jafarifarhad @ yahoo.com
1 ـ گنجي مرا نميگرياند !
آدم سنگدلي نيستم. اما آنچه اغلب ديگران را به ابراز احساسات وا ميدارد، مرا برنميانگيزد و برعكس آنچه ديگران را احتمالاً برنميانگيزد، مرا ميشوراند.
هم چنانكه عكسهاي اخير (46مين روز اعتصاب) گنجي را كه در گويا ديدم، انگار كه چيز تازه ي دل آزاري را نديده باشم.
تصوير فجيعتر ،كه در انتهاي ساتياگراهاي او منتشر خواهد شد هم ، مرا برنخواهد انگيخت(كه خدا چنين نخواهد).چرا كه او با انتخاب داوطلبانهي رنج، نهنگوار جنازهاش را به ساحل آزادي ميرساند و اين نه تنها متأسف كننده نيست بلكه عميقاً احترام برانگيز است.بر او حتي قطرهي اشكي نخواهم ريخت كه كام آزادگي ، مبادا كه بيش از اين تلخ شود.
2 ـ شايد تعجب كنيد. اما «فروزن» مرا ميگرياند!
كليپي ازمدونا.آنكه شال سياهي را بر تن اش پوشانده و در تناسخي مثالين، هر گاه شكلي ميگيرد. حزن و اندوه صداي او در اين آواز، هر گاه كه آنرا شنيدهام مرا به بغض يا گريستن واداشته.
چرا كه هر بار مرا به ياد محنت تاريخي نسلمان انداخته است:
« نسل سوختهي دههي چهل» كه جمعي از بهترينهايش در جبهههاي جنگ از ميان ما پركشيدند، برخي ديگر قرباني نزاع هاي بي دليل شدند و يا در زندانها گرد پيري بر موهايشان نشست.
و از بهترين باقيماندهها نيز كه تنها زندگي آرام، انساني و بيدغدغهاي را طلب ميكردند، بيشترشان از كشور گريختند. از نسل من تقريباً چيز بدربخوري نماند كه ما را به مقصود انقلاب اسلامي پنجاه و هفت برساند.
هر گاه كه بخواهم بگريم و بغض فقط اندكي مجالم دهد ، سرم را به زير آب ميبرم. آنجا كه حتي خود اشكهايم را نخواهم ديد و در ميان رشتههاي باريك آب، گم ميشوند و در زمين فرو ميروند. تلخي و شورياش را حس نميكنم و در صداي شرشر آب ميتوانم گاهي بغضم را آرام آرام بتركانم.
3- نسل سوخته ي من!
بعد از «فروزن»؛ تصاويري يك به يك از پيش چشمانم گذشت و مرا به گريستن واداشت. تصاويري كه نسل من بازيگرش بود.
نسلي كه تنها دو كانال تلويزيوني نيمروزي داشت. نسلي كه راديوهاي يك موج برايش ساخته يا وارد شد. نسلي كه براي ديدن «د .وال» پينك فلويد چه زجرها كه نكشيد. براي ديدن «فوت لوث» و «فلاش دنس» چه رنجها كه نديد.
نسلي كه نميتوانست لباس سفيد بپوشد. نسلي كه نميتوانست اسم فرزندش را خود انتخاب كند.دفترچه اي بدست اش ميدادند از اسم هايي كه مجاز بود.
نسلي كه فقط با «بيك» مجاز به نوشتن بود .نسلي كه روي «فرنو» نوشتن، برايش به خاطره تبديل شد. نسلي كه روي دفتر كاهي اش چاپ شده بود«مركز تهيه و توزيع دفترچه». نسلي كه هيچوقت خدا در مدرسه ،همه ي كتاب هايش را با هم نداشت.
نسلي كه براي شنيدن صداي «جان لنون» و «باب ديلن» تنبيه ميشد و شلاق ميخورد. نسلي كه حق نداشت «عاشق» شود.نسلي كه نميتوانست به انساني از جنس مخالف دل ببندد.حتي به حيواني!
نسلي كه فقط «گردون» و عباس معروفي را داشت. نسلي كه در پيادهروي پاركها با «جعبههاي فلزي زرد بزرگ رونده»اي مواجه بود كه كساني نشسته بر آن يكسره او را ميپاييدند و او بايد خود را از نگاههاي پرسشگر وتحقير كنندهيشان مخفي ميكرد.
نسلي كه نميتوانست «دبلنا» كند، نميتوانست صفحهي شطرنجي بگشايد،نسلي كه حتي «واكي ـ تاكي» هم نداشت كه مبادا به كار تروريست و بمبگذاري بياد.
امروز چقدر از اين تصويرها ديده باشم خوب است؟ و چقدر گريسته باشم؟! مصداق «نسل سوخته»، در همه جاي اين جهان پهناور، جز ما نميتواند كه باشد.
آيا نسلي چنين تحقير شده ،با جعبه ي خاطراتي چنين حسرتبار مي تواند كه دريادلانه مهر بورزد ؟
4- گريستن هاي من!
دو سه بار ديگري هم سرم را به زير آب برده و گريستهام. يك بار وقتي كه به تازگي، آيتالله خامنهاي توسط مجلس خبرگان به رهبري جمهوري اسلامي برگزيده شده بود. «فرهنگ مهرپرور» كمدين بازمانده از نظام پيشين ،عصر چهارشنبه يا پنجشنبهاي دنيا را براي ما گذاشت و رفت .
صبح روز جمعه، راديو در ابتداي برنامهي «صبح جمعه با شما»، پيام تسليت ايشان را خطاب به همكاران فرهنگ مهرپرور پخش كرد.
آيا درست ميشنيدم؟! عاليترين مقام كشورم، با آن طبيعت و جايگاه مذهبياش مرگ كمديني را به همكاران او تسليت ميگفت؟ نتوانستم بغضام را كه از شادي بود فرو برم. تصويرهاي خوب احتمالي كه يك به يك ميديدم مرا شادتر ميكرد و باران اشكهايم را بيشتر.
بار ديگر همين دو سال پيش بود. وقتي كه گفتند «شهره ي آغداشلو» كانديداي نامزدي دريافت اسكار شده است. از شادي داشتم گر مي گرفتم. حتي نتوانستم خود را به شير آب برسانم . در نيمه ي راه بغضام تركيد.
ياد «مجيد» سوته دلان افتادم كه گفت :«بلا روزگاريه ي عاشقيت ، داداش حبيب » و سرش را گذاشت روي ميز كرايه فروشي و ...مرد. چقدر حسرت ديدن اش را روي پرده كشيده بودم و هرگز دست نداد. خدارا ببين ! «اقدس» ما و مجيد داشت از صحنه ي اسكار بالا ميرفت و «مجيد» مرده بود.
اما يك باري هم در خيابان گريستم . تلخ تلخ. و بيمهاباي آنكه كسي مرا ببيند كه به ديواري تكيه داده و دارم هق ميزنم و ميگريم.
چند روزي از خبر كشته شدن «محمدمختاري» گذشته بود. اما خبر كوتاهي، لابلاي مطلب بلندي، از آن حكايت ميكرد كه «محمد مختاري» در حاليكه ميرفته است تا «كوپن قند و شكرش را بگيرد» ربوده و سپس كشته شده است.
اين نهايت مظلوميت جرياني از روشنفكري است كه من هرگز تعلق خاطري به آنان نداشتهام. اما چه اهميتي داشت ؟در هنگامهاي كه ديگر هيچ كدام ما كوپن خوار و بار را بياد نمي آورديم، او براي چاي شيرين صبحانهي فرزندشاش در پي قند و شكر ارزان، از خانه بيرون زده و در ميانهي راه ربوده شده بود.
تصوير و تصور جنازه اش مرا نميگرياند، اينكه ظرف شكر خانهي اين «مجموعهي بيبديل از فرهنگ و ادبيات كهن و معاصر» خالي بوده است، مرا آتش ميزد و ميسوزاند. به خدا كه دلم ميخواست همانجا ميمردم.
در فاصلهي گريستنهاي شادمانه ي من ،چه رخ داده بود كه بايد در خيابان ، تلخ و مصيبت بار مي گريستم؟
5- اين چه حكمي ست :خاكستري نباش!
همين ديروز عصر ، به دوستي ميگفتم كه سهم «آنها» از تقصير محفوظ ،بيش از آنكه دلم براي خودمان بسوزد و بگيرد، دلم براي رقيبان مان ميسوزد. تا به هر كجا كه ميتواني به عقب برو.
برخي از ما «متملقان و چاپلوسان» و برخي ديگرمان از «متنفرين و كينهتوزان» با قريب به اتفاق آنان چه ميكنيم كه سرانجام ناچار ميشويم تا آنان را به چالش بكشيم و سرانجام با حذف «خود يا آنان» ماجرا را به طريقي اغلب پرهزينه و ناموجه، فيصله دهيم؟
چون برخي ديگر، هرگز آنچه مينويسم در توجيه اقتدارگرايي و خودكامگي و سركوب نيست بلكه در استيضاح دو نيمه از اين مردمان است كه يا در تملق و سرسپردگي چنان پيش ميروند كه حد توقفي برايش قايل نيستند يا چنان كينهتوزانه نفرت ميورزند كه راه مصالحهاي باقي نميگذارند!
در اين لحظه از تاريخ بيش از همه در اين باره ادبيات «دوتايي»، «صد و صفري»و «سپيد و سياهي» شريعتي مقصر است كه جز قهر وغلبه نكاشته. آنچنان كه حتي كالبد خود او، نه آن هنگام و نه اينك، نميتواند كه در كالبد مام ميهن آرام گيرد. به حكم همان قهر و غلبه: «اگر مي تواني بمير ، اگر نمي تواني بميران»!
6- مبنا چيست . كسي پاسخ دارد!
اينجا و آنجا ،خواننده ي مطالبي هستم كه گنجي را به قهر و نامهرباني تشويق مي كنند.خوب ميدانم كه در چه فكرند. درست يا غلط گمان ميبرند كه با مرگ گنجي، بيثباتي به حداكثر خواهد رسيد و تكليف يكسره خواهد شد.
ميپذيرم كه دموكراسي به هزينه دادن نيازمند است و احتمال ميدهم كه مرگ گنجي تكليف همهي ما را يكسره كند و چون هر بار ديگر، يا حذف كنيم يا حذف شويم.
اما چيزي كه آنان نه ميپذيرند و نه به آن انديشيده اند ،آن است كه :پيش از آنكه احتمالاً تكليفي يكسره شود، يا ما ويا آنها حذف شويم ، لازم است كه «مبنا»يي براي حل و فصل منازعات يافته شود و از سوي همگان در دو سوي اين صحنه ي جنگ بيرحمانه ،مورد توافق قرار گيرد.
سرداران يوناني را در صحنه جنگ هاي تن به تن به ياد مي آوريد؟ كه ناگهان مي ايستند و به هم مي گويند «براي امروز كافيست . از فردا به اين قرار مي جنگيم» ؟!
اگر در پي ساتياگراهاي تحسينبرانگيز گنجي، مبنا و ملاك همچنان «تصفيه حساب به نحو خشونتآميز قانوني يا غيرقانوني» باشد، (حتي كه اگر ما حذف كننده باشيم) بيست و پنج سال پس از امروز، يكبار ديگر در همين جا خواهيم بود : در بيمارستان ميلاد.
با يك تفاوت كوچك : آنكه قضاوت ميكند، يكي از ماست و آنكه با مرگي خود خواسته، ما را به بازي ميگيرد، شايد كه يكي از آنها.اما اگر آن مبنا «آهيمساي گنجي» باشد چطور؟
5- بگذار تا تمام صدمات درونات بميرند!
در «فروزن » ، مدونا چه ميگفت با آن صداي حزن آلودش كه بدون آنكه بدانم، مرا به گريستن وا ميداشت؟
به رغم همهي زبان نداني ام، امروز آنرا ترجمه كردم. انگار كه براي همين حالا سروده باشند . براي ما و خطاب به گنجي :
تو تنها چيزي را ميبيني كه چشمهايت ميخواهند.
چطور زندگي
ميتواند آنگونه باشد كه تو ميخواهي ؟!
....
تويخ زدهاي/وقتي كه قلبت گشوده نيست!
....
تو تحليل ميروي، با آنچه بدست ميآوري
(با اين حال) فرصت بزرگ را از دست ميدهي، با نفرت و افسوس
وقتي كه قلبت گشوده نيست!
.....
اگر بتوانم قلبت را نرم كنم
هرگز دور از هم نخواهيم بود
خودت را به من بسپار
كليد در دست توست!
اگر تو را از دست دهم ،قلبم خواهد شكست.
.....
عشق پرندهاي ست، او محتاج پرواز است.
بگذار تا تمام صدمات درونات بميرند.
تويخ زدهاي / وقتي كه قلبت گشوده نيست
اي كاش ميتوانستم قلبت را نرم كنم.
آقاي گنجي!
اجازه بده تا «تمام صدمات درونت» و تمام «خودكامه هاي درون مان» بميرند. «آهيمسا» كن دوست من . «فروزن» است كه به گوش مي رسد. به اين آواي محزون محزون گوش كن:
«كليد در دست توست. اگر تو را از دست دهم ،قلبم خواهد شكست!»