا دیدم که کار می کرد و سخت کار می کرد. چیزی درون او می جوشید. به تنهایی امتی بود. به ایمانی که می رسید، مصلحتی نمی اندیشید.
مصلحت یعنی حق را رها کردن و او مصلح بود نه مصلحت جو، نمونه اش آخرين سخنرانی او " دين و آخرت هدف بعثت انبيا" که با اين کتاب همه دريچه های کهن را بست، خط کشيد برعهد عتيق و سخنی نو آورد و دريچه ای تازه گشود. دريچه ای نو برای نسل نو.
چه چيز در او بود، وقتی مصاحبه فالاچی را خواندم که کار ترچمه آن را برادرم و دوست عزیز ديرينم دکتر سلامی به عهده داشت ، ديدم بازرگان چه کرده است تا اين زن ناآرام و سرکش را رام کرده. آن مصاحبه را در کتاب "گفتگوهای فالاچی" آوردم اما مقدمه مصاحبه در آن جا چاپ نشد که اميدوارم روزگاری بشود.
می گفت در زندان قصر که بودم، بيکار بودم، کتاب می نوشتم و کتاب می خواندم و سخنرانی می کردم. شبی خاطرات خلع يد را باز می گفتم، به مناسبت ذکر خيری از دکتر رضا فلاح کردم و ياری او را در آن سال ها ستودم و گفتم درست است که حالا همه کاره صنعت نفت است اما سندی بر خيانت او در آن سال ها نديدم از خدمت های او در آن سال ها ياد کردم .
خفيه نويسان گزارش کرده بودند، روزی صنعتی زاده آمد به پادرميانی، روز ديگر مهندس فريور ما را نزد امينی برد به دلجوئی، روزی هم پيام آوری از سوی فلاح آمد با سپاس که فلاح خواسته بود واسطه شود که مهندس کوتاه بيايد و شاه ببخشد! به هر سه نفر گفتم من عقيده خويش گفته ام بی هيچ نيتی و نيازی به نامی و نوائی، اگر از زندان هم بيرون روم سر سازش ندارم. هميشه سخت سر بود مهندس.
وقتی هم که از زندان بيرون آمد به قم رفت تا مراجع ثلاثه را به سياست فراخواند اما مرجعی او را به خانه راه نداد و پيام داد که ما را با سياسيون کاری نيست!؟
می گفت پس از کودتای 28 مرداد روزی زاهدی مرا خواست. معاونم، شاگردم مهندس روحانی بود، می دانستم با اسلام بيگانه است و تعلقات حرفه ای دارد اما مديری مدبر بود. زاهدی با احترام گفت آقای مهندس آيا همچنان مصدقی هستيد. گفتم شکر خدا که هستم و اگر خدا بخواهد هميشه خواهم بود. زاهدی گفت خود استعفا دهيد اينگونه احترامتان حفظ می شود. استعفايم را نوشتم و مهندس روحانی را به مديريت سازمان آب برگزيدم و پيشنهاد کردم و چنين شد که او مدير شد. به آن چه می انديشيد عمل کرد، به آن چه می کرد ايمان داشت. زئوس بود و در اين راه قبله قبيله ما بود در شرف و شور و شجاعت.
همواره از او سه چهره به ياد می ماند. سه چهره ناهماهنگ که در او هماهنگ است. اول استاد ترموديناميک دانشکده فنی، دوم سياستمداری نستوه، ستيزه گری بی سياست[ به معنای سياسی کاری] و اخر دينداری دانا، "لوتر"ی يگانه و بی همتا.
بيفزايم از همه اينها مهمتر انسانی مهربان. ياد دارم که روزی که از زندان آزاد شد با جلال آل احمد به ديدارش رفتيم با دسته گلی به خانه پرگلش در خيابان ظفر موقع خداحافظی " خاطرات مالکم ايکس" را به زبان فرانسه به او سپرد تا جلال ترجمه اش کند. جلال به عادت مالوف به کتاب حاشيه ها زده بود فراوان. سالی که گذشت مهندس از کار ترجمه پرسيد و جلال که کتاب را سخت پسنديده بود فرصت ترجمه نيافته بود و به من سپرد و من با اجازه او هنگامی که در "بعثت" بودم کتاب را به نديم قديم جناب سيد هادی خسروشاهی سپردم که می خواست اين کار را تمام کند. در بعثت کتابی از او به چاپ سپردم، بهانه چاپ کتاب اين بود که نويسنده ای که نسب از حجاز داشت از من خواست که از مهندس مقدمه ای برای کتابش بگيرم به اصرار و الحاح هم خواست. به مهندس که مراجعه کردم آن کتاب را شايسته تمجيد نيافت، گفتم آقای مهندس خود نظرتان را بنويسيد و او نپذيرفت و مقدمه مفصلی نگاشت. وقتی کتاب معهود درآمد نويسنده دلخور شد که چرا نام مهندس را بالاتر از نام او گذاشته ام و همين و همين ها داغی دعوائی شد که "بعثت" را رها کردم . آنها به راه خود رفتند و ما هم به راه خود.
آخرين کارم در آنجا چاپ آن مقدمه بود به گونه ای مشتمل با نام " دين و تمدن" با روی جلد زيبائی کار فرزندش خلف صالح عبدالعلی بازرگان، روزی که به ديدن جلال رفتيم کتاب را هديه برد. در کوچه فردوسی تجريش خانه جلال، او جلال را سخت تشويق کرد و طرحی ريخته بود برای نوشتن علت شکست نهضت ملی مصدق. مصدق نامی بود که آن دو را سخت به هم پيوند می داد.
در سالهای زندگيم هرگز جلال را اين چنين شاد و سرخوش نديده بودم. حتی جلال پيشنهاد کرد که مهندس عضو کانون نويسندگان شود با آن همه کتاب. باری بگذرم.
اکنون او نيست اما او هميشه با ماست. شرمنده آنانی که عمل بر مجاز کردند. اما می دانم که " مادر ايران" نام مهندس بازرگان را هميشه در دل و بر لب خواهد داشت. می خواست جای خدا و مردان خدا عوض نشود. مردان خدا جانشين خدا در زمين نباشند و خدا جانشين آنان در آسمان، به نام خدا و به ياد خدا، خلق خدا را می ازارند و قول شاعر شورشی ناصرخسرو را از ياد می برند که "
خلق خدا يکسره نهال خدايند
هيچ نه از اين نهال بشکن و برکن
از او بياموزيم پارسائی و پايداری و پاکبازی و پاکی را. آری به همه پاکی ها و نه به همه پلشتی ها و پليدی ها. در اين روزها و در اين شبهای سرد سخت ذکر خاطره او ما را گرم خواهد کرد و به گرمای او شب را به سحر خواهيم رساند. خاطره آخری که از او دارم پس از نخست وزيريش بود در سينما فلسطين، در کنارش يار پايدارش دکتر سحابی بود.
هرگز در دوران صدارت او را نديده بودم. ديده بودم اما از دور. اين بار مرا که ديد گفت فلانی کجائی، چرا به سراغ ما نيامدی و نمی آئی. گفتم آقای مهندس هرگز نرفته ای که تمنا کنم ترا. پنهان نبوده ای که تماشا کنم ترا. خنديد چون دوستتان داشتم و دارم، دور بودم اما جقه مهر بدان نام و نشان است که بود.
رم – 15 ژانويه 2005