اين مقاله را شش سال قبل، زمانی که فقط يکی دو ماهی را در فرنگ گذرانده و البته صدها ايرانی را در اين مدت ديده بودم، در تهران نوشتم و در نبوی آنلاين منتشر کردم. سالها بود که منتظر بودم تا به عنوان کسی که اين سوی آب نشسته است، آن را بازنويسی کنم.
دو روز قبل همين مطلب و همين موضوع را برای گفتگو در برنامه « از اين ستون به آن ستون» در راديو زمانه انتخاب کردم. به نظرم می آيد اين موضوعی بسيار مهم برای فهم متقابل ايرانيان اين سو و آن سوی آب است. واقعيت اين است که هنوز نمی دانم که در اين نوشته بايد راوی، آن سوی آب باشد يا اين سوی آب. بگذاريد فرض کنم که آن سوی آب نشسته ام. منتظر نوشته ها و نظرات شما هستم.
مقدمه: به گمان من ايرانيان در دوران های مختلف تاريخی به سر میبرند، اين امر ناشی از تغييرات گسترده و فراوان فرهنگ ايران در صدسال اخير و بخصوص سی سال اخير است. بخصوص در ميان مهاجرين ايرانی و ايرانيانی که در وطن زندگی میکنند، فاصلهای عميق وجود دارد، فاصله در نحوه گفتگو و زبان و فاصله در نوع انديشيدن و معيارهای قضاوت کردن. می شود گفت که اين فاصله معمولا به دشواری طی میشود، تا آنجا که در خيلی موارد، طرفين تلاش می کنند گفتگو را با همديگر آغاز نکنند، گويی زبان همديگر را نمی دانند و انگار که اين فارسی، که من با آن سخن می گويم، با آن فارسی که تو با آن می گوئی و می شنوی، دو زبان است. من گمان میکنم ما ايرانيان در گفتوگو ميان اين سو و آن سوی آب بايد گفتههايمان را به فارسی همديگر ترجمه کنيم. از نظر من ايرانيان اين سو و آن سوی آب در موارد زير اختلاف دارند:
۱) مفهوم زمان: مفهوم زمان برای ما ايرانيان که اينجا زندگی میکنيم بهکلی با آنان که در بيرون مرزها زندگی میکنند، متفاوت است. برای ما دو سال انتظار برای بهتر شدن وضعيت به معنی بخشی از ۲۵ سالی است که در حکومت جمهوری اسلامی زندگی میکنيم، به راحتی میگوييم قرار است اوضاع بهتر شود، اما برای آنها که بيرون از ايران هستند دو سال ديگر به معنای زمانی طولانی و سخت و دشوار است، گاهی اوقات دو سال برای آنان بخشی از باقی مانده زندگی شان است. شايد تعارض فراوانی حوادث و کندی تغييرات، پارادوکسی قابل هضم برای ما در درون مرز و ناسازهای ناممکن برای آنان در بيرون مرز است.
۲) مفهوم تحمل: ما روزهای طولانی و دشواری از رنج را در ايران گذراندهايم که همين ما را بردبار و شکيبا کرده است. در هنگام محاسبه دربارة از دست دادن و به دست آوردن، سخت مراقبيم که آنچه را با فلاکت به دست آوردهايم، آسان از دست ندهيم و به دست آوردن ”چيزی“ تازه برای ما آنقدر غيرقابل باور است که ترجيح میدهيم با اطمينان و حسابگری چيزی از دست بدهيم تا حتما در مقابلش چيزی به دستآوريم. درحالیکه ايرانيانی که سالها پيش از اين کشور رفتهاند، ممکن است آخرين تصويرشان از ايران تصويری پر از رنج و خشونت و مرگ و دشواری باشد، اما ۲۰ سال است که هرروز رنج نمیکشند. برای آنان عقلانيت دنيای فرنگ ملاک قضاوت است. آنان نسبت به مسائل داخلی ايران کم تحمل و ناشکيبا هستند. اين کم تحملی ممکن است اصلاً در زندگی روزمرة آنان در فرنگ بروز نکند، بلکه تنها در زمانی بروز میکند که دربارة ايران فکر میکنند. آنان مطمئن هستند که يک لحظه هم تاب زيستن در شرايط ايران را ندارند، اما ما میدانيم که شرايط بدتراز اين را هم میتوانيم تحمل کنيم. ما ياد گرفتهايم که اهانت را نشنويم و توهين را باور نکنيم. اين نه يک انتخاب منطقی بلکه يک شيوه برای بقا در اين شرايط است.
۳) مفهوم تغيير: ملاک تغيير برای ما بيرون از وضعيت نيست. در دوران اصلاحات ما احساس می کرديم آزادی در ايران بيشتر شده، احساس خشونت نمیکرديم. اکنون نيز احساس میکنيم حوزة دريافت اطلاعاتمان گسترده شده است. اينها احکامی است که ما در مقايسة امروز و ديروز صادر میکنيم. بيان اين احکام اگرچه ممکن است ما را در زمره تبليغاتچیهای حکومت قرار دهد، اما تحمل اين اتهام نيز برای ما چندان سخت نيست. شايد به همين دليل است که اگرچه تغييراتی را که صورت گرفتهاست به ميزان آرزوهایمان نمیبينيم، اما بوی خوش آن را تشخيص میدهيم. اما ايرانيان آنسوی آب ملاکهايی بيرون از وضع موجود ايران را دارند. اين ملاکها با وضع مطلوب( در تعريف آنان و يا حتی در تعريف خود ما) تعريف میشود. به همين دليل هيچگاه تاب آنچه تغيير نکردهاست را ندارند. ما به فکر آنچه تغيير کرده است، هستيم و آنان به آنچه تغيير نکردهاست، فکر میکنند. ما از اينکه به جای دستگير شدن توسط گروهی گمنام و ضرب و شتم در جائی نامعلوم، قانوناً و رسماً بازداشت میشويم، خوشحاليم و آنان از اينکه بازداشت دگرانديش غيرانسانی است، ناراحتند. اين احساس ما يک احساس درونی است، اگرچه هميشه از آنچه میکنيم چندان هم رضايت نداريم، اما میدانيم که اصلاحات جز به آرامی ميسر نيست. پس از دوران خاتمی، اين احساس بشدت آسيب ديد. از سوئی بازگشت به گذشته در برخی روندها باعث توسعه نوميدی در گروههايی از مردم شد و احساس تغيير و بهبودی اوضاع تا حدی آسيب ديد. اما مشاهده ناتوانی های دولت در برخی زمينه های اجتماعی که عليرغم يکدست شدن دولت، بازهم بازگشت به گذشته در آن به سختی صورت می گرفت و می گيرد، همچنان ميل مردم را به تغييرات نرم و ممکن جهت داده است.
۴) مفهوم دشمنی: آنان که آن سوی آب زندگی می کنند، به آسانی می توانند از کلماتی مانند دشمن استفاده کنند، چنانکه دولت و گروههايی از اقتدارگرايان هم براحتی اين کار را می کنند، اما برای کسانی که در داخل ايران زندگی می کنند، استفاده از کلماتی مانند دشمن ساده نيست. برای من که در ايران زندگی می کنم، دشمن همسایة خانه به خانة ماست. فرزندان ما با فرزندان او رفتاری دوستانه دارند، ما به هم سلام میکنيم و با هم دست میدهيم. او با نفرت به ما نگاه نمیکند و ما هم با نفرت به او نگاه نمیکنيم. ما میدانيم که بخشی از حقيقت نيز نزد اوست. ما گاهی به شوخی اورا سرزنش میکنيم و گاهی او نيز با ما چنين میکند. شايد اگر روزی بداند که بلائی بر سر ما آمده، اشکی نيز بريزد. اما هردو میدانيم که با هم اختلاف نظر داريم. گاه نيز باهم به تندی حرف میزنيم. اگر ايرانيانی که آنسوی آب زندگی میکنند، فاصلة خبری و اطلاعاتیشان را با ايران کمتر کنند، اين احساس را درک خواهند کرد، اما انتقال اين حس توسط کلمات خيلی هم ساده نيست، اين احساس جزوی از اين خاک است ،به سختی به کلمه درمیآيد. ايرانيان آنسوی آب به راحتی میتواننداز واژههای ”مزدور“ ،” پليد“ ،” سرکوبگر“ و” دشمن خلق“ استفاده کنند. اما ما اين توانائی را نداريم . ما دوست نداريم همسايهمان مزدور باشد، حتی اگر در اوج عصبانيت اين را بگوئيم در دلمان شرم میکنيم. به همين دليل است که گاه با دشمن مفهومی ( ما در تلاش ترک چنين تلقياتی هستيم) نشست و برخاست هم میکنيم. برای من قاضی يک جلاد نيست، او آدمی است که با او شوخی میکنم و حرف میزنم و میپرسم که آيا حالاحالاها میخواهد مرا زندان بياندازد يا نه؟ ما کمکم داريم ياد میگيريم که در سياست هم کمی بهداشتی شويم. برای کسانی که در فرنگ زندگی می کنند، قاعده رايج اين است که تلاش کنند تا دامن شان آلوده به ناپاکی حکومت و دولت نشود، آنان به حسب زمان و نحوه و انگيزه خروج شان از کشور، با مفهوم دشمنی ارتباط دارند. برای برخی از کسانی که با لرزش مرگ و ترس ناشی از کشته شدن از ايران گريخته اند، به دشواری ممکن است بتوانند کسانی را که سالها به عنوان کابوس به ذهن شان هجوم می آورد، به عنوان دوست يا همرزم و يا حتی اصلاح شده بپذيرند. چنين است که کسی که يک ماه زندان رفته و با ترس از کشور گريخته است، همچنان کسی را که شش سال در زندان گذرانده دشمن می پندارد. گروهی ديگر در آموزشگاه زندگی دموکراتيک غرب، موفق شده اند بيماری انقلابيگری و خشونت طلبی را نه به عنوان رفتاری از سوی دشمن شان، بلکه به عنوان نوعی عارضه زمانی خاص و غلبه ايدئولوژی بر سياست بپذيرند. آنان می توانند ببخشند و فراموش کنند. و برخی ديگر واقعيت گرا تر شده اند و می دانند که حتی جايی برای بخشيدن وجود ندارد، اگر قرار است روزی ملاک های انسانی ملاک داوری باشد، در اين صورت فقط يک تصادف است که باعث شده است که تو مجاهد شوی و آن يکی بازجوی دادستانی شود و آن ديگری در جبهه شهيد شود و اين يکی زندانی اصلاحات شود و آن ديگری تبعيدی خود خواسته يا ناخواسته شود. گاهی کار به اغراق نيز می کشد و آن که بيرون مرز است به تمامی هرکه در داخل زندگی می کند، زندانی و رنجور می داند و خود را فراری و گريخته و راحتی اختيار کرده، می شمارد.
۵) مفهوم نسبيت: در داخل کشور، ما سالها در مطلق زندگی کرديم. در مطلق خودمان و در مطلق ديگران. دشواری زيستن در اين شرايط ما را مجبور کرد تا نسبيت را درک کنيم و دوست بداريم. ما مفهوم نسبيت را در کتاب نخوانديم که فراموش کنيم. ما دوستانی را ديديم که در مواجهه با آتش واقعيت، فولاد عقل و قلبشان ذوب شد و به نرمی درآمدند. فهرست شاهدين اين مدعا طولانی است و تکرار آن مکرر. از اين رو بود که نسبيت برای ما قاعدهای رايج شد. شما با ساکها و ذهنهايی پر از مطلقها به آن سوی آب رفتيد، اما زندگی معمول و رايج تان در بستر نسبیگرائی بود، به همين لحاظ وقتی غذا میخوريد و راه میرويد و کار میکنيد نسبيت در شما بروز میکند، اما وقتی دربارة ايران فکر میکنيد، دوباره غول بدچهرة مطلقگرايی بروز میکند. داريم ياد میگيريم که از واژههايی مانند شايد، احتمالاً، ممکن است، بعيد نيست، بيشتر استفاده کنيم. البته شايد اينترنت به ما ياد داده باشد که با بروز خودمان به گونه ای که واقعا هستيم، بصورت آشکار يا پنهان، با نام واقعی يا مستعار و تماشای واقعيت ديگران، چنانکه هستند، در وبلاگ ها و يا در گفتگوهای اينترنتی، اين سخت سری را کمتر کنيم و شاهد گسترش بيشتر نسبی گرايی باشيم.
۶) مفهوم آزادی: شما وطن را میخواهيد و ما در آن زندگی میکنيم. ما آزادی را میخواهيم و شما در آن نفس میکشيد. ما گاه به وطن بیاعتنا میشويم و شما گاه به آزادی، چه کسی برای آنچه دارد اهميت قائل است؟ برای ما آزادی يک نياز مبرم است ، شما اين را بهخوبی نمیتوانيد درک کنيد. چون آزادی داريد. مفهوم آزادی برای ما فقط دادن نظر و نوشتن در روزنامه نيست.. ما به آزادی در همه جا نياز داريم، در موسيقی، فيلم، کتاب، کار، لباس و همه چيز های ديگر. ما با لذتی غريب، نوار موسيقی پاپ يا راک را که به زبان فارسی مجوز گرفته و به بازار آمده است و سازندهاش برای گرفتن اين مجوز دو سال در راهروهای وزارت ارشاد مهاجرانی و مسجدجامعی و صفار هرندی منتظر ايستاده را گوش میکنيم و از اينکه اين ريتم به فارسی درآمده لذت میبريم. از اينکه اشعار ”بونجوی“ و ”کوئين“ به فارسی چاپ شده غرق شادی میشويم و در کمتر از دو ساعت تمام نسخه های آن کتاب را میخريم. شما برای خريدن يک سی.دی. کوئين به فروشگاه فناک يا اچ ام وی يا فروشگاه زنجيره ای بزرگ ديگری در کلن يا تورنتو يا پاريس میرويد و از ميان دو هزار سی.دی. يکی را انتخاب میکنيد. اين بخشی از مفهوم آزادی است. ما به راحتی میگوئيم احساس آزادی میکنيم. چون شرايط امروز از پريروز بهتر است و شما دليل میآوريد که هنوز خيلی از چيزها وجود ندارد. حرف هردوی ما درست است، نه؟ در دوران پس از اصلاحات، برخی روندها معکوس شد و برخی آزادی های فرهنگی در اين يکی دو سال کاهش يافت يا از بين رفت. اين باعث شد تا ما به درکی تازه از آزادی دست پيدا کنيم، اينکه حضور در سرنوشت سياسی تا چه حد با احساس آزادی در گوشه و کنار زندگی انسان سروکار دارد. آزادی صرفا يک مقوله سياسی نيست، برای کسانی که داخل ايران زندگی می کنند، فهم تماميت خواهی و توتاليتاريسم و نسبت آن با آزادی روز به روز و سال به سال قابل فهم است، ولی برای کسانی که بيرون ايران زندگی می کنند، اين موضوع براحتی قابل فهم نيست.
۷) نسبيت مفاهيم: واژهها فرزند زمان و مکاناند. ايرانيان اينسو و آنسوی مرز در دو مکان مختلف و حتی در دو زمان تمدنی متفاوت زندگی میکنند. به همين دليل است که واژههای ما مفاهيم مورد نظرمان را به مخاطب نمیرسانند. مفاهيمی مانند آزادی، استبداد، راست، چپ، ليبرال، فرهنگ و.... برای ما معنايی متفاوت دارد. مردم ما از اقتصاد دولتی، کوپن، تعاونی و اقتصاد جمعی بدشان میآيد، چون خاطره خوشی از اين واژهها ندارند. در خيلی از موارد اين خاطره تلخ ربطی هم به اقتصاد ندارد، بلکه خاطره تلخی از شرايط سياسی و اجتماعی است. همزمانی کوپن و تعاونی با فشار سياسی و محدوديتهای گسترده فرهنگی و اجتماعی باعث شده مردم با واژه توزيع عادلانه هم با کراهت برخورد کنند. اين در حالی است که ما میدانيم اقتصاد دولتی، کوپن و مفاهيمی از اين دست به عدالت اجتماعی نزديکترند تا اقتصاد بازار آزاد. مردم ما از اقتصاد باز خوششان میآيد، چون از جامعه باز و فضای باز خوششان میآيد. البته تمام اين گرايش احساسی و عاطفی نيست، بخشی از آن نيز ناشی از همنشينی مفاهيم است، اينکه عدالت اقتصادی و استبداد سياسی همسايههای ديوار به ديوارند. شايد به همين دليل است که ما ليبرال و ليبراليسم را دوست داريم و از چپ و کمونيسم بدمان میآيد. متأسفانه من سالهاست مقالهای ننوشتم که در آن اثری از اين گرايش ضدچپ نباشد، در حالی که میدانم آزادی و عدالت بدون آموزههای مارکس و بدون انديشههای سوسياليستی و بدون جنبشهای چپ در جهان ما تحقق نمیيافت. اما وقتی عدالت اجتماعی بهانه سرکوب مخالف میشود، حالم از عدالت اقتصادی هم بهم میخورد. ما با تلاشی فراوان آثار آلتوسر و لوکاچ و گرامشی و بلوخ و سوسيال دموکراتها را دنبال کردهايم، چرا که دوست نمیداشتيم چپ تنها در حکومت رسمی خلاصه شود. ما هميشه با بهانههای چپ و ضدامپرياليستی محکوم شدهايم. چپ برای ما يعنی کنترل فکر، زورگويی دولتی، بازجويی، لباس متحدالشکل، نفی رفاه و راحتی و شادی، برای ما چپ يعنی مدير بداخم و زورگو. برای ما چپ هيچ جلوه زيبايی ندارد. برای ما ليبرال آدم تميز و مؤدب و منطقی است که روزنامه کيهان هر روز به او فحاشی میکند. برای کسانی که آنسوی آب زندگی میکنند چپ موضوعی مقدس و آرمانی است. آنان در دنيای سرمايهداری زندگی میکنند، دور و برشان فضای باز و ليبراليسم و دموکراسی است. و چپ برای آنان يعنی عدالت و آگاهی و حق. برای آنان چپ يعنی آزادی، يعنی حمايت از فقرا، يعنی مهربانی. برای ما که در ايران زندگی میکنيم، داشتن رابطهای عادلانه با آمريکا در سياست خارجی يک ارزش سياسی است، در حالی که برای کسی که در فرانسه زندگی میکند، رابطه با آمريکا چندان هم مطلوب نيست و چه بسا که نفرت انگيز باشد. برای شما تئوریهای چپ و آرمانهای چپ ملاک است، اما برای ما که نابودی تئوریها و آرمانها را در عمل و جلوی چشم ديدهايم، واقعيت و گاهی اوقات عملگرايی واقعاً موجود ملاک درستی است. در اين ميان تبليغات نيز نقش مهمی دارد. تلويزيون جمهوری اسلامی برخلاف آنچه بسياری از ايرانيان خارج از کشور فکر می کنند، مامور نفرت انگيز حکومت ۱۹۸۴ ارول در خانه مردم نيست، بلکه گاهی اوقات، سرگرم کننده ترين و جالب ترين موضوعات روزمره در همين جعبه اتفاق می افتد، سريال ها، موسيقی و ورزش، خبر و فيلم های سينمايی دوبله شده، مهم ترين برگ های برنده تلويزيون جمهوری اسلامی است، البته صدا و سيما يکی دو سالی است که روز بروز وجه سرگرم کننده اش را از دست می دهد. اما هرچه که باشد برای بسياری از مردم ايران، تلويزيون موجود ديدنی ترين و قابل فهم ترين تلويزيون فارسی زبان است. اما يادمان باشد که تبليغات دائمی و حرفه ای جمهوری اسلامی مثل مسلسل مغز مردم را نشانه می رود، برای بسياری از مردمی که در داخل ايران زندگی می کنند، تصور اينکه اروپايی ها و آمريکايی ها و کشورهای ديگر قصد دخالت و نفوذ و غارت ما را ندارند، تقريبا محال است. گاهی اوقات نتيجه برعکس می شود، يعنی برخی مردم به اين دليل از انگليس خوششان می آيد که می خواهد به ايران حمله کند، در حالی که ممکن است اصلا چنين قصدی وجود نداشته باشد، يا گاهی اوقات مردم از آمريکا به اين دليل متنفرند که فکر می کنند اگر واقعا آمريکايی ها قصد دارند ما را عقب نگه دارند و يا می خواهند ايران را به چند قسمت تقسيم کنند و دقيقا هم اين کار را از روی کتابی که نيکسون ۲۷ سال قبل نوشت می خواهند انجام دهند.
۸)مفهوم ايران: هروقت سوار هواپيما میشوم که به ايران برگردم، قلبم به شدت میزند و اضطراب پيدا میکنم و هر وقت هواپيما از مرز ايران میگذرد و از محدودة سياسی ايران بيرون میروم به سرعت آرامش میيابم. اما دو تجربه به من نشان داد که پس از ۲۰ روز غربت چنان دچار دلتنگی میشوم که حتی انتظار مجازاتی سخت نيز نمیتواند مانع بازگشت من به کشور شود. اين را در گفتوگوئی در پاريس با يوسفی اشکوری دريافتم. هردو نگران بوديم، من يک روز بعد آمدم و او دو ماه بعد. برای من و برای ما که در ايران زندگی میکنيم ايران سرزمينی است با همة بدیها و خوبیها که رهايش نمیتوانيم بکنيم، مثل پدری وظيفهنشناس و بداخلاق. اما برادر من! رفيق من! من شبی را به ياد دارم که پدر تو را کتک زد و تهديد کرد که سرت را میگذارد کنار باغچه و گوشتاگوش میبرد. تمام شب بيدار نشستم و تا صبح دعا کردم که ديگر به خانه برنگردی، حتی زمانی که پدر ديگر آنقدر هم بداخلاق نبود. اما حالا اگر بخواهی برگردی هم اين خانه با انتظاراتی که در اين بيست سال برای خودت تعريف کردهای، سازگار نيست. بچههايت به آنجا عادت کردهاند و تاب اينجا را جز برای چند روز تفريح نمیآورند. من ظلم را در زندان اوين با تمام پوستم احساس کردهام و هرگز آن را انکار نمیکنم، اما برای من زندان اوين بخشی از تهران است. شبی با دختر کوچکم به شهربازی در فاصلة پانصدمتری زندان اوين رفتيم، به او گفتم: آيدا! اونجا که چراغه زندان اوينه. دخترم گفت: بابا! میشه ديگه در اين مورد حرف نزنی. میدانی چه میگويم و میدانم چه احساس میکنی، ولی اگر مطمئن هستی که قصد نداری و نمیتوانی به ايران برگردی وضع مارا بدتر از آنچه که هست نشان نده، من هم قول میدهم وضع اينجا را بهتر از آنچه که هست نشان ندهم. روراست باشيم. برای هر مهاجر تصوير وطن آخرين تصويری است که در هنگام خداحافظی در ذهنش ثبت شده، اما برای کسی که اينجا زندگی میکند اين تصوير هرروز تغيير میکند. من سختیهايی را که کشيدی انکار نمیکنم، تو نيز وضع مرا انکار نکن. تو بفهم من چه میکنم، من هم میفهمم که تو چه میکنی. هيچکس قادر نيست ايران را در وضع موجودش ثابت نگهدارد و هيچکس هم قادر نيست ايران را چنان کند که خود میخواهد. واقعيت بسيار سخت و سنگواره است و زمان حتی کوهها را هم جا به جا میکند.
۷.۵) تهران بروکسل است. چهار سالی است که در بروکسل زندگی می کنم. تا به حال چندين بار به اشتباه گفته ام: داريم برمی گرديم تهران و منظورم اين بود که داريم برمی گرديم به خانه مان در بروکسل. در اين چهار سال هنوز دلتنگ ايران هستم، ديگر مثل گذشته از دوری ايران احساس خفگی نمی کنم و چه بسا که نفس کشيدن در اينجا را هم دوست دارم، اما به درکی ديگر رسيده ام. دختر يکی از دوستانم به بروکسل آمده بود و وقتی در مورد دانشکده اش حرف می زد و در مورد روابط دخترها و پسرها با همديگر، دوستی که سابقه چپ داشت و سالهاست که به ايران بازنگشته بود، باورش نمی کرد، گويی دخترک ۲۲ ساله مامور حکومت است. کار به آنجا رسيد که وقتی دوست چند سال به ايران نرفته، تصوير خودش را از ايران گفت، دخترک گفت: « من نمی فهمم شما در مورد چه کشوری حرف می زنيد، اما جايی که شما از آن حرف می زنيد، کشوری که من در آن زندگی می کنم و می خواهم به زندگی ام در آنجا ادامه دهم، نيست.» گاهی اوقات ايرانيان اين سوی آب، در مواجهه با ايرانيانی که از ايران می آيند، تصويری از کشور ارائه می کنند که اين تصوير اهانت به کسانی است که در داخل ايران زندگی می کنند. به اين می ماند که به کسی که خودش از خانه اش راضی نيست، بگوئيم تو در طويله زندگی می کنی. اين اهانت آميز است. گاهی اوقات ايرانيان بيرون دوست ندارند تصوير ايران چنان تغيير کرده باشد که آنان هم بتوانند در آن زندگی کنند، چون در اين صورت فلسفه ادامه ماندن شان در فرنگ و دشمنی شان را با وضعيت کشور از دست می دهند. و گاهی اوقات آنان که در ايران زندگی می کنند، برای دفاع از خودشان و پنهان کردن رخ زردشان که با سيلی سرخ نگه داشته اند، چنان از اوضاع داخلی کشور دفاع می کنند، گوئی که تمام آنچه در خبرهای اين سو و آن سوی آب می شنويم دروغ است. به نظر من کسی که در ايران زندگی می کند، پوسته ای دفاعی به دور خودش ساخته است که اين پوسته زندگی را برای او ممکن می کند، برای او بسياری از توهين ها طبيعی است و بسياری از زشتی ها عادی شده است، او به اينکه حقی را نمی تواند بگيرد ممکن است فکر نکند، چون اگر به آن فکر کند، ديگر نمی تواند زندگی کند. برای کسی هم که از ايران بيرون آمده و در پاريس يا زوريخ يا واشنگتن زندگی می کند، پوسته ای دفاعی در طول سالهای ماندن ايجاد شده است. پوسته ای ناشی از زبان و قانون و ويروس های معده و احساس سرما و گرما و احساس آزادی و امنيت، او ممکن است عاشق ايران هم باشد، اما ديگر سپر دفاعی اش را از دست داده است، او حتی اگر بخواهد هم ديگر نمی تواند در ايران زندگی کند.
۸)مفهوم رفتن و ماندن: ما در اينجا دلتنگيم، هرجا برويم دلتنگ اين سرزمين هستيم، شما هم دلتنگ همين هوائيد. اما بدان و میدانم که نفرين اين سالها نفرينی بود که سخت گرفت. ما مانديم و ذوب شديم و تغيير کرديم .از چند شکل محدود به هزار شکل متفاوت درآمديم. هرکس که تغيير کرد خوشحال شديم و او را همراهی کرديم و با هرکس که سخت و سنگ مانده بود حرف زديم تا يخ قلب او نيز ذوب شود. تو نيز رفتی و ماندی و سختی کشيدی و عادت کردی و پذيرفتی و حالا ديگر حتی فرش قرمز هم اگر قلبت را دعوت کند، عقلت نمیپذيرد. بيست سال کم نيست.
هشتاد درصد مهاجرين هرگز به ايران بازنخواهندگشت، در هيچ صورتی، حتی اگر تمام وجودشان عشق به ايران باشد. نسل جديد مهاجرين هم میروند که برگردند اما برنمیگردند. اين سرطان حاصل بيماری يک دورة خاص است. اگر اين را بفهميم زندگی کردن راحتتر میشود.
۹) به اين فکر می کنم که اين سرنوشت تلخی است که هر ۲۰ سال يک بار ايران نخبه ترين فرزندانش را در روزهای وحشت و هراس به بيرون بريزد و يا آنان را از هراس ناامنی و بی آينده بودن به سوی جهانی ثروتمند رها کند و آنان بروند که ديگر برنگردند. اين يعنی دائما ثروت مان را به باد می سپاريم و می مانيم تا نخبگان ما در غربت پير شوند و بمانند و بميرند. از سوی ديگر ماندن نيز سخت است، روزهای سياه وقتی که می رسد، بسياری از ايرانيان راه رفتن را آموخته اند و می روند، نمی توان گفت بمان، چون می خواهيم ايران بماند. خواهد پرسيد: چرا من بايد بمانم؟ و ما نمی توانيم به راحتی به او پاسخ دهيم. اينها همه هست، اما آنچه از اين مهم تر است اينکه لازم نيست، من که در تهران زندگی می کنم، حتما تو را قانع کنم که درست فکر می کنم و کار همين است که من می کنم و يا تو که در پاريس زندگی می کنی، مرا قانع کنی که راهی که تو رفته ای درست است و حرفی که می زنی منطقی است. قبل از همه چيز بايد بتوانيم با همديگر حرف بزنيم. با زبانی که هر روز تغيير می کند، از جامعه ای که هر روز تغيير می کند و در مورد کشوری که هر روز در هراس از وحشتی بايد تاريخ خودش را تکرار کند.
اين نوشته را به گفتگو می گذارم، می خواهم در راديو زمانه باب اين بحث را بگشايم و مايلم که هرجای مقاله را که گمان می کنيد درست نيست، با همديگر تغيير دهيم. منتظر نوشته و نظرات شما هستم.
متن اوليه در بامداد ۲۸ آذر ۱۳۸۰ در تهران نوشته شد و در بروکسل در تاريخ ۲۰ اردی بهشت ۱۳۸۶ بازنويسی شد.
سيدابراهيم نبوی