دوشنبه 10 اردیبهشت 1386

فاطمه، ديگر فاطمه نيست! ابراهيم نبوی

آقايان! ملت ايران نمی تواند موضوعی به نام حجاب اجباری را بپذيرد، نه اجباری برداشتن آن را می پذيرفت و نه اجباری نگه داشتن آن را می پذيرد، اين گروهی که نمی توانند اين وضع را رعايت کنند، حداقل نيمی از جامعه ايرانند، شما اگر از نيمی از جامعه ايران متنفريد، مثل خيلی از مردمانی که از ديدن مردم شاد و سرخوش رنج می کشند، می توانيد به روستاها پناه ببريد، يا از خانه خارج نشويد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

صدای ضجه دخترکی که جيغ می زند و نمی خواهد به زور سوار ماشين پليس شود، بی شباهت نيست به صدای فرياد و ضجه صحنه ای از فيلم هزاردستان که در آن امنيه رضاخانی، زنی محجبه را به زور چادر از سر می کشيد، با اين تفاوت که در اولی تمشيت و تنبيهی در کار است و در دومی مامور می ماند و چشمان تيز و تند و عصبانی جمع که محاکمه اش می کنند و مجازاتش می کنند و محکومش می کنند.

(برای تماشای فيلم به پايان اين نوشته مراجعه کنيد)

روزی را به ياد می آورم که دختران دانشکده ادبيات دانشگاه شيراز در همان سال ۵۷، گروهی بچه تهرانی ها بودند که همه شان يک جور لباس می پوشيدند، تی شرت های آستين حلقه ای آبی آسمانی با شلوارهای لی لوله تفنگی، ده پانزده نفری می شدند و راستش را که بخواهيد وقتی در حياط دانشکده راه می رفتند، احساسی از زنده بودن و بودن و نفس کشيدن در تمام فضا احساس می شد، تا اينکه در تهران ماجرای « ياروسری يا توسری» پيش آمد و درست همان روزها بود که قرار بود از هفته ای ديگر حجاب تقريبا اجباری شود. من و يکی دو دوستی که طرفدار انقلاب و آيت الله خمينی بوديم با حسرت به دانشکده پر شر و شور و پر از زندگی شيراز نگاه می کرديم و هرچه چشم می بستيم قدرت تصور زمانی را که همه زنان در شهر مجبور شوند روسری بپوشند نداشتيم، اصلا قدرت تصورش را نداشتيم... اما برايتان داستانی را بگويم از دخترکی جوان و شوخ و شنگ که اتفاقا شيرازی نبود، رفيقی بود که هر روز می ديدمش و از قضای روزگار نه صنمی بود و نه سروقدی و نه روی چوماهی، دخترکی بود که مهندسی می خواند و خرده هوشی داشت و سر سوزن ذوقی، اهل کاشان هم نبود. فرض کن نامش شعله بود، شعله ای و آتشی و شوقی. جمعه ای بود و پنجشنبه ای که برای دو روز کوه رفتيم و از قضای روزگار، همين دکتر جعفر توفيقی وزير هم که آن روزها دانشجو بود، همراه مان بود. اين دخترک که رفيقی بود و شلوار مخمل کبريتی مد آن روزها را می پوشيد و پيراهن مدل شانگهای به تن می کرد و دکمه اش را تا بالا می بست، در آن روز با ما به کوه آمد، و کوه جايی است که محمد از آن پيام می گرفت و موسی از آنجا ده فرمانش را آورد و نمی دانم حضرت عيسی پشت کوه کاری کرده بود، اما اين را می دانم که اکثر علمای ما از پشت کوه آمدند. بالاخره از کوه برگشتيم و صبح زود به خوابگاه رفتيم و عصر که شد بعد از شرکت در کلاسها، رفتم به خوابگاه دانشکده پزشکی، از دور ابراهيم نامی از دوستان را ديدم که صدايم می زد و در کنارش خانمی با مقنعه و چادر و دستکش مشکی ايستاده بود، از همان جانورانی که تا آن روزها کمتر ديده بوديم. خوشم نمی آمد و رو به او هم برنگرداندم، به سوی ابراهيم نگاه کردم و حالی و احوالی، به خانم چادری اشاره کرد و گفت: نشناختيش؟ شعله است! و من برگشتم و شعله را نگاهی کردم. شعله ای که ديروز موی و رويش را می ديديم، حالا انگار هزار سال دور شده بود، گفتم: تو چرا اينطوری شدی؟ گفت: خودم هم نمی دونم، ولی عادت می کنم، حالا همين طوری گذاشتم. در همان سالها بود که صدای حی علی الحجاب دکتر شريعتی از هر بلندگويی به گوش می رسيد و هر بلندگويی دائم در حال اثبات اين مدعا بود که فاطمه، فاطمه است و اشتباه نگيريد، فاطمه را با اقدس و شهناز و شهين و مهين اشتباه نگيريد، فاطمه فقط فاطمه است. انگاری که می ترسيد ما عوضی به جای فاطمه سراغ گوگوش برويم.

اسم دخترش را گذاشت فاطمه، به عشق دکتر شريعتی، به عشق انقلاب، به عشق جنگ، اما فاطمه از روی متد تربيتی « فاطمه فاطمه است» بزرگ نشد، به همين دليل وقتی پانزده ساله شد، زير زيرکی با همه بچه های آپارتمان شان فيلم رد و بدل می کردند و دوست پسرش که می آمد، دو تا کوچه آنطرف تر، فاطمه را می ديدی که در حال دويدن است و وقتی به موتور پسرک می رسيد چادر را گوله می کرد توی کيفی که همراهش بود و محکم پسرک را بغل می کرد و پشت موتور می نشست و پسرک لايی می کشيد وسط ماشين ها که نکند غربتی های حزب الله گير بدهند و ضايع بازی دربياورند، باد می خورد توی صورت نوزده ساله فاطمه و زندگی را دوست داشت و دوست دارد و دوست دارد. پدرش چهار سالی در جبهه بوده، دو برادر مادرش در جنگ کشته شده اند، يک دائی اش در جنگ معلول شده و خانه پدربزرگ در سولقان است، جايی که اسلام محکم ايستاده است و فاطمه هم ديگر اصلا فاطمه نيست، گاهی می شود مونا و گاهی می شود چيزی ديگر، تنها چيزی که توی کتش نمی رود اين است که فاطمه فاطمه است.

تو چه می گوئی رئيس؟ تو حرف حسابت چيست؟ تو که دست دختر مردم را می گيری و در حالی که او نمی خواهد سوار ماشين پليس شود و ضجه می کشد، بزور می کشی اش داخل ماشين و بزور در را قفل می کنی و پرتش می کنی گوشه سلول که پدر و مادرش بيايند، با سندی در دست و نگاهی پر از نفرت توی صورتشان و هزار تير زهر آلود که از چشمان برادرش يا شوهرش به سوی تو شليک می شود، از آنها می خواهی که تعهد بدهند که ديگر دخترشان بدحجاب در شهر نمی گردد و پدر با خودش قسم خورده که اگر کليه اش را هم بفروشد، دخترش را از اين جهنم نجات می دهد و می فرستد فرنگ که ديگر گرفتار لجن هايی مثل شما نشود. و آنها هم تعهدشان را می دهند، و تو دخترک را از سلول آزاد می کنی و سعی می کنی پدرانه نصيحتش کنی، همان نصيحت هايی که به دختر خودت می کنی و تا به امروز فايده نکرده است، امشب دخترت از تو خواهد پرسيد: بابا! تو هم قاطی اين لجن ها بودی؟ و تو يک باره بوی لجن پر می شود زير بينی ات. دوباره می پرسد: بابا! تو هم قاطی اين لجن ها بودی؟ تو می پرسی: کدوم لجن ها؟ دخترت می گويد: همين هايی که اون دختره رو بزور سوار ماشين می کردند و اون جيغ می کشيد؟ و تو می مانی که چطور همه اين تصوير را ديده اند؟ تو که کاری نکردی، فقط هلش دادی تو و در را بستی و بردی به مرکز و بعد هم آزادش کردی. دخترت می گويد: بابا! خدائيش تو هم جزو همين لجن هايی؟ تو هم دخترها رو کتک می زنی؟ و تو نگاهش می کنی و به سويش می روی و بغلش می کنی و می گوئی: « بابا! به من می آد که از اين کارها بکنم؟»

رئيس! من که چيزی به دخترت نخواهم گفت، اما تو خجالت نکشيدی که چنين کاری کردی؟ آی برادر جوان خنده روی عزيز! تو از روی دختر کوچک پنج ساله ات شرم نمی کنی که مادری را که می گويد دختر پنج ساله اش در مهد کودک منتظر اوست، در خيابان نگه داشتی و اشکش را درآوردی؟ خدا به آن بزرگی تمام آن بهشتی را که تو با همين طرح مقابله با بدحجابی از دستش دادی، مفت و مجانی در اختيار اين مادر گذاشته بود، ان وقت تو ام القرای اسلام را برايش جهنم می کنی؟ اگر روزی دخترت از تو بپرسد که پول لباسی را که برايش خريدی از کجا آوردی، رويت می شود بگوئی از کتک زدن دختران و مادران و زنانی که هيچ جرمی نداشتند، پول درآوردی. فردا شب هم سعی می کنی در مهمانی حانه عموخان چنان وانمود کنی که تو ديگر در نيروی انتظامی نيستی و منتقل شده ای به وزارت کشور و کار ستادی می کنی. آخر مرد حسابی! جناب سرهنگ! استاد! اين چه پولی است که می گيری؟ پول کتک زدن زنانی که نمی خواهند چنان لباس بپوشند که تا ديروز مجاز بود و امروز نيست؟ پول فحاشی و مزخرف گويی به زنان و دخترانی که توی کت شان نمی رود که وقتی پدرشان و برادرشان و شوهرشان کاری به لباس پوشيدن آنها ندارند، تو برای شان تعيين تکليف کنی؟ اين چه پولی است که با آن قسط خانه را می دهی و اضافه کار می گيری؟ راستی! اسم اضافه کاری که برای اينکه اشک زنان مردم را دربياوری و با يک مشت زن نکبت بدقيافه عقده ای وسط خيابان جلوی کسانی که مثل آدم لباس پوشيدند، بگيری، چيست؟ اضافه کاری برای طرح؟ اضافه کاری برای طرح ۰۰۳ ؟ يا اضافه کاری برای امر به معروف؟

من نمی فهمم اين آقای موسوی اردبيلی چه می کند؟ اين آقای جوادی آملی چه می کند؟ اين آقای طاهری اصفهانی چه می کند؟ اين آقای هاشمی و عبدالله نوری و خاتمی و کديور و اشکوری چه می کنند؟ مگر يکی از شرايط امر به معروف و نهی از منکر کردن، داشتن و نداشتن فايده نيست؟ وقتی مرجع تقليد و مجتهد جامع الشرايط يا هر مجتهدی می بيند که ۲۵ سال است دارند به اين مردان و زنان، امر و نهی می کنند که حجاب تان را رعايت کنيد و سال به سال روسری ها عقب تر می رود و آرايش زنان غليظ تر می شود، لابد يک اشکالی وجود دارد. حداقل اين است که مفيد نيست. مگر امربه معروف در شرايطی که فايده ای برآن مترتب نيست ساقط نمی شود؟ مگر اين بچه ها در محيط بسته و کاملا اسلامی که جلوی هر مغازه پيتزافروشی اش هم نوشته شده « رعايت حجاب الزامی است»، بزرگ نشده اند؟ مگر صدا و سيما ۲۷ سال خواهران و برادران و زنان و شوهران و پدران و دختران را در سريال ها، آن هم در خانه، با حجاب نشان نداده اند؟ مگر نه اين که اين بچه ها دستاورد جمهوری اسلامی اند؟ اگر امر به معروف فايده داشت، تا به حال لااقل اثری از آن ديده می شد. وقتی امام معصوم می گويد که اگر کسی ببيند دارند خلخال، که يک وسيله آرايشی محسوب می شد، از پای زنی می کشند و از غصه نميرد، مسلمان نيست. شما چه مسلمانی هستيد که می بينيد دختری را بخاطر لباسش می زنند و می کشند و می برند و عين خيال تان نيست؟ شما چه مجتهدی هستيد؟ چه فايده ای داريد؟ امر به معروف با اين شداد و غلاظ می شود؟ چرا کاری می کنيد که هر دختربچه و پسربچه ای پايش به زندان باز شود و خود را در موقعيت روسپی و فاحشه ببيند؟ سالها بر ديوار نوشتند بی حجابی زن از بی غيرتی شوهر اوست. فکر می کنيد با نوشتن اين جمله ذره ای از عشق آن مرد به همسربی حجابش که دوست دارد مانتوی اجباری را با مدلی بپوشد که زيباتر می داند، داده شد؟ جز اينکه عرض دين را برديد و زحمتی چند روزه داشتيد، چه فايده ای از اين رفتار شداد و غلاظ برديد؟ جز اينکه مانند محسن مخملباف و مسعود ده نمکی و هزاران تن ديگر حالا اصلا مشکلی با حجاب نداريد. مشکل مردم چيست که شما همه چيز را با تاخير می فهميد؟

آقای ناصر مکارم راست می گويد که وضع حجاب در آمريکا بهتر از ايران است. اين درست است، در آمريکا زنان مجبور نيستند برای نمايش خود از همين يک وجب صورت استفاده کنند، می شوند موجودات طبيعی، سرکارشان مرتب و با لباس عادی می روند و وقت تفريح هم شايد آرايشی رقيق کنند. اما چه شده که در ايران، اين همه مردم می خواهند گونه ای ديگر باشند، پسرها می خواهند شبيه کسی شوند که نيستند و دخترها می خواهند شبيه کسی باشند که با شخصيت شان فاصله دارد. در هيچ جای جهان اين همه جراحی پلاستيک برای تغيير شکل صورت اتفاق نمی افتد، چرا که مردم متوجه خودشان نيستند. شما دائما به زنان می گوئيد که عروسکند، مانکن هستند، کثيف و پليدند و در حال تحريک کردن هستند. انتظار داريد يک مانکن چطور لباس بپوشد؟ انتظار داريد يک عروسک چگونه آرايش کند؟ شما هر روز به نيمی از مردم توهين می کنيد و اين نيم مردم هر روز به شما دهن کجی می کنند. آنان دشمن نيستند، دشمن شمائيد.

می گوئيد که ماهواره ها زنان و مردان را فاسد می کند. چرا اين ماهواره ها در کشور خودشان اين اثر را ندارند؟ چرا در تمام اروپا و آمريکا پيدا کردن زنی که هفت قلم آرايش کرده اين قدر سخت است؟ اصلا کسی آرايش نمی کند. آدم ها خودشان را دوست دارند، مجبور نيستند دائما خودشان را عوض کنند. مسوول تمام فساد اخلاقی در ايران دولت و حکومت و روحانيون کشور هستند، آنان هستند که با اجبار کردن آنچه لازم نيست، کاری می کنند تا اين بت عيار هر لحظه به شکلی درآيد.

اين سنت سی سال است که هر سال ادامه دارد، هر سال پليس برای اينکه بودجه بيشتری بگيرد، پول تحقير خواهر و مادر و دختر خودش را از مجلس احمقی که می داند با دادن اين پول دختر و خواهرش تحقير خواهد شد، می گيرد و مثل سگ هار به جان مردم می افتد. هر سال يک مشت تاجر فاسد بابت سازماندهی طرح حجاب و خريد بنز و لندکروزر و لباس و عينک ترسناک پورسانت می گيرند و با گرم شدن هوا به جان زنان بيچاره اين مرز و بوم می افتند، تا پس از چند روز يا احتمالا چند هفته، « هاش» خون شان کم شود و صاحبان شان آنها را زنجير کنند و تازه يادشان بيفتد که جنايت و دزدی و شرارت در کشور بيداد می کند و آنها همين يکی را که جذاب ترين نوع مبارزه است، برای جنگيدن انتخاب کرده اند. و واقعا چه لذتی دارد جنگيدن مردی با اسلحه و باتوم و کلاه با زنی که کيف رفتن به محل کار دستش است و دارد باری از روی بارهای مملکت برمی دارد، تا شما حمقا مملکت را کاملا به گه نکشيد. چه افتخار و شهامتی است که چهار مرد به جان يک زن می افتند تا او را به زور سوار ماشين پليس کنند. و چه آزادمردی است صفار هرندی که بخشنامه می کند که روزنامه ها حتی اگر ديدند که دارد ظلمی می شود، حق ندارند کلمه ای از اين جور و بيداد بنويسند. واقعا شرم آور نيست، سگ های هار درنده را به جان زنان و دختران مردم رها می کنيد و سنگ که نه، حتی فرياد زدنی را نيز از ملت دريغ می کنيد؟

آقای سردار احمدی مقدم! هفته ای قبل مصاحبه کرديد و گفتيد که بدحجابی جزو پروژه براندازی نرم است. گفتيد که مواد مخدر و قرص های روانگردان خطرناکند، گفتيد که اشرار و قمه کشان و کسانی که برای نواميس مردم ايجاد مشکل می کنند، خطرناکند، گفتيد مصرف مشروبات الکلی غيرقابل تحمل است. گفتيد و گفتيد و از ميان دهها عامل براندازی، پس از يک هفته تمام نيروی تان را گذاشتيد برای مبارزه با زنان بدحجاب. می دانيد چرا؟ برای اينکه اين کار ظاهر جامعه را زودتر درست می کند و برای نيروهای انتظامی جذاب تر است، پول خوبی هم بابت آن به نيروی انتظامی می دهند، زحمت رفتن به کردستان و خراسان و بلوچستان برای مبارزه با اشرار را ندارد. بگذريم از اينکه در اين مدت اشرار هم از دست شما راحت می شوند، چون مشغول مبارزه مهم تری هستيد. من با شما عهد می کنم که صدای اين سازی که حالا می زنيد بزودی در می آيد، چنان زود و سريع که خودتان زودتر از همه بساط تان را جمع کنيد. ديگر مردم به پليس مانند کسانی که حافظ جان و مال مردم هستند نگاه نمی کنند. شما نه تنها سياست ده ساله گذشته پليس را خراب کرديد، بلکه مانند انسانی عصبی چنان رفتار کرديد که بعدا مجبوريد ده برابر همين باج بدهيد، مجبوريد بدحجابی را ده برابر همين تحمل کنيد. شما تمام آرای انتخاباتی جناح طرفدار خودتان، يعنی احمدی نژاد و اصولگرايان و هر کسی که در اين وضع خاموش بنشيند را از بين برديد.

روزی که نظاميان احمدی نژاد را چون دلقکی بر چوبه ای کردند تا با بازی انقلابيگری چند صباحی اصلاحگران جامعه بيمار ايران را از بالين اين بيمار مشرف به موت دور کنند، گفتيم و گفتند که اين مردک برای دادن پول نفت نيامده و اين مردک برای مبارزه با امپرياليسم نيامده و اين مردک برای مبارزه با غارتگران نفتی نيامده و اين مردک برای جنگيدن با اسرائيل نيامده و اين مردک برای توليد انرژی هسته ای نيامده، او آمده است تا مردمان ايران زمين را تبديل به نکبتی چون خودش کند، او آمده است تا چادر توی صورت دخترها بکشد و زنان را وسط خيابان کتک بزند و لباس مردم کنترل کند، همان کاری که ۲۵ سال کرده بود. احمق ها باورش کردند و گفتند، نه، چنين نيست، اين بيچاره به فکر منافع ملت است. چپ های احمق پست کلنيال دل شان را خوش کردند که احمدی نژاد در کاراکاس در کنار دخترکی بی حجاب عکس گرفته و همان عکس را کردند پيراهن عثمان. گوئی که اين بازی اولين بار است که می شود. استالين آمد، مدتی با روشنفکران فرانسوی و آلمانی و روسی لاس زد و بعد ميليون ميليون شان را نابود کرد. و بعد افتاد به جان ملت، در پنوم پنه ملت را به دليل غرب زدگی می کشتند، در عراق بدليل مخالفت با قائد اعظم، در روآندا به دليل اينکه دماغ شان پهن بود و در ايران گروهی عقب مانده می خواهند چيزی را که خودشان هم باور ندارند، به زور اسلحه توی کله مردم فرو کنند. چه شد آن وعده و وعيد رئيس جمهور که گفت: « ما نمی خواهيم جلوی لباس پوشيدن زنان و جوانان را بگيريم»؟ چه شد آن وعده انتخاباتی مشاور رئيس جمهور که گفته بود: « از راه دور دست هنرمندان لس آنجلسی را هم می بوسيم، بخصوص خانم های شان؟» خرشان از پل پيروزی گذشت و بوی گند پس مانده شان در هوا پيچيد.

آقای احمدی نژاد! با همين تصويری که از ايران ساختيد، می خواهيد سازمان ملل را و آمريکا را اصلاح کنيد؟ با همين تصوير کتک زدن زنان می خواهيد به داد خانواده های آمريکايی برسيد؟ با همين ضجه ای که از پايتخت ام القرای اسلام بلند است، می خواهيد به فرياد مظلومان جهان برسيد؟ چه کسی در کجا، مظلوم تر از کسی است که زير پای شما دارد لگد می خورد؟ يک مشت دهاتی عوضی آدم نديده را از پشت کوه برداشتيد آورديد به شهر، هنوز بوی پهن ماچه خر همسايه زير دماغش مانده، طبيعی است که بوی عطر زنانه آنان را عصبی و روانی می کند. سفره نفتی کجاست؟ غارتگران بيت المال کجا رفتند؟ سانتريفيوژ های تان کی ما را غنی می کند؟ بوشهر چه زمانی افتتاح می شود؟ به ميليون ها نامه درخواست کار کی قرار است پاسخ دهيد؟ کم دردسر درست کرده بوديد، اين هم اضافه شد. اين نمره صفر درس اخلاق تان، اقتصاد را که تک ماده کرديد، رياضی را که با آن آمارهای تان زير ده گير کرديد، در نقاشی تان که از کشيدن يک چشم انداز عقبيد، در تاريخ که درس ترکمانچای و گلستانچای را نخوانده ايد، آقای دانشمند! علم را برای چه می خواهيد؟ برای زدن توی سر مردم؟ اين که ديگر علم نمی خواهد، يک چوب می خواهد که سردار احمدی مقدم به تعداد کافی از آن دارد. از شما می پرسم، از نظر خودتان چند درصد دانشمندان اتمی کشور يا خودشان يا خواهر و مادرشان يا همسرشان مشمول طرح بدحجابی نمی شوند؟ در تمام دانشمندان زن امروز ايران، کدام يکی را پيدا می کنيد که شامل تعريف شما از زن محجبه بشود؟ با چه کسانی می خواهيد جهان را مديريت کنيد؟ با ديوانه روانی ای مثل فاطمه رجبی که پدرش و برادرش او را عصبی می دانند می خواهيد مصداق بارز زن مسلمان بسازيد؟ شما فکر می کنيد پس از اين غائله حجاب در تمام جهان هيچ چپی حاضر است در کنار يک وحشی که به زنان مردم حمله می کند بايستد؟ مثل گاو نه من شير تمام دروغ های دو ساله را که در سطل سوابق قهرمانی دنيای عرب داشتيد، با يک لگد ريختيد زمين. حالا ديگر جرات می کنيد به خبرنگاران خارجی بگوئيد که بين دولت و ملت شکافی نيست و اگر می خواهند دليل پيدا کنند، به خيابان بروند؟ البته اگر خود آن خبرنگار را برادران دستگير نکنند و به عنوان بدحجاب به زندان نبرند.

آقايان! ملت ايران نمی تواند موضوعی به نام حجاب اجباری را بپذيرد، نه اجباری برداشتن آن را می پذيرفت و نه اجباری نگه داشتن آن را می پذيرد، اين گروهی که نمی توانند اين وضع را رعايت کنند، حداقل نيمی از جامعه ايرانند، شما اگر از نيمی از جامعه ايران متنفريد، مثل خيلی از مردمانی که از ديدن مردم شاد و سرخوش رنج می کشند، می توانيد به روستاها پناه ببريد، يا از خانه خارج نشويد، اما يادتان باشد که اين رشته حجاب ۲۷ سال است که هر سال در همين روزها تکرار می شود و روزی ديگر يا ماهی ديگر، ماجرا خاتمه می يابد و شما می مانيد و شرمساری و خجلتی بخاطر آنچه در اين بازی به باد داديد.




رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنين نماند، چنين نيز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشير می زند همه را
کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بدست
چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند
غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

ابراهيم نبوی، هشتم ارديبهشت ۱۳۸۶

[به نقل از دوم دام دات کام، وبلاگ ابراهيم نبوی]

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'فاطمه، ديگر فاطمه نيست! ابراهيم نبوی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016