نشان افتخار شهر فلورانس روزگذشته طي مراسمي به اکبر گنجي اهدا شد. گنجي، در اين مراسم ضمن سخناني با عنوان "حقوق بشر جهانشمول و دلائل مبارزه در راه آن" تاکيد کرد که "ما به قوانين، سياست ها و رويه هاي جاري در ايران به شدت اعتراض داريم، چون آزادي انديشه، بيان، مذهب و اجتماعات به رسميت شناخته نمي شود".
گنجي در سخنان خود سلول انفرادي را "غيرانساني ترين بر ساخته آدميان" خواند و ياد و خاطره "جان باختگان بي نام و نشان" را در اين سلول ها گرامي داشت. وي سپس تاکيد کرد که "پرونده حقوق بشر همچنان مفتوح است".
متن سخنان گنجي
خانمها، آقايان
در ابتدا، مراتب تشكر و قدرداني صميمانه خود را ازشوراي فرمانداري شهر فلورانس، به دليل اعطاي عاليترين نشان افتخار فلورانس [درفش نقرهأي] به يك دگرانديش ايراني مدافع حقوق بشر وآزادي بيان، اعلام ميدارم. عنايت ويژه مردم فلورانس به "پيكارگران حقوق بشر" و "مبارزان آزادي بيان" در سراسر جهان، در خور شهرنشينان مهد رنسانس است. شما از اين راه خود را در درد و رنج ابناء بشر شريك ميسازيد و ياد و خاطره "جان باختگان" و "بينام و نشانهاي" محبوس در سلولهاي انفرادي [يعني غير انسانيترين بر ساخته آدميان] را گرامي ميداريد.
اينك به عنوان شهروند ايراني، فلورانسي و جهاني با شما درباره يكي از مهمترين مسائل جهان امروز گفتوگو مينمايم. نقض حقوق بشر و تنزل شأن آدميان از "غايت" به "ابزار"، اعتراض جهانيان را بر ميانگيزد. دول ناقض حقوق بشر، در مقابل، مدعي ميشوند كه يك حقوق بشر جهانشمول به عنوان معيار داوري رفتار تمام دول و گروهها وجود ندارد. حقوق بشر محلي، منطقهاي [آسيايي، افريقايي، اروپايي، آمريكايي]، فرهنگي [اسلامي، مسيحي، يهودي، بودايي، كنفوسيوسي] و تمدني [غربي، شرقي] است. نه تنها دول ناقض حقوق بشر، بلكه پستمدرنها، اجتماعگرايان [communitarianeists] و بنيادگرايان هم با انگيزهها و علل مختلف، مخالفت خود را با حقوق بشر جهانشمول اعلام و ابراز ميدارند. از سوي ديگر كشورهاي سنگاپور، مالزي، تايوان و چين در سال 1992 با صدور اعلاميه بانكوك، به مجادله با جهانشمولي حقوق بشر پرداخته و از ارزشهاي بومي فرهنگهاي شرق دوركه از آئين كنفوسيوس نشأت گرفته، دفاع كردند. در اينجا، با طرح دو پرسش مهم، نكاتي را، جهت گفتوگوي استدلالي ناقدانه، طرح خواهم كرد. در گام اول درباره اين پرسش بحث خواهد شد كه چرا يك حقوق بشر بيشتر وجود ندارد؟ و در گام بعد به اين پرسش پرداخته ميشود كه چرا بايد براي تحقق حقوق بشر مبارزه كرد؟
1- چرا يك حقوق بشر بيشتر وجود ندارد؟
به نظر ميرسد كه اينكه يك حقوق بشر داريم، نه بيشتر، مبتني بر اين اساس است كه همهي انسانها، با اينكه از لحاظ رنگ پوست، نژاد، قوميت، مليت، جنسيت، دين و مذهب، فرهيختگي و نافرهيختگي، سن، فقر و غنا، مكان و زمان زندگي، اوضاع و احوال محيط زندگي و تعليم و تربيت، امور وراثتي، و... با هم فرقهاي بسيار و گاه فاحش دارند، باز از يك گوهر واحد و مشترك برخوردارند، يعني اينهمه فرق باعث نشدهاند كه آن گوهر واحد و مشترك نيز خدشه دار شود يا از دست برود. به زبان سادهتر، اختلافهاو تفاوتهاي بسيار به معناي اختلاف كلي و تفاوت تمامعيار نيست. آيا واقعاً چنين است؟
دليل ما بر اينكه چنين است دليل پيشين[a priori] و عقلي نيست. ما نميگوييم [چنانكه ارسطو و پيروانش ميگفتند] كه بنا به ادلّهي عقلي، هر موجودي، در جهان هستي، جوهر [Substance] و ذات [essence] واحد و ثابتي دارد و فقط و فقط اعراض [accidents] و صفات [attributes] آن متعدد و متغيرند. به نظر ذاتگرايان [essentialists]، چيزهايي كه نام واحدي دارند، مانند همهي آبها يا همهي اسبها يا همهي سيبها، هر چه قدر با هم فرق داشته باشند و هر چقدر دستخوش دگرگوني شوند فقط از لحاظ اعراض و صفاتشان با هم فرق دارند و فقط از همين لحاظ دگرگون مي شوند. اما مثلاً يك ليتر آب هر چه قدر اعراض و صفاتاش دگرگون شود باز، در وراي همهي آبهاي ديگر، در هر جاي جهان و در هر زماني و در هر شرايطي، مشترك و واحد است. اين سخن را اگر در مورد انسان هم تكرار كنيم بدين معناست كه انسانها نيز، با اينكه هزارن فرق فيزيكي، فيزيولوژيكي، پسيكولوژيك، جامعه شناختي، و تاريخي و جغرافيايي با يكديگر دارند، باز هم صاحب يك ذات واحد مشتركاند كه هيچ دگرگوني اي نميپذيرد و در طول تاريخ يكسان و برقرار و دست نخورده ميماند.
اما حرف ما اين نيست. ما ذاتگرا نيستيم و براي انسان ذات واحدي كه در طول تاريخ دستخوش هيچ تغييري نشود قائل نيستيم. اما به اين معتقديم كه انسانهاي كنوني، يعني همهي 6ميليارد انساني كه بر روي كرهي زمين زندگي ميكنند، با اينكه فرهنگها، تمدنها، كيشها و آيينها، اديان و مذاهب، و كشورها و ملتها و جوامع مختلفي دارند از يك سلسله چيزهاي مشترك احساس درد و رنج ميكنند، يك سلسله چيزها هستند كه موجب درد فيزيكي و بدني و جسماني همهي آنها ميشوند و يك سلسله چيزها هستند كه موجب رنج ذهني، رواني و اجتماعي همهي آنها ميشوند. آيا اين را هم ميشود انكار كرد؟
اينكه آدميان از چيزهاي مشابهي احساس رنج يا درد ميكنند، نيازمند دليل پيشين و عقلي نيست، بلكه به حكم دليل پسين [a posteriori] و تجربي [empirical] روشن و واضح ميشود. پس اگر ميگوييم كه انسانها گوهر مشتركي دارند منظورمان اين است كه همه شان موجوداتي اند آگاه [conseious] كه از چيزهاي مشتركي درد و رنج احساس ميكنند و، طبعاً چيزهاي مشتركي موجب لذت آنها ميشود. آيا آثار مكتوبي كه از زمان پيدايش خط تا كنون بر جاي مانده است و حتي آثار باستانشناسي و پارينه شناختي اي كه به دورانهاي بسي قبل از تاريخ پيدايش خط مربوط ميشود حاكي از اينند كه انسانهاي گذشته دورازآزار و اذيت بدني و شكنجهي جسماني احساس درد نميكرده اند يا از اضطراب و تشويش و دلهره و ترس و غم و نوميدي و ظلم و بيعدالتي رنج نميبردهاند؟ همينكه جواب اين سؤال منفي است براي ما كافيست كه از درد و رنج مشتركشان سخن بگوييم.
همين درد و رنج مشترك را بمعناي حقوق بشر مشترك ميدانيم. معتقديم كه موجود وقتي كه داراي توانايي احساس درد و رنج است داراي حق و حقوق ميشود. اگر موجودي آگاهي نداشته باشد يا آگاهي داشته باشد ولي طوري ساخته شده باشد كه از هيچ چيزي احساس درد و رنج يا از آن طرف، احساس لذت نكند، چنين موجودي داراي هيچگونه حق و حقوقي نيست، زيرا قائل شدن به حق، چيزي نيست جز اينكه قائل شويم كه موجود آگاهي كه بعضي از امور براي او درد و رنج آورند نبايد در معرض آن امور قرار گيرد. همهي كساني كه براي انسان حقوقي قائلند و همهي كساني كه اعلاميهي جهاني حقوق بشر را تنظيم و امضاء كردند معتقد بودند كه انسانها از يك سلسله امور درد و رنج ميبرند و بايد كاري كرد كه آن امور در مسير زندگياشان واقع نشوند. هر حقي كه براي انساني قائل ميشويم بدين معناست كه امكاني فراهم ميآوريم كه آن انسان در مسير زندگي خود به چيزي كه براي او درد آور يا رنجزا است برنخورد، و هر تكليفي كه براي ديگران قائل ميشويم بدين معناست كه ديگران نبايد موجبات درد يا رنج آن انسان را پديد آورند.
اگر توانايي احساس درد و رنج موجب پديدآمدن حق ميشود درد و رنجهاي مشترك موجب پديد آمدن حق مشترك ميشوند. وچون به دردو رنجهاي مشترك پي ببريم، در واقع، به حقوق مشترك پي برده ايم. و دليل جهانشمولي حقوق بشر يعني دليل وجود يك رشته حقوق مشترك و يكسان براي همهي 6 ميليارد انساني كه زندگي ميكنند، همين است. ملاحظه شد كه ما براي اعتقاد به حقوق بشر واحد و مشترك به ذات انسان و انسان ذاتي ارسطوييان محتاج نيستيم و حتي به انسان انتزاعي كانتي نيز نيازي نداريم، اما در عين حال، به انسان اجتماع گرايان[communitarianeists] نيز، كه به حدي در قيد و بند زمان، مكان، محيط، تعليم و تربيت، وارثت و اوضاع و احوال جغرافيايي، تاريخي، اجتماعي، اقتصادي، سياسي و فرهنگي است كه با ساير انسانها گويي هيچ وجه اشتراك و وحدتي ندارد معتقد نيستيم. اجتماعگرايان، پستمدرنها، و نسبيگرايان تفاوتهاي برآمده از تاريخ و جغرافيا و فرهنگ را چنان عميق و ريشه دار ميانگارند كه نميتوانند براي انسانهايي كه در تاريخها، جغرافياها، و فرهنگهاي متفاوت زندگي ميكنند هيچ وجه اشتراكي ببينند. به نظر آنان طوفان نسبيت چنان شديد و وسيع است كه وجه شباهتي ميان انسانها باقي نميگذارد. و ما چنانكه گفتيم، بنا به ادلهي تجربي و تاريخي، به چنين طوفان سهمگيني معتقد نيستيم و در نتيجه، به حقوق بشرهاي متفاوت و رنگارنگ نيز اعتقادي نداريم.
در عين حال ـ و اين نكته بسيار مهم است ـ بر اين اعتقاد هم نيستيم كه فهرست حقوق بشر مشترك ميان همهي آدميان يك بار و براي هميشه، به دست تنظيمكنندگان اعلاميهي جهاني حقوق بشر نوشته و بسته شده است. پروندهي حقوق بشر همچنان مفتوح است و هر آن ممكنست كه حقي بر آن فهرست افزوده شود يا حقي در آن فهرست بلا موضوع شود. مفتوح ماندن فهرست حقوق بشر معلول دو علت بسيار اساسي و مهم است. يك علت نظري و يك علت عملي. مقصود از علت نظري اين است كه هرچه شناخت انسان از خودش بيشتر شود، يعني هر چه بشر در روند تاريخي خود علوم و معرفت بيشتري كسب كند و طبعاً شناختش از خودش ژرفتر و گسترده بشود چه بسا پي به چيزهايي ديگر ببرد كه ميتوانند موجب درد و رنج بشر شوند، و از اين رهگذر، پي به حقوق بيشتري براي انسان ببرد. وقتي كه روانشناسي رنگها مانند امروز پيشرفت نكرده بود چه كسي گمان ميكرد كه بعضي از رنگها، سرانجام موجبات درد و رنج انسانهايند و بعضي ديگر بالعكس، لذت آفريناند؟ وقتي چنين چيزي مكشوف ميشود، بالطبع، انسانها حقوق ديگري نيز پيدا ميكنند كه تا الان مكشوف و معلوم نبوده است. به طور كلي، هر چه شناخت آدمي از خودش بيشتر ميشود بيشتر و بهتر ميفهمد كه چه چيزهايي درد و رنج ميزايند و چه چيزهايي لذت ميآورند و چون ملاك ذي حق بودن درد و رنج است، در نتيجه، بيشتر و بهتر ميفهمد كه چه حقوقي داشته است كه تا به حال خودش هم نميدانسته است و از آنها اطلاع نداشته است.
اما، گاه هست كه يك علت عملي فهرست حقوق بشر را دستخوش دگرگوني قرار ميدهد. و منظور از اين علت عملي مشكلات عملي جديدي است كه فرا روي بشر قرار ميگيرد. هر چه زندگي بشر پيشرفته تر و پيچيده تر ميشود مشكلات جديدي نيز از راه ميرسند كه قبلاً وجود نداشته. آيادويست سال پيش نيز بشر مشكلات محيط زيستي [ecological problems] امروز را داشت؟ اين مشكلات محيط زيستي نوپديد طبعاَ درد و رنجهايي پديد ميآورند و محدوديتهايي ايجاد ميكنند كه، به نوبه خود، حقوق جديدي را ميطلبند، همچنين، گاه هست كه با كشف و اختراع چيزهاي بديع و بيسابقه و از دُور خارج شدن ابزارآلات قديم پارهاي از حقوق بلا موضوع ميشوند. با پيدا شدن اتومبيل و اتوبوس قوانين مربوط به راهنمايي و رانندگي پديد آمدند و با خود حقوق وتكاليفي آوردند، ولي با از ميان رفتن اتومبيل و اتوبوس نيز همين قوانين بلاموضوع ميشوند و از ميان ميروند و حقوق و تكاليف همراه خود رابا خود ميبرند.
اما مهم اينست كه هرچند فهرست حقوق بشر مدام در معرض تحول و تغيير ميتواند بود ولي در هر مقطع تاريخي هرچه درفهرست حقوق بشر هست و مانده است براي كل بشريت، فارغ از تمدنها و فرهنگها و اديان و مذاهب و مليتها و كشورها، معتبر است. نه اينكه بتوان گفت كه آسياييها يا اروپاييان، يا مسلمين، يا كنفسيوسيها يا جهان سوميها، يا سياهپوستان يا يهوديان، فهرست حقوقي متفاوت با فهرست حقوق سايرين دارند.
خلاصه آنكه فهرست حقوق بشر در هر زماني فهرست حقوق همهي انسانهاي آن زمان است، بلي، دو واقعيت هست كه اِعمال فهرست حقوق بشر واحد و مشترك را در اوضاع و احوال متفاوت ميتواند متفاوت كند. يكي اينكه ممكن است افراد يك جامعه به هنگام تعارض دو حقِ Aو B حق A را برB ترجيح دهند و افراد جامعهي ديگر حقB را برA ترجيح دهند. معناي اين سخن اين نيست كه جامعهي اول به حق B قائل نيست و جامعه دوم به حق A قائل نيست. هر دو جامعه هر دو حق را محترم ميدانند ولي چون در عالم واقع گاه پيش ميآيد كه بناچار يكي ازدو حق را بايد فداي ديگري كرد ممكن است در جامعهاي A برB و در جامعه ديگر B برA رجحان يابد. اگردرجامعه اي امنيت نسبتاً كاملي برقرار باشد، افراد آن جامعه به پليس اجازه نميدهند كه به محض اينكه به كسي مشكوك شد از او اسناد و مدارك بخواهد يااو را بازجويي بدني كند. اما اگر امنيت جامعهاي جداً به خطرافتاده باشد چه بسا همهي شهروندان آن جامعه بخواهند كه پليس به محض مظنون شدن به كسي او را مورد بازجويي و تفتيش قرار دهد. در هر دو جامعه، هم امنيت اجتماعي و هم رعايت حريم خصوصي محترم است. يعني در هر دو جامعه مردم از فقدان اين هر دو رنج ميبرند، اما چون جمع اين هر دو امكانپذير نشده است يكي اولي را ترجيح داده است و ديگري دومي را.
واقعيت دوم اين است كه ممكن است يك نظام حقوقي سياسي، در عين حال كه بهجد در صدد آن است كه حقي را درجامعه پياده كند تشخيص دهدكه پياده كردن آن حق، حق مهمتري را ضايع ميكندو درنتيجه، توضيح دهد كه موقتاً از اجراي آن حق جلوگيري و صرف نظر كند. اگر، مثلاً، آزادي مطبوعات در جامعهي خاصي آثار و نتايجي بسيار وخيم ببارآورد يعني مثلاً موجب هرج و مرج و اختلال امور شود، چه بسايك نظام سياسي سالم نيز موقتاً و تا وقتي كه اين وضع برقرار است آزادي مطبوعات را از حد خاصي بيشتر و بيشتر نبرد.
شك نيست و بايد بهوش بود كه اين هر دو واقعيت ممكنست بهانه به دست كساني بدهد كه اساساً نميخواهند حقوق انسانها را استيفاء كنند و اين سوء استفاده بوفور در طول تاريخ پيش آمده است. ولي، به هر حال، خود اين دو واقعيت قابل انكار نيست.
با اينهمه، خود اين واقعيت نيز حقوق بشر واحد و مشترك را خدشه دار نميكنند، چون فرق است ميان اينكه كسي حقي نداشته باشد يا داشته باشد و نتواند در وضع و حال خاصي آن را استيفاء كند. حقوق بشر جهانشمول بدين معناست كه همه، فارغ از هر چيز ديگري و به صرف اينكه انسان اند، حقوق واحد و مشتركي دارند، چه بتوانند آن را اعمال كنند و چه نتوانند پس اين دو واقعيت نيز جهانشمولي حقوق بشر را از ميان نميبرند.
تا اينجا گفتيم كه انسان چون توانايي احساس درد و رنج دارد و داراي حق و حقوقي است و انسانها چون از چيزهاي مشتركي درد و رنج ميكشند و ميبرند، حقوق مشتركي دارند، و حال تصريح ميكنيم كه ديدگاه ما ديدگاهي فايدهباورانه [utilitarianistic] است. يعني معتقديم كه حقوق [و نيز اخلاق] مبتني است بر آثار و نتايج مثبت يا منفياي كه بر اعمال انسانها مترتب ميشود. ما، مانند وظيفهگرايان [deontologists] نيستيم كه معتقدند كه بعضي از افعال، فارغ از آثار و نتايجشان، خوب يا درستند و بعضي ديگر نيز، باز فارغ از آثار و نتايجشان، بد يا نادرستند، ما فقط به آثار و نتايج اعمال نظر داريم و، به اين جهت، به هيچ وجه محافظهكار يا سنتگرا و حافظ سنتها نيستيم. يعني نميگوييم كه اگر گذشتگان كاري را بد يا نادرست دانسته اند هرچند الان هيچ اثر يا نتيجهي نامطلوبي ندارد، باز بد يا نادرست است. ما، دم به دم، به آثارو نتايجي كه اعمال انسانها، در وضع و حالهاي نوظهور و جديددارند، نظر ميكنيم و تجديد نظر طلبي[revisionism] و اصلاح خواهي[reformism] ما هم از همين جا است. ما هيچ تعهدي به آنچه گذشتگان گفته يا معتقد بوده يا كردهاند نداريم. مخالفت كسي مثل من با جريان محافظه كار[conservative] و سنتگرا[traditionalist]ي كشور خودم از همين جاآب ميخورد . اينان كساني اند كه بر يك سلسله از بايد و نبايدها و درست و نادرستها و خوب و بدها جزم و جمود و تعصب ميورزند، وحال آنكه بسياري از آن بايدها، نبايد، و بسياري از آن نبايدها، بايد شدهاند. اگر زماني عملA آثار و نتايج مثبتي به باراورد به اين معنا نيست كه در هر زمان ديگري نيز آثار و نتايج مثبت به بار ميآورد و همينطور درمورد آثار و نتايج منفي. آيا تكثير مواليد، كه روزگاري فوائد فراوان عائد ميكرد، امروز جاي خود را به كنترل و تحديد مواليد نداده است؟ آيا نحوهي تقسيم ارث ميان زن و مرد و دختر و پسر امروز نيز همان كاركرد مثبت گذشته را دارد؟ آيا امروز نيز مزارعه و مساقات بهترين راهحلهاي رفع مشكلات اقتصادياند؟ آيا همچنان ميتوان از قطع دست دزد دفاع كرد؟ آيا هنوز ميتوان حق مؤلف را به بهانهي اينكه مؤلف مالك يك شيء عيني نيست، انكار كرد؟ عدم توجه به اين مطلب بسيار مهم است كه سبب شده است كه محافظه كاران و سنتگرايان كشور من مثل محافظه كاران و سنتي هاي هر جامعه ديگري، كمكم ربط و نسبت آراء و نظراتشان با واقعيتهاي محسوس و ملموس اجتماعي و سياسي و اقتصادي و حقوقي و فرهنگي جامعه از دست برود و به مشكل حرف پرت زدن و سخن نامربوط گفتن[irrelevance] دچار شوند. سخن نامربوط[irrelevant] سخني است كه، فارغ از حق و باطل بودناش، بااوضاع و احوال محيط پيرامون ربط و نسبتي برقرار نميكند.
اما فايده باروي ما، فايدهباوري مثبت [positive] يا كلاسيك [classic] يا سنتي نيست، بلكه فايده باورياي منفي[negative] ، مثل فايده باوري پوپر[Popper] است. ما نميخواهيم حقوق و اخلاقي را ترويج كنيم كه هدف خود را بيشترين لذت يا فايده براي بيشترين افراد ميداند، بلكه واقعبينانه تر و متواضعانهتر ميگوئيم كه لازم و كافي است كه هدف خود را بيشترين كاهش درد و رنج بيشترين افراد قرار دهيم.
درد و رنجي هم كه ميگوييم و ميخواهيم به حداقلش برسانيم درد و رنجي است كه خود انسانها آن را درد و رنج ميدانند، نه آنچه كه مكتبها و مسلكها و ايدئولوژيها به نمايندگي از انسانها آنها را درد و رنج تلقي كرده اند و براي رساندن جوامع به مرحلهاي كه در آن اين درد و رنجها نباشد بزرگترين، بيشترين، و ژرفترين درد و رنج ها بر همين انسانهاي انضمامي[concrete] و گوشت و خوندار تحميل كرده اند.
بر اين اساس، ما به حقوق بشر واحد و مشتركي قائليم كه موجب كاستن از درد و رنجهاي انسانهاي واقعي و گوشت و خون دار ميشود. به نظرما، اين حقوق بشر نظام سلسله مراتبي[hierarchy] دارد و در رأس اين نظام دو حق عظيم بهروزwell-being] و خودگرداني [autonomy] قراردارند. يعني بر اين باوريم كه هر حق ديگري يا از مصاديق يكي از اين دو حق است يا از تلفيق اين دو حق خاص آمده است. مقصود من از بهروزي اين است كه هر انساني حق دارد كه از آنچه موجب درد و رنج جسماني، رواني و اجتماعياش ميشود بركنار بماند و منظورم از خودگرداني اين است كه هر انساني حق دارد كه زمام زندگي و سرنوشت خودش را خودش در دست داشته باشد. اگر انساني از هر درد و رنجي بر كنار بماند ولي احساس كند كه با تدبير و برنامهريزي و هدايت و نظارت ديگران اين وضع برايش ميسر شده است و خودش مثل طفل نابالغ است كه ديگران اداره اش ميكنند و موجبات درد و رنج را از او دور مي كنند و خودش در اين ميان نقشي ندارد يعني ديگرگرداني [heteronomy] اصل زندگي او شده است، هرچه قدر هم وضع و حالش بحسب ظاهر نيكو باشد باز احساس رنج ميكند. كيست كه نخواهد كه خود شهسوار سرنوشت خودباشد، نه بازيچه اي در دست اين و آن؟
و درست در همين جاست كه مولفه ديگر انديشهي ما پديدار ميشود، آن اعتقاد راسخ به پلوراليزم [Pluralism]است. ما براين اعتقاديم كه اصل خودگرداني ايجاب ميكند كه هر كس بر طبق فهم و تشخيص خود سرنوشت خود را راه برد و زندگي خود را برنامه ريزي كند و آيا اين همان اصل نيست كه همهي عارفان در طول تاريخ و فيلسوفان اگزيستانسياليست و روانشناسان انسانگرا از آن به زندگي اصيل [Quthentic life] تعبير ميكنند؟
مگر زندگي اصيل همان زندگي خودگراني نيست كه، در آن، نه همرنگي با جماعت، نه افكار عمومي، نه مدهاي رايج، نه ولايت فكري روحانيون، نه سنتها و آداب و رسوم، نه پيشداوريها، و نه هيچ عامل بيروني ديگري سرشت و سرنوشت و زندگي مرا تعيين نكنند، بلكه فقط خودم بر اساس فهم و تشخيص و نيروي استدلالگر[reason] و نيروي وجدان اخلاقي[conscience] خودم تصميم بگيرم كه چه بكنم و چه نكنم؟ البته شكي نيست كه اصل خودگرداني هرگز امكان اين را نمييابد كه شخص را به حقوق ديگران بياعتنا و بلكه متجاوز و متعدي سازد.
اما همين زندگي بر اساس خودگرداني و اصالت[authentication] زمينه تمام عياري است براي قبول پلوراليزم [[pluralism و سبكهاي مختلف زندگي چون ناگفته پيداست كه وقتي هركس بر اساس عقل و وجدان اخلاقي خودش و به دور از هر گونه تقليد، تعبد، پيشداوري، جزم و جمود، تعصب و همرنگي با جماعت زندگي كند با زندگيهاي متنوع و متكثري سر و كار خواهيم داشت، يعني گلستان زندگي بشري هزار رنگ ميشود و رنگارنگ. ما از اين رنگارنگي زندگي استقبال ميكنيم و آن را هم به مصلحت نوع بشر و هم به سود سلامت رواني و اخلاقي يكايك افراد بشر ميدانيم.
ديديم كه اين پلوراليزم، فرزند نسبيگراييrelativism] ] نيست، بلكه زاييدهي زندگي خودگردان و اصيل است. ما براي اينكه جا براي پلوراليزم باز شود به نسبي گرايي [relativism] رو نياورديم. معتقد شديم كه حقوق بشر جهانشمول ومطلقي وجود دارند كه مفروض نسبيت نيستند و بر همه جوامع و فرهنگها قابل اطلاق اند، اما چون يكي از مهمترين آنها اصل خودگرداني است و خودگرداني به تنوع و تكثر شيوههاي زندگي انجامد، طبعاَ پلوراليزم پديدار ميشود.
اين است رأي ما در باب حقوق بشر جهانشمول كه چنانكه ديديم، در يك جمله خلاصه ميشود "تحميل درد و رنج هر چه كمتر". اما همين حقوق بشر به آساني و سهولت و صرفاً با ورود در مباحث نظري و آكادميك تحصيل نميشود و اكتساب آن، خود، درد و رنج هاي بسياري براي انساندوستان و مصلحان اجتماعي و روشنفكران انسانگرا و دلسوز فراهم ميآورد كه در بخش بعدي سخن به آن خواهم پرداخت.
2- چرا بايد براي تحقق حقوق بشر مبارزه كرد؟
در نگاه نخست اين پرسش چندان عميق به نظر نميآيد. اما دقت به تجربهي تاريخي به خوبي نشان ميدهد كه همواره در تمامي جوامع تحقق و به رسميت شناخته شدن حقوق بشر محصول و نتيجهي مبارزهاي دشوار و طولاني بوده است.
براي ما بسياري از مواد بيانيهي جهاني حقوق بشر چندان نكته هايي بديهي و خود آشكارند كه دشوار بتوانيم آنها را اموري بدانيم كه نيازمند اثبات و دليلآوري هستند. انگار همه بايد بپذيريم كه اين حقوق از جمله مسلمترين نكتههايند.
اما هنگامي كه به ياد ميآوريم كه حقوق بشر سندي است تاريخي، محصول دوران مدرن و انديشهي مدرن، بيانگر شيوهاي از فهم و دلالت كه در بنيان خود به مدرنيته وابسته است، اين را هم ميفهميم كه به چه دليل همواره مخالفاني داشته است. تكيهي اين سند و اين برداشت از حقوق انساني به خردباوري [راسيوناليسم]، برابري ماهوي انسانها، و درنتيجه فردگرايي [انديويدواليسم]، است. آن چنان تكيه به ارزشهاي فردي و مبناي اصالت انسان [اومانيسم] دارد كه بيشك نگرش اسطورهاي، آييني، غيرعلمي را به چالش ميطلبد. هنوز هم مخالفان حقوق بشر را فقط حاكمان مستبد و خودرأي تشكيل نميدهند بلكه نظريهپردازاني هم يافت ميشوند كه يا مبناي فلسفي بيانيهي حقوق بشر [ايمان به قدرت عقلاني انسان در حل دشواريهاي زندگي زميني] را نپذيرند يا كاستي مواد آن را يادآور شوند.
اگر تمام انسانها حقوق ديگري را به رسميت ميشناختند ما مخالفي با حقوق بشر نمييافتيم، زيرا اين بيانيه و اين ادارك فلسفي در اصل استوار است به رواداري، و قبول حق ديگري، و اين باور راستين كه تمامي حقيقت پيش يك نفر نيست و نميتواند باشد. بل خرد جمعي، مكالمه، و چارهجويي گروهي همواره نتايجي بهتر و كاملتر از كاركرد عقلي يك نفر به همراه ميآورد.
چرا مبارزه براي تحصيل و تحقق حقوق بشر ضروري است؟ بايد گفت پيش از هر چيز به اين دليل كه منابع اصلي حيات جمعي، يعني قدرت، ثروت، معرفت و منزلت، منابعي كمياب هستند. هنوز شيوهاي از زندگي و توليد اجتماعي را نيافتهايم كه ضرورت تمركز قدرت در دست سرآمدان را نفي كند. هنوز ما نه فقط در سطح زندگي سياسي با هرم قدرت روبروئيم، بل در تمامي سطوح زندگي اجتماعي با تخصيص قدرت به اقليت كوچكي روبرويم. نتوانستهايم بر پايهي تفاهم و چارهجويي جمعي و بر اساس حقوق فردي، نهادهاي بينادين اجتماعي را مستحكم كنيم. در خانواده، در نهادهاي جامعهي مدني، در زندگي توليدي و اقتصادي همواره با مديريتي روبرو هستيم كه به معناي تمركز قدرت در دست اقليت است. قدرتمندان [خاصه درسطح زندگي سياسي] حاضر به تقسيم قدرت خود با ديگران نيستند. تنها از پي مبارزهاي دشوار، طولاني، پرهزينه و در بيشتر موارد خونين، آنان آمادگي تقيسم قدرت را به افراد [ يا نمايندگان گروهها و افراد] به معناي اكثريت جامعه دارند. حكومت استبدادي براي ديكتاتورها شيرين است. دليل ندارد كه به دست خود يا با رضايت خاطر از آن دست بكشند. فقط پايداري در مبارزهي مردمان فراوان است كه سرانجام آنان را در سازوكار قدرت و حكمروايي شريك يا حتي عامل تعيين كنندهي نهايي خواهد كرد. تاريخ مدرنيته، تاريخ طولاني چنين مبارزهي اجتماعي است كه بنا به منطق خود از سوي طبقات و لايههاي زيرين جامعه پيشرفته و البته همواره افرادي با فرهنگ و به يك معنا آرمانگرا همراه آنان مبارزه كردهاند. اين مدعا با همين توان استدلالي در مورد ثروت اجتماعي صادق است.
نابرابري در موقعيت و منزلت اجتماعي نتيجهي نابرابري اقتصادي است. بسته به اين كه تا چه حد در جريان توليد ثروت [بيشتر به شكل ثروت ملي] نقش داشته باشيم جايگاه خود را در پايگاه اجتماعي مييابيم. دمكراتيزه كردن كار و توليد مستلزم مبارزهاي تاريخي و طولاني است. اين دموكراتيزه كردن شكل نميگرفت هرگاه مردمان به سندي يا راهنمايي كه حقوق برابر اجتماعي و سياسي آنان را تضمين كند، دست نمييافتند.
كساني كه انتقاد مشهور ماركس به ناهمخواني برابري صوري سياسي و حقوقي با نابرابري اقتصادي را برجسته ميكنند، خود به خوبي دريافتهاند كه براي مبارزه در جهت تقليل نابرابري هاي اجتماعي و تحقق حقوق افراد بر اساس انصاف [به معنايي كه عدالت تلقي ميشود] نخست بايد برابري صوري قانوني [حقوقي، سياسي] به دست آيد. اين به معناي دست يافتن به هدف نهايي نيست. اين پايان راه نيست بلكه آغاز آن است. دموكراتيزه شدن پايگاههاي اجتماعي و نهادهاي اجتماعي به معناي نگرشي تازه به سامان يابي دانايي است. جامعهي انساني در جهان امروز نيازمند باز شكلگيري نهادهايي است كه دانايي را نه حق اقليت بل از آن اكثريت بدانند. در ذات دگرگونيهاي تكنولوژيك مدرن اين نكته نهفتهاست. دانايي با رسانههاي امروزي در خود شكلي دمكراتيك دارد كه به معناي امكان دسترسي اكثريت مردم به حداكثر دانش است.
مشاركت در قدرت بدون سازمانيابي نيروهاي مردمي در جريان مبارزهاي دشوار ممكن نميشود. ثروت اجتماعي به شكلي عادلانهتر توزيع نميشود مگر اين كه مردم [اكثريت] خواهان دگرساني اجتماعي خود باشند. اين همه در مبارزه براي حقوق بشر نمايان ميشوند. خود اين حقوق زماني كاملتر ميشوند كه به مبارزات اقليتهاي اجتماعي نيز توجه شود و هم راستايي آنها با مبارزهي كلي دمكراتيك به رسميت شناخته شود و پيش برود.
دليل ديگري كه بر ضرورت مبارزهي دمكراتيك براي تحصيل و تحقق حقوق بشر ميتوان آورد، به ماهيت فلسفي اين حقوق باز ميگردد.
اين حقوق در خود به توسعهي آزاديهاي انساني باز ميگردند. انسانها مدام دايرهي جبر و محدوديت را تنگ ميكنند و قلمرو آزادي خود را به معنايي تاريخي گسترش ميدهند. انسان مدرن نيازمند آزاد زيستن، آزاد انديشيدن و از جهان به گونهاي آزادانه با خبرشدن و براي دگرگوني آن كوشيدن، است. در جوامع پيش رفته [جوامع از نظر صنعتي و فرهنگي پيش رفتهتر] بسياري از اين حقوق و آزادي ها به دست آمده اند. در سير تاريخي يكصدسال گذشته آن چه به عنوان دولتهاي دمكراتيك "بورژوايي" شناخته شده تحقق يافتهاند. به ويژه در دو سه دههي اخير بر شمار آن كشورهايي كه در آنها حقوق شهروندي دمكراتيك به رسميت شناخته شده افزوده شده است. همواره جوامعي به عنوان الگو پيش روي ديگر جوامع قرار گرفته اند. با رشد انقلابهاي تكنولوژيك و انفورماتيك و توسعهي ارتباطها و پديدآمدن رسانههاي خبري جديد، باخبري ملتها از احوال يك ديگر بيشتر و كاملتر شده است. دشوار بتوان افراد را در يك كشور واپس مانده نسبت به پيشرفت حقوق اجتماعي و سياسي و زندگي سالمتر، شادترِ جوامعِ ديگر بيخبر و بياطلاع نگه داشت. در نتيجه، مردمان ساكن در جوامعي كه به شيوههاي سنتي اداره ميشوند يعني روال حكومت در آنها غيردموكراتيك است، الگوي زندگي مردماني ديگر را كه حقوق ابتدايي خود را به دست آوردهاند در پيش چشم هاي خود دارند. حتي شيوههاي جديدتر زندگي مادي و فرهنگي ميان مردمان در واپسماندهترين جوامع رايج ميشوند. پس مبارزه براي حقوق بيشتر و زندگي بهتر جريان مييابد. ميتوان از اين نكته به عنوان "جبر تاريخ" ياد كرد. نو شدن [مدرنيزاسيون] به ضرورت، با خود ايدههاي تازه ميآورد. نهادهاي جديد و مدرن با خود انديشههاي نو ميآورند. تكنولوژي مدرن همراه خود فكرهايي تازه را ميپروراند. اما اين "جبر تاريخ" به عنوان رويدادي ناگهاني ظاهر نميشود، بل خود محصول پيكار دشوار و گاه طولاني مردمان است. پيكاري كه در جريان آگاهي انتقادي مدرن شكل گيرد. آن شكل از آگاهي كه همراه است با خودآگاهي. يعني درك جايگاه و موقعيت خود.
پيكار در راه تحقق حقوق دمكراتيك به صورت اصلي اخلاقي هم ظاهر و اثبات ميشود. حقوق بشر ناظر به بيعدالتي در زندگي هر روزه است. شاهد نابرابريها و ظلمها و حقكشيها است. من ميبينم كه حق ديگري پايمال ميشود. بر من روشن ميشود كه اگربراي تحقق حق ديگري گامي برندارم، از گوهر انساني خويش جدا ميافتم. حق ديگري به معناي كامل كنندهي حقوق من است. مبارزه براي حقوق بشر در خود به معناي مبارزه براي ژرف تر كردن حقوق انساني خود من است. من بايد فعال شوم. مبارزه كنم و ديگري را كه هنوز حق بيان ندارد، حق انتخاب ندارد، نميتواند خودش راههاي زندگياش را برگزيند، در زندان است، شكنجه ميشود، از حق انساني خود بيبهره ميشود، تحقير ميشود، شهروند درجهي دو شناخته ميشود، ياري كنم. ياري كنم تا بتواند به حقوق ابتدايي انساني اش دست يابد. خودش كارش را انتخاب كند، خودش منزلت خود را بسازد، خودش همسر يا شريك زندگياش را برگزيند، خودش راههاي بهتر زيستن، شاد بودن، لذت بردن، را بيابد. خودش بتواند به زندگياش معنا بخشد.
اين "خود" در لفظ "خودش" محتاج ديگري است. او محتاج من است تا در مبارزه براي حقوق بشر شركت كنم. من محتاج او هستم تا خودم را بهتر بشناسم و كاملتر بسازم.
ميبينيم كه تحصيل حقوق بشر گره خورده به مبارزات دمكراتيك، اگر اين مبارزه پيش نرود، تكامل اجتماعي به معناي كلي آن صدمه خواهد خورد. قدرت آفرينندهي انبوهي انسان ناشناخته خواهد ماند، به كار نخواهد آمد. در دل انديويدواليسم كه پايهي ليبرالي حقوق بشر است تعاون و همراهي و مكالمهي انسانها نهفته است. اين جا ايندويدواليسم به معناي يافتن راههاي گسترش خلاقيت و آفرينندگي فرد انسان معنا دارد، فردي كه در دل جمع ميزيد و جمع بايد حقوق فردي او را محترم بداند و به رسميت بشناسد.
3- سخن پاياني:
روشنفكر نه تنها درد و رنجي بر مردم تحميل نميكند [نبايدبكند]، بلكه همواره از درد و رنج مردم ميكاهد [بايد بكاهد]. روشنفكران در اين راه درد و رنج بسيار خواهند برد. از اين رو از نظر اخلاقي بايد بگونهاي زندگي كنند كه آنان را آماده نمايد تا درد و رنج بسياري را تحمل كنند. مبارزه با رژيمهاي سركوبگر براي كاستن از درد و رنج و آلام مردم، مبارزه اي اخلاقي، اما پرهزينه [دشنام شنيدن، اخراج، تبعيد، زنداني شدن، شكنجه، شهادت] است. با هيچ ترفندي نميتوان ميدان مبارزه را ترك كرد. همان دليلي كه حقوق بشر را، حقوق انسان چونان انسان ميكند، دفاع از حقوق بشر را هم وظيفه انسان چونان انسان ميدارد. با استناد به تقسيم كار اجتماعي [Division of labour] و فرآيند تفكيك [differentiation] نقشها نميتوان از مسئوليت اخلاقي گريخت. نهادهاي مدني مدافع حقوق بشر كار خود را انجام خواهند داد. وجود اين نهادها، باعث سلب مسئوليت و فرار به برج عاج نميشود. همه انسانها، به خصوص روشنفكران، مكلفند پيكاري شجاعانه با ناقضان حقوق بشر ترتيب دهند و از اين راه، از درد و رنج مردم گرفتار خودكامگان بكاهند.
اين سخنان چه نسبتي با وضع كنوني ايران دارد؟ اولاٌ همان دلايلي كه مبارزه در راه حقوق بشر را توجيه مي كرد، مبارزه پيكارگران ايراني مدافع حقوق بشر را موجه مي نمايد. ثانياٌ ما به قوانين، سياست ها و رويه هاي جاري در ايران به شدت اعتراض داريم، چون آزادي انديشه، بيان، مذهب، اجتماعات به رسميت شناخته نمي شود. چون هنوز در قوانين اين نظام حكم اعدام مرتد وجود دارد. چون دگرانديشان و دگرباشان سركوب و زنداني ميشوند. چون بيش از يكصد نشريه را طي 8 سال گذشته توقيف كرده اند. چون درقانون مجارات اسلامي به افراد اجازه داده اند هر كس را مهدورالدم تشخيص دادند، شخصاَ به قتل برسانند. چون حق تعيين سرنوشت را از شهروندان سلب كرده و به مردم اجازه نميدهند تا به روشهاي مسالمتآميز زمامداران حاكم را بر كنار كنند. چون تمام راههاي اصلاحات بنيادين را مسدود كرده اند. چون هنوز زنداني سياسي-عقيدتي وجود دارد. چون از طريق قانون گذاري زنان و مردان را نابرابر كرده و زنان ما را از بسياري از حقوق مدني و شهروندي محروم كرده است. اعلام مجدد اين مواضع، هزينهمند است و ميتواند براي بار سوم مرا راهي زندان كند. اما چه باك، وقتي از يك سو آدمي اخلاقاَ عمل خود را موجه ميداند و از سوي ديگر تمام نهادهاي مدني حقوق بشري بينالمللي و انديشمندان و روشنفكران جهان را در كنار خود مييابد و حمايت معنوي آنها را احساس ميكند. آزادي،دموكراسي، حقوق بشر، شاد زيستن، برابري، انتخاب گري و... حق ماست. هيچ كس در اين دنياي خاكي كالايي را رايگان بدست نخواهد آورد. اگر اين آرمان ها براي ما ارزشمند است، بايد براي بدست آوردن آن ها و ايجاد جامعه باز مبارزه كرد و نهراسيد.