سی و چند سال پيش تازه خبرنگاری بودم. مدام سفر هوائی می کردم. جز اشتياق برای شناخت جهان اميدم اين بود که شايد در هواپيمائی باشم که ربوده شود. آن روزها ربودن هواپيما و گروگان گيری رايج بود و خبرساز. من در اين انديشه بودم که گزارش دست اولی از يک هواپيما ربائی می تواند در جهان انعکاس يابد و به من فرصت پرواز دهد. بيم جانم نبود. روزگار گذشت، دنيا را کمی کشف کردم گرچه بخت گروگانی نيافتم. اما کشف وطن خودمان ماند برای سال ها بعد که در لحظاتی تنها گزارشگر انقلابی شدم که روزی همه موجوديت رژيم سابق و لاحق را در کلاس های خود جا داده بود، همان جا که رهبر انقلاب در يک کلاس نشسته بود و بر پشت بامش شب دوم ژنرال ها اعدام شدند، در کلاس سومش جلسات محاکمات انقلابی برپا می شد، و مردمی دور آن مدرسه طواف می کردند و در آن لحظات برای کسی که همواره در صدد شناخت و گزارش جهان و بدايعش بود، چيزی بديع تر از اين نبود و جائی خوشتر ازین برای شناخت مردمانی که مائيم.
چهل سال با هر که پيش افتاد از سلطان، رييس و کسانی که در هنر چهره بودند و در اجتماع شناخته و نشناخته، مصاحبه کردم، دو هزارتائی گزارش نوشتم تا آن روز که خودم را در برابر دوربين ها و ميکروفن ها ديدم در لباس زندان که به جرم نوشتن مقالاتی محاکمه می شدم. داشتم گزارش می شدم. همان جا هم گفتم که معمول است برای بازنشستگی کسی که "ميرزای پير شهر" لقبش داده ايد، مراسمی برپا شود، ولی مقدرمن اين شد که جشن بازنشستگی من در اين جا باشد. اما آن اعلام هم بازنشسته ام نکرد و منتظر ماندم تا امروز که شما نسل امروزی، در اين جا که خانه روزنامه نگاران است، اين خلعت بر تنم بپوشانيد و يا از تنم به درآوريد.
برای من همه عمر صرف گزارش وقايع شد. کسی که در ۲۸ مرداد روزی به دنيا آمد، و پانزده خرداد ۱۳۴۲ اولين گزارشش در يک نشريه جدی چاپ شد. تا بيست و دوم بهمن که شاهد و گزارشگر انقلابی بودم و آن شب دوم خرداد که با جمعی از پرآوازه ترين همکاران جهانی ام، به گزارش واقعه ای مشغول شدم که حماسه نام گرفت. از ميان همه وقايع که ديدم و گزارش کردم هيچ يک به اندازه اين جنبش آخر، سازنده نبود. هم از اين رو هيچ گله از بخت ندارم، لحظاتی سرشار از شور و از خشم، از شادمانی و از شرم گذشت. مگر زندگی جز اين هاست.
در همه اين سال ها آن چه که به چشم ديدم - و همه را نيز گزارش کردم - چندان ناب و يگانه بود که جای هيچ گلايه نمی گذارد. سهل است قدرشناس بختم که همين فرصت بلند که چونان لحظه ای گذشت، پر بود و هيچ کم نداشت. سه ماه ديگر شصت ساله می شوم. سپاس از آن دارم که اين ستون از روزنامه سرنوشتم هرگز بی موضوع نماند. و هيچ گاه سردبير اصلکاری که آن بالا نشسته است مرا به دليل کمکاری عتاب نفرمود. ماندم و ديدم. ديدم و روايت کردم. که جز اينم تمنائی و آرزوئی نبود. اين وسعت طنازی زبان فارسی نگذاشت که کلمه ای در دلم یخ بزند. اين انبان مثل و نشانه و حکايت و تاريخ پرعشوه و پرماجرای معاصر ايران نگذاشت در بند منع و نبايدها گرفتار شوم.
گرچه هنوز نکته ها دارم نگفته و گزارش ها دارم ننوشته، اما کيست که همه آن چه را ديده و انديشيده به قلم آورده باشد. سپاسگزارم نسل جوان روزنامه نگاران ايرانم که چهل و سه سال زندگی حرفه ای را بديده گرفته اند. شرمنده از آنم که اندر خور عفو تو [ که مردم ايران باشی] نکرديم گناهی. همه اميدم و شادمانی سال های پايانی ام، به چراغی است که در خانه دل شما روزنامه نگاران روشن است. بی ترديم که به شوقی و پشتکاری که در شماست و به خونی که در رگ های ايرانی می جوشد اين حرفه ی چراغداری، در سرزمين ما بيش از هميشه، پیش پای مردمان ايرانی را روشن خواهد داشت، که به اين روشنائی کس از آن ها سزاوارتر نيست.
خداوند شب هايتان را روشن دارد و چراغتان برای همين مردمان بسوزد، و به همين خانه روشنا و گرما دهد که گفته اند سردست جائی که وطن نیست.
[این متن در جريان جشن روز مطبوعات انجمن صنفی روزنامه نگاران توسط استاد دکتر هاشم آقاجری قرائت شد]