پنجشنبه 3 خرداد 1386

رويارويی سنت و تجدد، کوششی در گسترش ديدگاه‌های محمد خاتمی در نقد سنت و تجدد، خسرو ناقد، شرق

خسرو ناقد
سنت نه جاودانه است و نه مقدس؛ چنانکه نظام‌های حکومتی نيز ابدی و مقدس نيستند و لاجرم حفظ و حمايت‌شان در هر شرايطی از اوجب واجبات نيست. اگر قبول داريم که سنت و نظام‌های برآمده از سنت امری بشری است و اگر بپذيريم که هيچ ساخته‌ی انسان نبايد حيات و هستی او را محدود و مسدود کند، بنابراين حفظ سنتی که دوران‌اش به‌پايان رسيده است، چيزی نيست جز تحميل قالبی تنگ بر وجود آزادی‌طلب و روح گسترش‌خواه انسان

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

طرح اوليه‌ی اين گفتار را من دو سال پيش به‌بهانه‌ی وداع با محمد خاتمی فراهم آورده بودم؛ يعنی زمانی که دوران رياست جمهوری او به‌پايان رسيده بود و با پيروزی محمود احمدی‌نژاد، کمابيش نشانه‌های آغاز دوره‌ای تازه و کاملاً متفاوت به‌چشم می‌خورد. بی‌گمان دوران پُرتلاطم هشت ساله‌ای که به‌هر حال «دوران اصلاحات» نام گرفته است، نه تنها نقطه‌ی عطفی در تاريخ جمهوری اسلامی بشمار می‌آيد، بلکه رويدادهای آن می‌تواند به‌عنوان نمونه‌ای جامعه‌شناختی در نظر گرفته شود. از اين‌رو فرايند شکل‌گيری و فرجام آن نيازمند بررسی دقيق و همه‌جانبه است. طرح پرداختن به‌يکی از جنبه‌های اين حرکت اصلاحی نيز کوششی بود در پاسخگويی به اين نياز. اما آن زمان از انتشار يادداشت‌هايم درگذشتم و بهتر ديدم که چندی صبر کنم تا طغيان احساسات و غليان عواطف اندکی فرو نشيند و پس از جابجايی های پيش رو و بعد از تغيير و تحولاتی که برخی با اميد و بعضی با اضطراب در انتظار آن نشسته بودند، شايد فرصتی مناسب و آرامشی نسبی پديد آيد و دگرباره زمان طرح مسايل بنيادين فرا رسد. به‌هر حال، در آن روزها تنها با يادداشتی کوتاه با عنوان "می‌خندد اين مرد يا می‌گريد؟» در وبگاه شخصی‌ام بسنده کردم.

اينک اما در دهمين سالگرد انتخابات دوم خردادماه ۱۳۷۶ بهانه‌ای در دست است تا نقطه نظرات محمد خاتمی را پيرامون يکی از اساسی‌ترين معضلات جامعه ايران بازخوانی و بررسی کنم. انتخاب محمد خاتمی به‌رياست جمهوری اسلامی تا حدی غيرمترقبه و دور از انتظار بود. با اين گزينشِ نسبتاً آزاد، اميد به‌تغييراتی بنيادين در لايه‌های گوناگون جامعه که با شور و شوقی وصف‌ناپذير و بطور گسترده در انتخابات شرکت کرده بودند، پديد آمده بود. محمد خاتمی، ‌بی‌گمان با آگاهی از اميدها و انتظارهای برآمده از نويد و وعده‌های انتخاباتی و با اين بينش و بصيرت پا به عرصه‌ی سياست اجرايی‌ گذاشت که بتواند با مدارا و متانت، موانع پيش روی پيشرفت جامعه را از ميان بردار و عرصه را برای مشارکت همگان در حيات اجتماعی آماده سازد. او در اين راه به‌درستی دريافت که يکی از مسائل بنيادی، و اصولاً اساسی‌ترين چالشی که ايران و ايرانی، حداقل در طول صد و پنجاه سال گذشته، با آن روبرو بوده است، تقابل و روياروئی سنت و تجدد و چگونگی گذار از اين تنگنای تاريخی است. سير وقايع و رويدادهای ده سال گذشته نيز نشان داد که او مشکل را شناخته و دقيقاً بر مسئله‌ای حياتی دست گذارد است.

اما محمد خاتمی در مسير فراهم آوردن زمينه‌های حل اين تضاد، با چنان دشواری‌هايی مواجهه شد که به‌رغم نخستين گام‌های موفقيت‌آميز، خود نيز سخت در هزارتوی آن گرفتار آمد و به‌سختی و آهستگی بسيار توانست گامی چند در اين راه بردارد و سرانجام نيز با چشمی گريان و چشمی خندان، صحنه‌ی سياست اجرايی کشور را در حالی ترک گفت که به «فرصت‌سوزی» و عدم پيگيری مطالبات انتخاب‌کنندگانش متهم شد. شايد او به‌سخت‌جانی سنت‌‌‌های خرافی و خرافه‌های سنتی و نيز به‌سماجت واپسگرايان وقوف کافی نداشت. شايد هم محتاطانه و محافظه‌کارانه به‌اين مسئله می‌نگريست و هراس داشت که اگر کار رويارويی سنت و تجدد در همة عرصه‌های اجتماعی و فرهنگی بالا گيرد، به‌آنچه او آنرا به‌کرات «اوجب و اجبات» می‌ناميد، خدشه‌ای وارد شود. اصولاً خاتمی گرفتار مخمصه‌ای شده بود که رهايی از آن به‌سادگی ممکن نبود. خاتمی نتوانست ساختار را با انتظارات و مطالبات مردمی که او را به رياست جمهوری برگزيده بودند تطبيق دهد و ميان اين دو تعادل و تعاملی مطلوب پديد آورد. اينکه آيا او به‌رغم تمام اين دشواری‌ها و موانع و به‌رغم احتياط‌ها و وسواس‌ها، توانست گشايشی در عرصة اجتماع و فرهنگ و سياست پديد آورد و تا چه حد در پيشبرد خواسته‌هايش موفق بود، پرسشی است که پاسخ به‌آن محتاج نگرشی کارشناسانه و نگاهی دقيق و جامعه‌شناسانه است و نيز قياسی واقع‌بينانه از ‌دوران پيش و پس از زمامداری او. بديهی است که اين کار نيازمند زمان است و فاصله گرفتن از فضای هيجان‌زدة کنونی و دوری جستن از ابراز نظرهای غالباً احساسی و عاطفی.

آنچه اما من در اين گفتار مدّ نظر دارم، سنجش نقطه نظرات خاتمی است در نقد سنت و تجدد بر اساس تأملات و تأليفات او. اين نکته را نيز ناگفته نگذارم که آنچه در اين گفتار می‌آيد، صرفاً نقل گفته‌ها و نوشته‌های محمد خاتمی نيست، بلکه کوششی است در گسترش ديدگاه‌های او به‌منظور رهيافت به‌سنجش سنت و تجدد و نيز آغاز دوباره‌ی گفت‌وگويی با اهل نظر پيرامون اين معضل بنيادی جامعه‌ی ما تا شايد از اين طريق گشايشی در کارمان پديد آيد.

نيازی به‌تأکيد ندارد که يکی از عميق‌ترين بحران‌ها و شايد اساسی‌ترين معضل جامعه‌ی ما ريشه در تقابل سنت و تجدد دارد و دستِ کم علل ناکامی نهضت‌های اجتماعی صد و پنجاه سال اخير را بايد در لاينحل ماندن اين معضل جستجو کرد. خاتمی نيز طرح و پاسخگويی به‌مسئله رويارويی سنت و تجدد را از همان آغاز کار، به‌مثابة يکی از مهم‌ترين معضلات جامعه، در دستور کار خود قرار داد. زيرا بر اين باور بود که اين مسئله، نه تنها جامعه ايرانی را نزديک به‌دو سده است که فلج و از حرکت و پيشرفت باز داشته، بلکه اصولاً يکی از اساسی‌ترين معضلات عصر حاضر است و بی‌گمان اصلی‌ترين چالشی است که در برابر سرزمين‌های شرق مسلمان قرار دارد. شايد هم بر مبنای همين باور بود که به‌‌طرح اين مسئله در سطح ملی بسنده نکرد و کوشيد تا حداقل با عنوان کردن آن در گستره‌ای فراخ‌تر، نگاه و نظر انديشمندان و دولتمردان جهان را نيز به‌پيچيدگی مسايل اجتماعی و سياسی شرقِ مسلمان جلب کند و آنان را از ساده‌انگاری در ارائه‌ی راهکار‌های شتابزده برای رفع اين بحران بر حذر دارد.

او در آغاز در مقاله‌ای با عنوان «سنت نيز جاودانه نيست» کوشيد تا با نگاهی انتقادی مسئلة تقابل ‌سنت و تجدد و پيشنهادها و راهکار‌های خود را در سطح جهانی مطرح کند. خاتمی در اين مقاله که در همان سال نخست رياست جمهوری‌اش در روزنامة آلمانی «فرانکفورتر آلگماينه» - يکی از معتبرترين و پُرخواننده‌ترين روزنامه‌های اروپا - منتشر شد برآن بود تا افزون بر تبيين ديدگاه‌های خود در اين زمينه، توجه افکار عمومی جوامع غربی و پيش از همه نگاه نخبگان فرهنگی را به‌ضرورت و اهميت گفت‌وگوی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها به‌عنوان رهيافتی برای حل اين مسئله معطوف دارد.

خاتمی نقد سنت و تجدد را در امتداد طرح گفت‌وگوی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها می‌داند و اصولاً باور دارد که چنين گفت‌گوهايی برای درک و دريافت درستِ معضل تقابل سنت و تجدد لازم و مفيد است. البته اهميت طرح اين مسئله و جذابيت نظرات محمد خاتمی، کمتر به‌موضوع و مضمون گفتار او بستگی دارد؛ چرا که اين مضامين را پيشتر نيز ديگر انديشمندان و روشنفکران در شرق و غرب طرح و بررسی کرده‌اند. اهميت طرح موضوع و جذابيت مضمون سخنان خاتمی، بيشتر در اين واقعيت شگفت و اميدوار‌کننده نهفته بود که دولتمردی از مشرق‌زمين، با تيزبينی و درايت و دليری و با قبول خطرات احتمالی، به‌يکی از اساسی‌ترين مسايل عصر حاضر پرداخته است. او رويارويی سنت و تجدد را مسئله‌ای بنيادين می‌داند که گريبانگير اغلب جوامع شرقی را گرفته است و با طرح آن در سطح جهانی و مخاطب قرار دادن جامعة بشری و انديشمندان و روشنفکران و دولتمردان جهان، درصدد بود تا نه تنها علل مشکلات و ريشه‌ی مسايل ملی و منطقه‌ای را بازگو کند، بلکه نشان دهد که دفع بحران‌های موجود در جهان و از آنجمله کابوس گسترش تروريسم و علت اصلی بروز اختلافات ميان جوامع غربی و شرقی - خاصه ميان غرب و جهان اسلام - در حل معقول و منطقی مسئلة «تقابل سنت و تجدد» است. به‌بيانی ديگر، خاتمی با طرح اين معضل، انديشمندان جهان را به‌ياری می‌طلبد تا با همفکری آنان گره از اين بحران صد و پنجاه ساله بگشايد.

او در آغاز گفتارش نخست به‌اهميت موضوع اشاره می‌کند و پيش از طرح مسئله و ريشه‌يابی بحران در کشورهايی نظير ايران، خاطر نشان می‌کند که «سنت، تجدد و توسعه» مفاهيمی‌اند که در عصر حاضر بيش از همه ذهن و زبانِ اغلب انديشمندان زمان ما، به‌ويژه روشنفکران کشورهای بيرون از دايره جغرافيايی و تمدنی غرب را به‌خود مشغول داشته است. با پيدايش تمدنی نوين، فرهنگ متناسب با آن نيز به‌تدريج استقرار می‌يابد. اما زوال تمدن کهن و پيدايی تمدنی نو، به‌معنای از ميان رفتن تمام آثار و اثراتِ فرهنگیِ تمدن زوال‌يافته نيست. مردمانی که روزگاری در گسترة تمدنی ديگر می‌زيسته‌اند، با فروپاشی آن، هنوز با آثار فرهنگ کهن زندگی می‌کنند و تأثيرات جدی آن در متن جان و ذهنشان بجا مانده است. چنين مردمی در مواجهه با تمدن و فرهنگ جديد دچار تضاد می‌شوند. از سويی واقعيت‌های زندگی ايشان متأثر از نتايج و ضرورت‌های تمدن جديد می‌شود و از سوی ديگر، در نگاه نخست چنين می‌نمايد که باورها و ارزش‌هايی که با جان و روح آنان دمساز است، با ارزش‌ها، معيارها و باورهای تمدن جديد سر سازگاری ندارد و نهايتاً در تضاد است. به‌باور خاتمی، اين درست همان تضادی است که ايرانيان و ديگر اقوام و ملل مشابه گرفتار آنند. در واقع اين تضاد سرچشمة بسياری از بحران‌های روحی و اجتماعی در اين جوامع است که البته با بحران‌های زندگی غربی تفاوت بنيادی دارد. از اين‌رو تا زمانی که اين تضاد به‌صورتی اساسی و ريشه‌ای حل نشود، بحران همچنان پابرجاست.

خاتمی سپس به‌منشأ پيدايش و فرايند تمدن در مغرب‌زمين و نيز به‌چگونگی نفوذ فرهنگ و تمدن غرب در جوامع شرقی و دگرگونی‌های ناشی از آن اشاره می‌کند. اين که تقابل تجدد و فرهنگ سنتی يکی از مهمترين علل بروز بحران در انديشه و زندگی ماست قابل کتمان نيست. اما پرسش اساسی اين است که چه بايد کرد؟ آيا پيش روی ما تنها دو راه قرار دارد؟ يا بايد زندانی سنت بمانيم و يا چاره‌ای جز محو شدن در فرهنگ و تمدن غرب برای ما ميسر نيست؟ آيا اين تقابل را به‌گونه‌ای ديگر می‌توان از ميان برداشت و يا آن را به‌حداقل حد ممکن کاهش داد و چنان بی‌خطر کرد که حيات اجتماعی و هويت تاريخی ما را نابود نکند؟

تجربه به‌ما نشان داده است که راه سنت‌گرايان افراطی و روش تجدد‌گرايان تندرو همواره با شکست مواجهه شده است. شايد بحرانی که اينک ترکيه درگير آن است، نمونه‌ای زنده از تندروی در «مدرنيزاسيون» جامعه‌ای سنتی از بالا و سرپوش گذاشتن بر واقعيت‌های اجتماعی است. بحران موجود در ترکيه نشان می‌دهد که تقابل سنت و تجدد با تغيير و تحولات آمرانه قابل رفع نيست. اصلاحات اجتماعی تنها آنگاه اقبال موفقيت دارند که نخست لوازم فرهنگی پيدايی و پذيرش آنها در سطوح پائينی جامعه فراهم شده باشد. غرب‌ستيزی و تجددگريزی نيز چاره کار نيست. تجربه‌ی حرکت‌های افراطی و گرايش به‌انزوا و ماندن در حصار «پرده‌ی آهنين» نيز که طبعاً پيامد انقلاب‌ها و نتيجه‌ی انقلابی‌گری است، راه بجايی نمی‌برد.
در هر حال، تکرار اين تجارب تنها موجب افزايش بحران و پيدايش مسائل بيشتر و بحران‌هايی جديد خواهد شد. بر اساس تجربه‌های يک صد و پنجاه سال گذشته، می‌توان نتيجه گرفت که در دنيای امروز با صدور احکام شرعی و خيال‌پردازی نمی‌توان از ورود و نفوذ تمدن و فرهنگ غرب به‌درون جامعه‌ای جلوگيری کرد. از سوی ديگر، با بخشنامه و تصويب منشور و جز اينها نيز نمی‌توان سنت را از جوامع بيرون راند. با زور و اعمال قدرت و خشونت و امر و نهی کردن اقتدارمداران و نيز با تصويب قوانينی به‌دور از ساختارهای فرهنگی و واقعيت‌های جامعه نمی‌توان بر دشواری‌های اجتماعی فايق آمد و بحران‌ها را به‌سلامت پشت سر گذاشت. حداکثر شايد بتوان برای مدت زمانی کوتاه بر مشکلات سرپوش گذاشت.

ناگفته پيداست که رويارويی سنت و تجدد يا به‌بيانی ديگر، مسئلة گذار از ساختارهای پوسيده و ناکارآمد و پذيرش نوگرايی متکی به‌عقلانيت انتقادی، مختص به‌سرزمين‌های شرقی و يا جوامع مسلمان نيست و کشورهای غربی نيز - هر چند در ابعادی ديگر- با آن سر و کار دارند. اما آنچه در اين ميان مهم و اساسی است، طرز برخورد و شيوه‌ی يافتن راهکارهايی برای اين معضل است. از اين‌رو با آنکه جوامع غربی کمتر درگير مسايل مبتلا به‌سنت‌گرايی افراطی‌اند، با اين همه متفکران غربی نيز خود را از پرداختن به‌اين مسايل بی‌نياز نمی‌بينند. «لِشِک کولاکوفسکی» در شمار آن گروه از انديشمندان غربی است که در آثارش به‌طور جدی به‌اين مسئله پرداخته است. چکيدة نظرات و جايگاه او در گفتمان سنت و مدرنيته به‌هيچ‌وجه از بحث ما دور نيست و شايد بتوان آن را در اين سخن او بازيافت، آنجا که می‌گويد:
«در جوامع گوناگون دو وضع موجود را همواره بايد به‌خاطر سپرد: يکی آنکه اگر نسل‌های جديد، در مقابل سنتی که از پدرانشان به‌ارث برده‌اند، پی درپی شورش نمی‌کردند و سر به‌عصيان برنمی‌داشتند، ما امروز هنوز در غارها زندگی می‌کرديم. دوم آنکه اگر روزی شورش و عصيان عليه سنتِ موروثی، همگانی و عام شود، جای ما دوباره در غارها خواهد بود. پيروی از سنت و ايستادگی در برابر سنت به‌اندازه هم برای زندگی اجتماعی لازم و ضروری است. جامعهای که پيروی از سنت در آن پرقدرت شود و بر تمام شئونات زندگی مسلط گردد، محکوم به‌رکود و سکون است. از سوی ديگر، جامعه‌ای که شورش عليه سنت در آن همگانی شود، محکوم به‌نابودی است. جوامع همواره هم ايجاد‌کننده ذهنيت سنت‌گرايانه و هم پديدآورندة روح عصيانگر عليه سنت بوده‌اند؛ هر دو ضروری است. اما فراموش نکنيم که اين دو هميشه فقط در تضاد و ناسازگاری، و نه در ترکيب و آميزش، قادر به‌همزيستی با يکديگرند. اين انديشه که بشريت می‌بايد خود را از شَرّ ميراث معنوی‌اش «خلاص» کند و دانشی و منطقی با «کيفيت ديگری» شالوده‌ريزی کند، مقدمه‌ای است برای برپايی استبدادی ضد فرهنگ».

خاتمی نيز با برشمردن مسايل و مشکلات تمدن غرب به‌اين نکته اشاره دارد که تمدن غرب نيز امری بشری است و از اين‌رو، نسبی و گذرا؛ مگر آن که ادعا کنيم که با برآمدن خورشيد تمدن جديد، چشمة پرسش‌ها و نيازهای معنوی و نيازمندی‌های مادی انسان نيز خشکيده شده است. فراموش نکنيم که تمدن پاسخی است به‌روح کاوشگر انسان که پيوسته از جهان هستی، عالم و آدم پرسش می‌کند، و اين نيازهای تازة آدمی است که همواره او را به‌تلاش و کوشش برای رفع آنها می‌کشاند. مگر تمدن از پاسخی که انسان به‌پرسش‌ها و نيازهای گوناگون خود می‌دهد، پديد نمی‌آيد؟ البته در اين فرايند آندسته از پرسش‌ها و نيازهای آدمی برتری و اهميت دارد که تمدن‌زاست. اگر بپذيريم که پرسش‌ها و نيازهای انسان با گذر زمان و تغيير زمانه، ديگرگون می‌شود و رنگی ديگر و اثری تازه به‌خود می‌گيرد، بايد بپذيريم که تمدن‌ها نيز ديگرگون می‌شوند و تمدنی پايدار و پاينده وجود ندارد.

تا انسان هست، پرسشگری و نيازمندی او هم هست و هر پرسشی که پاسخ داده شود و هر نيازی که برآورده شود، آدمی را با ده‌ها پرسش نو و ده‌ها نياز تازه روبرو می‌کند. در پايان اين فرايند پيچيده که جان آدمی را درمی‌نوردد، کمال زندگی می‌تواند حاصل شود. هر تمدنی مادام که با اتکاء به‌نيروی ذاتی خود بتواند پرسش‌های انسان‌ها را پاسخ گويد و نيازهايشان را برآورد، پايدار می‌ماند. تمدن غرب تا کنون توانسته است با تکيه بر نيروی ذاتی خود بحران‌های بسياری را پشت سر گذارد؛ بحران‌هايی بزرگ که مبداء و منشاء آنها در قرن نوزدهم ميلادی بود و تا قرن بيستم ادامه يافت و چهره‌ی کريه خود را در دو جنگ جهانی نشان داد. غلبه تفکر ليبرالی با اتکاء به نظام اقتصاد بازار بر رقيب سوسياليستی و اقتصاد دولتی، ‌تنها با تکيه بر دمکراسی و گسترش آزادی‌های فردی ممکن گرديد. بگذريم که ضعف درونی جهان سوسياليستی و عدم آمادگی برای اصلاحات بنيادی در ساختار نظام، انحطاط اعجاب‌آور آن را در پيش چشمان متحير جهانيان موجب شد. تجربه‌ی فروپاشی نظام‌های کمونستی بار ديگر نشان داد که نه تنها هيچ ‌نظام و حکومتی مقدس و جاودانه نيست، بلکه در صورت ناکارآمدی و نابکاری، به‌هيچ‌وجه سزاوار حفاظت و حراست نيست.

در ارزيابی نقاط ضعف و قوّت فرهنگی تمدن غرب نيز خاتمی پا از مدار انصاف بيرون نمی‌نهد و با اشاره به ضعف تمدن غرب در قرون وسطی در پاسخگويی به‌مسايل مبرم انسان‌ها، به‌تلاش‌های روشنفکران و انديشمندان در دوران روشنگری ارج می‌نهد. انديشه‌ورزی و کوشش‌های متفکران غربی و گسترش جنبش اصلاح دين، موجب فروپاشی کليسا و بدنامی روحانيت شد و نابودی ساختار فئودالی را در پی داشت. در واقع ويرانی بنای پوسيده‌ی تمدن قرون وسطی، نتيجه‌ی ناتوانی نظام‌های حاکم در رفع نيازهای مادی و معنوی انسان‌ها بود، انسان‌هايی که با شعار آزادی، برابری و برادری، «انقلاب کبير فرانسه»، يعنی مشهورترين واقعه‌ی دوران مدرن را آفريدند. خاتمی تأکيد دارد که تمدن غرب در کنار انکشافات جديد و تکنولوژی مدرن، آزادی انديشه، حاکميت قانون، حق حاکميت مردم و مهم‌تر از همه، نهادی کردن اين اصول و دستاوردهای بسيار ديگر را برای انسان‌ها ممکن ساخت. ولی يادآور می‌شود که استعمار و سرکوب خشن و خونبار ملت‌هايی که به‌حوزه‌ی تمدنی غرب تعلق نداشتند نيز از پيامدهای دوران مدرن است. غارت سرمايه‌های مادی و انسانی، نابودی محيط زيست و محو بسياری از ارزش‌های انسانی و دستاوردهای معنوی و اخلاقی، همه روی ديگر تمدن غرب است.

اگر ما بپذيريم که انسان‌ها بر اساس آگاهی و اراده‌ی آزاد، خود قادرند راه خويش را انتخاب کنند، بنابراين نه منطقی و نه انسانی است که از آنان بخواهيم که بی‌چون و چرا در برابر هيمنه و هژمونی فرهنگ و تمدن غرب تسليم شوند. از سوی ديگر غير ممکن است که بسياری از پديده‌های غرب را مردود دانست و با تعصب و تصلب، در برابر آنچه نام نشان از غرب دارد ايستادگی کرد. اين امر به‌فرض محال، حتی اگر ممکن نيز می‌نمود، نه معقول و مقبول می‌بود و نه مطلوب. خاتمی بر اين باور است که در اولين قدم بايد تمدن و تاريخ و فرهنگ غرب را واقعاً شناخت و ساختارها و ساز و کارهای آن را دريافت. البته در اين راه به‌پايه‌های سنتی تمدن‌ها نيز نمی‌توان بی‌توجه بود؛ چرا که هويت تاريخی و اجتماعی ملت‌ها در آنها نهفته است. خاصه ملت‌هايی با تمدنی کهن و فرهنگی پُرمايه. ولی اضافه می‌کند که سنت نيز چون تمدن امری بشری است و قابل تغيير و تحول. اصولاً بخش عمده‌ی آنچه امروز سنت ناميده می‌شود، ساخته دست بشر و نياز دورانی از حيات اجتماعی اوست و بی‌گمان متأثر از وضع زمان و شرايط تاريخی و وضعيت اجتماعی، از اين رو متحول و تغييرپذير.

سنت نه جاودانه است و نه مقدس؛ چنانکه نظام‌های حکومتی نيز ابدی و مقدس نيستند و لاجرم حفظ و حمايت‌شان در هر شرايطی از اوجب واجبات نيست. اگر قبول داريم که سنت و نظام‌های برآمده از سنت امری بشری است و اگر بپذيريم که هيچ ساخته‌ی انسان نبايد حيات و هستی او را محدود و مسدود کند، بنابراين حفظ سنتی که دوران‌اش به‌پايان رسيده است، چيزی نيست جز تحميل قالبی تنگ بر وجود آزادی‌طلب و روح گسترش‌خواه انسان. و اين عمل ناروا حتی اگر به‌زور و با اعمال خشونت ممکن و ميسر باشد (که بی‌گمان در دراز مدت امکان‌پذير نخواهد بود و تاريخ سرزمين‌های گوناگون گواه اين ادعاست) خيانت به‌هستی و خسارت به‌جان آدمی است. شکی نيست که وقتی ذهن انسان به‌شيوه‌ای خاص از درک و دريافت پديده‌ها عادت کند، با دشواری بسيار قادر به‌ترک آن است. اين دشواری خاصه زمانی بزرگ می‌شود و مسئله می‌آفريند که سنت رنگ و بوی دين نيز به‌خود می‌گيرد.

با اين همه ما محکوم به‌حل شدن در فرهنگ و تمدن غرب نيستيم؛ مگر آن که از نقش آزادی و اراده‌ی انسان که بی‌گمان تحت تأثير محيط و تاريخ و اجتماع است – ولی اسير اين عوامل نيست – غافل شويم. از سوی ديگر از پيشرفت‌های علمی مغرب‌زمين در گستره‌ی دانش‌های گوناگون و از دستاوردهای عظيم بشری که در زمينه‌های اجتماعی و سياسی پديد آمده است و همچنين از ارزش‌های معنوی و اخلاقی برخاسته از آنها نيز نمی‌توان چشم پوشيد. نبايد فراموش کرد که اين همه نه تنها دستاوردها و ارزش‌های تمدن و فرهنگ غرب، که ميراث ارزشمندی است که طی قرون متمادی و در نتيجه‌ی تماس و تأثير متقابل فرهنگ‌ها و تمدن‌های گوناگون نصيب جامعه‌ی بشری شده است.

پرسش بلندپروازانه‌ی خاتمی اين است که چرا ما نتوانيم با گذار از مرحله‌ی کنونی و با فراتر رفتن از امروز، نسبتی نو و ارتباطی تازه با وجود و عالم هستی پيدا کنيم و با نگرش و بينشی جديد، در شکل دادن و پيدايش تمدنی تازه سهيم و همراه شويم؟ تمدنی که هم بر گذشته‌ی هويت‌ساز ما تکيه داشته باشد و هم از دستاوردهای بزرگ و اعجاب‌انگيز تمدن جديد بهره گرفته باشد. تمدنی که مرحله‌ای تازه در حيات انسان بشمار آيد. بی‌ترديد توشه‌ی راه و دست‌مايه‌ی اصلی ما در رسيدن به‌اين مقصد عالی، همواره بايد «نقد سنت» و «نقد تجدد» باشد. البته اين مهم با بازگشت به‌گذشته و پافشاری بر سنت‌های پوسيده که خود عين ارتجاع است، و نيز با تکيه بر ساختارهای کهن و اعمال قدرت و اقتدارگرايی و کيش شخصيت عملی و ميسر نمی‌شود. آغاز اين راه يافتن جايگاهی مطمئن است برای گذار از امروز و فراتر رفتن از زمان حال و تلاش برای رسيدن به‌فردايی بهتر و آينده‌ای روشن‌تر که بر امروز و ديروزمان تکيه دارد. اما همواره در خاطر داشته باشيم که آنچه امروز و برای نسل حاضر «جديد و مدرن» و لاجرم جذاب و خواستنی است، فردا و برای نسل‌های آينده کمابيش «سنتی دست و پاگير» بشمار می‌آيد که طغيان عليه آن امری طبيعی می‌نمايد.

انتشار در: روزنامه شرق. پنجشنبه ۳ خردادماه ۱۳۸۶.

Copyright: gooya.com 2016